بلوار كشاورز مثل هميشه شلوغ است. حالا از سرماي هوا هم كاسته شده و حتي چهره آدمها هم گل انداخته به نظر ميرسد. خيابان وصال شيرازي را كمي كه پياده بروي، پنجرههايش را ميبيني. با گلدانهاي بزرگي كه از دور مشخص است و از همان پشت پنجرههاي بلند، مرد ميانسالي را ميبينم كه
دم نوش گياهياش را مينوشد و از اين فاصله، او هم كنجكاو به خيابان و طبعا به من مينگرد. كافه بزرگي است اينجا، اما در اين خيابان شلوغ حتما مشتريهاي خاص خود را دارد. فهميدنش كار سختي نيست كه يكي از همان كافههايي است كه با گاهنشينانش رفيق است، اين را از شلوغياش ميتوان حدس زد.
ورودياش با فضايي سبز شبيه باغچه خانهيي قديمي آغاز ميشود و محوطه سرپوشيدهيي كه چندان سرماي هوا را هم حس نكني. با انواع گلدانها آذين شده است. صاحب كافه ميگويد، ميخواستيم گاهنشينان، اينجا را شبيه خانه خود بدانند و فضا برايشان آشنا باشد. اما حالا حالاها بايد بروي تا برسي به پيشخوان كافه. بعد از محوطه حياط، سالن اصلي قرار دارد و سمت چپ سالني است با مبلهاي راحتي كرم رنگ، براي آنهايي كه دنبال فضاي راحتتري هستند. اما ميزها و صندليهاي قسمت اصلي، همان چوبي و قهوهييرنگ است. ديوارها هم با تابلوعكسهايي از معروفترين چهرههاي سينمايي دنيا و چندتايي هم نقاشي تزيين شده، انگار باز هم فقط هنرمندان هستند كه ميتوانند به ديوارهاي كافه روح دهند.
چند جوان دو ميز آن طرفتر نشستهاند و با صداي بلند از اتفاقهاي امروز ميگويند و گاهي هم متلكي به سبك ايراني به هم مياندازند و واژگاني كه امروز جوانها استفاده ميكند: «ياورشو استاد كردم، خيالي نيس، خيلي خفنه.»
يكي از آرايشگاهش ميگويد و ديگري از دوستهاي دنياي مجازياش، اما در پشت هم اندازي از هم سبقت ميگيرند. گاهي هم پشت چشمي براي هم نازك ميكنند. مردي هم كه از بيرون كافه ميديدمش حالا ديگر تنها نيست و دوستي كه انتظارش را ميكشيد، آمده. كاش اين روزها همه جاهاي خالي پر شود و چشم انتظارها هم چشمشان به زودي روشن شود.
از قسمتهاي متمايز اين كافه، منوي چاشت است كه از وجناتش پيداست بايد دندانگير باشد! منويي براي هفت صبح تا يك بعدازظهر كه شامل انواع املتها، از چند كشور دنياست. صاحب اينجا ميگويد از همان روزهاي آغاز، كافهنشينان براي صبحانه نميآمدند اما بعد از مدتي عادت كردند و صبحانه هم كمكم جا افتاد و مشتري خود را دارد. در همه جاي دنيا كافهنشينان صبحانه را با روزنامه و قهوه در كافه ميل ميكنند. اين رسمي قديمي در جهان است كه حالا در سالهاي اخير به ما نيز سرايت كرده است. براي آدمهايي كه ترجيح ميدهند صبحانه را در خانه به تن نزنند. روزي خواهم آمد و صبحانهيي خواهم خورد! يكي از همين روزهايي كه صبح زود دل كندم از بستر. حالا اما به همان قهوه سرزمين گلها رضايت ميدهم. كافهنشينان مينوشند و ميزها پر و خالي ميشوند. صاحب خوش برخورد كافه ميگويد، اين شغل را به سبب علاقه شخصياش انتخاب كرده است و كافهنشينان را گردانندگان اصلي كافه ميداند. خودش هم ميگويد اهل كافه نشيني است و به كافههاي ديگر نيز سر ميزند. اينها را اگر نميگفت، از شلوغي اين ساعت كافه ميشد فهميد كه وصاليها هم كم نيستند.
يك سال و چهار ماه است كه خيابان وصال، ميهمان كافه وصال است كه كافهنشينانش همه با رضايت نشستهاند سر ميزهايشان و گويا اين كافه بزرگ براي همه آدمها جا دارد، چهرههايي كه ميبينم متفاوت است. از هر سن و سال و سليقهاي. جالب است كه همه هم با صاحب كافه سلام و احوالپرسي ميكنند و همين نشانه دوستي است. دوستي اهالي خيابان وصال. كافهيي به نام اين خيابان.
نامهاي هر كافهيي قصهيي دارد و نام «كافه وصال» هم برميگردد به خيابان وصال شيرازي.