فخرالسادات محتشمی پور
روز چهارشنبه
و اینک بهار
بهارت مبارک
از روزهای ماقبل بهار به این سو هر گلی می بینم یاد تو می کنم گل همیشه بهار من! شرمنده که نتوانستم هفت سین عشق را به موقع به تو برسانم عزیزدلم. سبزه اش که سبزی مرام توست و ماهی قرمز کوچولویش را هم که به فرمان تو به آبی بی نهایت دریا سپرده ام. سین های جامدش را هم عوض دادم به سین های نغز و پر معنای سلامت و سعادت و سرافرازی و سرور و سرزندگی و سرسبزی و سیادت تو! اما تو، کاش آن گلدان گل سینره سیکلمه ملاقات ماقبل آخر را خوب مراقبت کرده باشی به نشانه بهار.
حوصله داری برایت تعریف کنم از روزهایم که یک سره با یاد تو گذشت؟! حالا که از استراحت روز به شبانگاه رسیده و افطار روزه اولین روزهای بلند بهاری را تمام کرده و لابد مشغول مطالعه ای! یک چندگاهی کتاب را ببند و به من گوش بده نازنین دربندم به شرط این که نگویی خوب،برایم تعریف کن و بعد فکرت برود هزارجا و هزار ایده و نقد و نظر را در همین لحظات که باید سراپاگوش باشی به یاد بیاوری و یواشکی یادداشت کنی روی همان خرده کاغذهایی که نمی گذاری دور بریزم!
می خواهم از روزهای پایان اسفند برایت بگویم عزیزم که مانند برق و باد گذشت در تکاپوی خانه تکانی سخت نفس گیر بی همراهی تو. تو نبودی و من به بهانه آمدنت همه گردوغبارهای یک ساله را از تن خانه مان زدودم. و پرده ها را شستم و ملافه ها را نو کردم و فرش ها تمیز شدند و شمع دان ها و گل های مصنوعی برق افتادند و گوشه گوشه خانه کوچکمان را گل های بهاری صفا دادند. تو نبودی و من بهانه آمدن تو همه غیرمجازها را برای خود مجاز کردم. آنقدر از خودم کار کشیدم که تن کوفته ام وقتی به خانه مادرجان رسید بر سر سجاده افتاد و این خستگی مفرط از چشم های تیزبین او مخفی نماند. به جای تو مادرجان مرا ملامت کرد مصطفی جان.
نگران نباش جای تو را همیشه در این گونه مواقع پر می کند مادرزن جان مهربانت. من سه شنبه شب را با دلواپسی در منزل مادرجان سپری کردم که مبادا تو بیایی و پشت در بمانی! فردایش را هم زود به شیفت خواهرجان پیوند زدم برای مراقبت از ایشان و به خانه برگشتم تا توبیایی. خانه دیگر تمیز تمیز بود و مهیای آمدنت.
بگذار برایت از سبزه ها بگویم. که ریحانه به نیت آزادی زندانیان سیاسی سبز کرده بود. و ماهی های تازه و برنج عطرآگین که از خطه شمال تحفه فرستاده شده بود برای شب عید و همه سوغات های شیرین شهرهای کشورمان. از آجیل تحریمی تبریز گرفته تا گز اصفهان و باقلوای یزد و قزوین و نقل ارومیه و سوهان قم! یزدی ها از پیشکش کردن ترمه نیز دریغ نکرده بودند.
و پرتقال جنوب به پرتقال های سردخانه ای شمال فخر می فروخت در آستانه خانه زندانی سیاسی بیت شریف و پسته خندان دنبال راهی برای ورود به خانه درویشان داشت. این ها را برایت می گویم تا بدانی ما هرگز تنها نبوده و نیستیم حتی وقتی که درب خانه تاجزاده را به محبت کوفتن و حال از اهل و خانواده اش گرفتن جرم باشد!
روز چهارشنبه
به فاطمه می گویم: «دختر! به خودت وعده آمدن بابا رو نده که اگر نیامد خیلی ناراحت نشوی!» به من گفته بودی که این را سال 88 وقتی عارفه بهانه تو رو می گرفت و می خواست بیاید ایران به امید دیدار بابا، به او بگویم. گفتم ولی او عادت داشت هرچی که می خواهد به دست بیاورد و بابا را فقط یک بار در زندان ملاقات کرد در همان اتاق ملاقات دو الف سپاه و دیگر نخواست که آن جا بیاید و خواست که تو به خانه بیایی و آمدی و نوروز 89 را با هم بودیم و در جمع دوستان وفادارمان. من سعی کردم به فاطمه حالی کنم که به وعده های این ها نمی شود اعتماد کرد و گفتم که سعی کند که خیلی منتظر نباشد. ولی چه جای پنهان کاری؟ خودم هم باورم نمی شد که نیایی با این بهار! از صبح عطر سبزی پلو ماهی و کوکو پیچید در خانه مان و تا خود ظهر انتظار. تماس پشت تماس تو را می خواستند از چهارگوشه ایران و تو نبودی که جوابشان دهی و من آرام می گفتم: «بی خبریم» هرکس سراغ ما را برای لحظه سال تحویل گرفت، گفتم که نزد همسرجان خواهیم بود. و راهی شدیم با این که تو ممنوع کرده بودی حضورمان را نزدیک اوین. خیابان ها تقریبا خالی بودند از آدم و ماشین و هر جنبنده ای. آدم ها همه پای سفره هفت سین انتظار حلول سال نو را می کشیدند و تنها دل های بی قرار آواره کوی و خیابان بودند بسان ما. جلوتر از ما مجنون دیگری مقابل اوین رسیده بود: همسر مهسا، مسعود! و البته هنگامه خانم که وعده ملاقات حضوری داشت با آقا بهزاد در هنگام تحویل سال نو! گفته بودم که تو نیایی من می آیم و می دانستم که مرا بر عهد و پیمانم استوار می دانی پس آمدم. با جعبه ای شیرینی که اسباب شیرین کامی تو باشد و زندان بان! گفته بودم که می آیم و می دانستم که انتظارم را می کشی. از درب که دنبال هنگامه خانم وارد شدم دلم گواهی می داد که تو را می بینم هنگام سال تحویل اما امان از این دل که طی این سال ها ما را کم گواهی باطل نداده است. حاشا که دیو ستم وصل دو یار را هنگام تحویل سال، عیدی دهاد! من و فاطمه و مسعود و چند تنی دیگر پشت درب نشستیم به انتظار عید. عید آمد و تو نیامدی و راه بندانمان کردند در آستان بهار و نوید وصل به فرغت یار عوض داده شد عزیز!
روز چهارشنبه
روز اشک و آه و حسرت و افسوس شد برای دردانه ات و من شیرینی و شکلات را به تعارف برده بودم و عیدی با اسکناس های نوی متبرک شده لای قرآن. دلم می خواست اسکناس های نو ضمیمه آن شیرینی ها شود و برسد به دست تو عزیز روزه دار دربندم. من چشم به در دوخته بودم تا باز شود و داخل بیایم و چشمان اشک بار و نگاه های خاص فاطمه مانع می شد که به عهد خودم وفا کنم. انگار دخترک با زبان بی زبانی می گفت: همان یک سال برای ما کافی است که مادر و پدر هردو در انفرادی بودند و ما دل خون! و تصویر حال نزار پدر و پریشانی مادرجان در شب منتهی به عید در قاب چشمان من باقی مانده بود و صدای عارفه و علی که مامان بیرون بمان لطفا برای ما به خاطر ما، زنگ می زد در گوشم! آری به عهد وفا نکردم و سرافکنده از پله های مقابل اوین سرازیر شدم با تبریک عید برای پلیس که آمده بود محافظ امنیت ما باشد هنگام تحویل سال نو! شیرینی و شکلات و عیدی و تبریک و شادباش عید این جا نزدیک تو گوارا بود و در خانه سرد و خالی ما اما، جای تو را قاب عکس هایی با زیرنویس «مصطفی تاجزاده را آزاد کنید» پر کرده است!
روز چهارشنبه و دیدارهای نوروزی
خواهر هدی صابر هنگام تحویل سال نو بر سر مزار ستار بهشتی عهد خویش با برادر تجدید کرده بود و وقتی به ما رسید بوی عطر شهیدان از جامه اش استشمام می شد. فائزه را هم که دیدیم انگار دل را در بند زنان اوین جا گذاشته و آمده بود یا به قول خودش بیرونش انداخته بودند از زندان! عمادبهاور اما به ملائک می مانست بعد از سه سال تمام که رنگ و روی خانه و بانویش را می رفت که به دست فراموشی بسپارد! با خاطرات او حزن از خاطرمان زودوده گشت. لبخند مریمش لبخند را به لب دردانه ما نیز آورد. دیدار ها به سلامت. ای کاش هر لحظۀ این عید به دیدار عزیزان دربندمان می گذشت. آقا رضا می گفت: گفته بودند نسرین نمی آید و ما در 50 کیلومتری تبریز فهمیدیم که او را به مرخصی فرستاده اند! ژیلا نیامد و مهسا نیامد و از 350 چند تنی بیش نیامدند. پیش بینی تو باز هم درست بود. «در آستانه انتخابات از سایه شما هم می ترسند!»
روز پنج شنبه و جمعه
سر سلامتی خانواده های عزادار از قوم تو و خویش من و دیدار والدین! هرکس سراغ تو را گرفت، گفتمش: بی خبریم! هرکس سراغ تو را گرفت، گفتم آدم های کوچک الطاف و مراحم شان کوچک است به قدر خودشان. اگر مراحمی داشته باشند! گفتم که بزرگی چون تو را «رهایی» از آدم های بزرگ برمی آید که اندکند و کاستی می گیرد شماره شان در سال نحوست رفتار دوگانه کبرآلود! جمعه روز رحمت و کرم و بخشش و من در دعاهایم یاد اهل قبور را زنده نگاه داشتم با ذکر صلواتی. و امروز شنبه! بیماری دردانه مان مرا باز هم زودهنگام از نزد مادرجان به خانه کشاند. وقتی که او آرام در بستر بیماری افتاده است. چشمان نگران تورا می بینم که از همان انفرادی منحوس در جستجوی سلامت اوست. وسفارش هایت برای دخت دور از پدر فراموشم نمی شود. وقتی که آرام در بستر بیماری می افتد دخترک، آتش به جان مادر می افتد و مادرجان من نیز حالا تاب و توان افسوس حال خراب ما را ندارد در آستان بهار! مادر را که به حمام می برم می گویم: مادرم درد را به آب روان بسپار و آه را به فراموشی. حالا نوبت دردانه خانم است. می گویم: آب خود شفابخش است و معجزه گر! دردها را به آب روان بشوی و فردا را روشن و تمیز پیش چشم بیاور و بسم الله ...می رویم که آماده شویم برای ملاقات بعد از تعطیلات و این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری ها نیست. ملاقات کابینی فقط برای همسر و ملاقات حضوری صدقه چند ماه یک بار مال وقتی بود که ما صبرمان اقزون از اندازه بود. حالا پیمانه لبریز است و ملاقات حق طبیعی فرزند توست.
بسم الله می رویم که آماده شویم برای ملاقات بعد از تعطیلات!