از اهالي شيرازند و يك سالي ميشود، كافهيي به اين نام را در خياباني تهراني به ثبت رساندهاند تا پايتختنشينان نيز بينصيب نمانند از ركنآباد و صفاي شيراز. كافهيي كه هر ميزش به نام خياباني در شيراز است. از فلكه گاز گرفته تا خيابان عفيفآباد و چهارراه پارامونت و... حال و هوايش كه شيرازي است، با گردانندگاني كه از هنريهاي شيرازند و گاه نشينانش هم از شيراز دوستان تهراني. با خود ميگويم، كاش به نام هر شهري يك كافه در تهران بود و اين گونه هم تهرانيهايي كه وقت و حال سفر را ندارند، با شهرها و فرهنگ و هنرشان آشنا ميشدند، هم شايد كمي تفاوت در سبك كافههايي به وجود ميآمد كه همه كمابيش شبيه هستند و جذابيت چنداني هم براي كافهنشينان ندارند. آن وقت مثلا يك روز ميرفتي كافه اصفهان، فردا كافه مشهد و روزي ديگر كافه آبادان!
چند كوچه بالاتر از ضلع شرقي خيابان قائممقام فراهاني، كوچه مشاهير را كه وارد شوي، چند قدم كه بروي در پيادهرو سمت راست، كافه شيراز است كه درست ميشود نبش خيابان زيبا. پيداكردنش سخت نيست، با آن تابلوي بزرگي كه دارد و گلدانهاي پشت پنجره. اين خيابان چندتايي كافه ديگر هم دارد، با خود ميگويم، آنقدر آدم هست كه هيچ كافهيي خالي نماند.
سرماي نفس تنگآوري است، اما شيرازيها و شيرازينشينان دم گرمي دارند كه با بخار سرماي بيرون از اين كافه تفاوتش بسيار است. به منو هم كه نگاهي بيندازي كه با آن لهجه شيرين نوشته شده است، ميتواني يك ليوان «چويي» با هر طعم و عطري كه دلبخواهت است، سفارش دهي و گرم شوي.
در چوبي را باز ميكنم و ميروم به شيراز! سفري كه با دخل و خرج همه ميخواند. چند اسكناس ناقابل هزارتوماني حتما كمتر از بليت هواپيما و اتوبوس و... است. دلم ميخواست كنار پنجره مينشستم اما ميزها پر است. همان ميز كنار در مينشينم كه تابلوي آبي روي آن - كه حكم منو را هم دارد – چهارراه پارامونت را نشان ميدهد. در مدام باز و بسته ميشود و انگار گوشه چهارراه نشستهام. چويي شيرازي سفارش ميدهم و فال حافظ روي ميز را ورق ميزنم.
ميزكناري زن و مردي نشستهاند و زن در حال گرفتن فال قهوه است. سليقهها متفاوت است. من اما شيريني فال حافظ شيرازي را ترجيح ميدهم به تلخي قهوه سرزمين عثماني. زن گويا هر جملهيي را كه ميگويد، عكس العمل مرد را ميسنجد تا از مسالهيي سر دربياورد. اين را مرد نميفهمد، چون آنقدر از حرفهاي زن هيجان زده شده است كه حتي فكرش را هم نميكند كه اينها همه بازي باشد!جمعيت شيرازيهاي امروز كم نيست. حالا كه نوشيدنيام تمام شده تازه فهميدم كه طبقه بالا هم هست! چند ميزي هم آنجاست. يك ميز بزرگ براي تعداد بالا و چندتايي كوچك. بارديگر كه آمدم، حتما بالا را انتخاب ميكنم. ميزها حسابي شلوغ است و بحثها حسابي داغ. يكي از سنت ميگويد و ديگري از مدرنيته. بحثها با ظاهر آدمهاي هر ميز تقريبا همخواني دارد. مردي كه سرش را پايين انداخته است و با شرم صحبت ميكند تا پسر جواني كه لبخندش پررنگتر است و صدايش بلندتر.
رنگ چيدمان كافه شيراز كماكان قهوهيي است. گردانندگاني كه اخلاقشان هم شيرازي است و لبخندشان گرم. فال حافظم را ميخوانم. چمدانم را ميبندم و بازميگردم به دود و ماشين تهران! خداحافظ شيراز و باغ دلگشا. در پيادهرو راه ميروم و حافط ميخوانم: خوشا شيراز و وضع بيمثالش!
اعتماد