به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۱

به خاطر ۲۴ بهمن، سالمرگ «پریشادخت شعر معاصر»
چرا «فروغ»
  
فریده حسن‌زاده
 وقتی «پابلو نرودا» بعد از تبعیدی طولانی به کشورش برگشت، خیابان‌ها لبریز از مردمی شد که به استقبال شاعر محبوب‌شان رفته بودند و یک صدا او را به نام کوچکش می‌خواندند: «پابلو! پابلو! پابلو.»


در میان شاعران محبوب ایرانی، کسی که همیشه او را به نام کوچکش یاد می‌کنند «فروغ» است؛ انگار از ته‌تغاری خانه حرف می‌زنند نه از شاعری بزرگ که آثارش به بسیاری زبان‌ها ترجمه شده و خوش جا کرده است در یکی از معتبرترین گلچین‌های شعر جهان معاصر که در آن سوی مرزهای کشورمان توسط انتشارات «پنگوئن» منتشر شده است. چرا؟ راستی چرا مردم این شاعر را به نام کوچکش یاد می‌کنند حتی سال‌ها پس از مرگش؟ چه عاملی در شعر یا زندگی او سبب شده تا مردم او را این همه خودمانی فروغ بنامند؟


تنها حین تماشای عکس‌های او بود که پاسخم را یافتم. «رومن رولان» در توصیف مشخصات ظاهری «بتهوون» چنین طرحی ترسیم می‌کند: «کوته‌قامت بود و درشت‌اندام. سر و گردنی نیرومند و استخوان‌بندی پهلوانانه‌ای داشت. چهره‌ای پهن به رنگ سرخ اخرایی که در پایان عمر جایش را به رنگی بیمارگونه و زردوش داد. پیشانی قدرتمند و برجسته، موهایی به غایت سیاه و پرپشت که گویی هرگز رنگ شانه به خود ندیده بودند.»
اما ما برای توصیف مشخصات ظاهری فروغ آیا می‌توانیم طرحی بکشیم که «بادها خطوط آن را قطع نکنند؟»1
عکس‌های دوران جوانی شعر او زنی را با این مشخصات به ما نشان می‌دهند: گیسوانی عاصی، چشمانی پرشرر و شانه‌هایی بی‌قید که اندیشناکی سایه‌های افتاده بر آن پیشانی تابناک را به سخره گرفته‌اند.
و عکس‌های دوران کمال شعری او زنی دیگر را به ما معرفی می‌کنند:


و چهره شگفت
با آن خطوط نازک دنباله‌دار سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می‌کرد2


سخن از تغییرات ظاهری ناشی از گذشت زمان نیست. حرف بر سر ِموج تغییر و تحولات درونی ست که همه نقش‌های ظاهری را شسته و بر ساحل جز ردپایی از پری‌دریایی عاشق و غمگینی بر جای نگذاشته است.


من پری کوچک غمگینی را   می‌شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می‌نوازد آرام‌ آرام3


مردم در ردپای این پری دریایی عاشق و غمگین، «فروغ»‌ی را یافته‌اند خاموش‌نشدنی و سال‌ها پس از مرگش صدای دردمند و بی‌پناهش را باور کرده‌اند. «فروغ» هرگز برای آنها خانم فرخزاد نیست. فرخزاد هم نیست. فقط و فقط شاعری ست وارسته و رهیده از غم نان و نام:


«شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم که رفتار روزانه‌شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند شاعر هستند. بعد تمام می‌شود. دوباره می‌شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ‌فکر بدبخت حسود حقیر. خب! من حرف‌های این آدم‌ها را قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت می‌دهم.»4


پی‌نوشت‌ها:


1- از شعر دیدار در شب.2- باز هم از شعر دیدار در شب.3- از شعر تولدی دیگر.4- گفت‌وگوی سیروس طاهباز و ساعدی با فروغ فرخزاد – نشریه آرش، تابستان 1343. شماره 8.

برگرفته از شرق

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ

نگاه کن، شعر فروغ - صدای خسرو شکیبایی و اجرای زیبای جهان




نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره ه می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود