مهدی اخوانثالث
زمستان - ۱
پیغام
چون درختی در صمیم سرد و بیابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هرچه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هرچه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
هرچه برگم بود و بارم بود
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هرچه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هرچه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بربیابان غریب من
منگر و منگر
سایه نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من...!
زمستان ـ ٢
مار قهقهه
میهنم آینهای سرخ است
با شکافی چند بشکسته، که نخواهد التیامی داشت
زانکه قابی گردشان را با بسی قلابها بسته
مثل دریاچه بزرگی، راههای رودها مسدود بر آن
مانده پیوسته
میخورد از مایه تا گردد کویری خشک
نمنمک آهسته آهسته
معبر دلخستهی بس قتل عام آتشینش این
خوب گویم بدترینش این.
ای مار قهقهه، آیینه دلخسته را بردار
چند و چون بشکسته را بردار
خویش را لختی در آن بنگر
دلبر ای دلبر
ای درونت کشته ما را و برونت کشته با آوازه عالم را
-ای فقط آوازه دیگر هیچ-
خویش را بنگر ببین چونی
چیستی، آزار یا آزر؟
یا مهیب خویش خور آذر؟
آی مار قهقهه هم زشت هم پستی
همچنان بیرحم و سیریناپذیری دون
تا چه دیدی تو در این آیینه سرخم
که چنینش خرد بشکستی؟
از درون بینان
نیست در گیتی که اوصاف تو نشناسد
هیچکس
من چرا زین بیشتر گویم؟
پس بس
میهنم آیینهای سرخ است
(و مار قهقهه زان دور)
با شکافی چند...
با شکافی چند بشکسته، که نخواهد التیامی داشت
زانکه قابی گردشان را با بسی قلابها بسته
مثل دریاچه بزرگی، راههای رودها مسدود بر آن
مانده پیوسته
میخورد از مایه تا گردد کویری خشک
نمنمک آهسته آهسته
معبر دلخستهی بس قتل عام آتشینش این
خوب گویم بدترینش این.
ای مار قهقهه، آیینه دلخسته را بردار
چند و چون بشکسته را بردار
خویش را لختی در آن بنگر
دلبر ای دلبر
ای درونت کشته ما را و برونت کشته با آوازه عالم را
-ای فقط آوازه دیگر هیچ-
خویش را بنگر ببین چونی
چیستی، آزار یا آزر؟
یا مهیب خویش خور آذر؟
آی مار قهقهه هم زشت هم پستی
همچنان بیرحم و سیریناپذیری دون
تا چه دیدی تو در این آیینه سرخم
که چنینش خرد بشکستی؟
از درون بینان
نیست در گیتی که اوصاف تو نشناسد
هیچکس
من چرا زین بیشتر گویم؟
پس بس
میهنم آیینهای سرخ است
(و مار قهقهه زان دور)
با شکافی چند...
زمستان- ٣
باغ بیبرگی
باغ بیبرگی
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامهای باید،
بافته بس شعله زر تار پودش باد.
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد،
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمیتابد،
ور به رویش برگِ لبخندی نمیروید؛
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته درتابوت پست خاک میگوید.
باغ بیبرگی
خندهاش خونی است اشکآمیز.
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامهای باید،
بافته بس شعله زر تار پودش باد.
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد،
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتوِ گرمی نمیتابد،
ور به رویش برگِ لبخندی نمیروید؛
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته درتابوت پست خاک میگوید.
باغ بیبرگی
خندهاش خونی است اشکآمیز.
جاودان بر اسبِ یال افشانِ زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.