مرگ و ميانسالي
زیستن در ميانه تولد و مرگ جايگاهي است كه در آن ميتوان به درك واقعي زندگي نزديك شد. نقطهيي كه چشمانداز آن مانند كودكي و سالمندي فقط آينده يا تنها گذشته نيست بلكه با فاصلهيي مناسب به هر دو نظر دارد. دورنماي تناهي حيات و اشراف بر آن وجهي از پختگي و بلوغ بزرگسالي محسوب ميشود كه برقراري ارتباط ژرفتري با جهان را ميسر ميسازد. پختگي و از آن مهمتر خردمندي هر معنايي داشته باشد در رابطهيي سامان يافته با مرگ و زندگي در دو سطح شناختي و احساسي شكل ميگيرد و كسب اين مرتبه تنها در ميانسالي امكانپذير است. ميانسال در دنياي امروزه در وضعيتي متناقض به سر ميبرد. او به علت افزايش ميانگين عمر بيشتر و طولانيتر از گذشته با والدين، پدربزرگ، مادربزرگ و حتي جد زنده خود روبهرو است و در عين حال شانس بيشتري دارد كه نوه، نتيجه و حتي نبيره خود را ببيند. طبيعي است چنين گسترهيي از پيوندهاي عاطفي در حالي كه در وجه انگيزشي منابع رواني مناسبي را در دسترس فرد قرار ميدهد از لحاظ فشار روحي و اجتماعي پيامدهاي خاص خود را داراست. ضمنا معني ديگر اين تحولات آن است كه برخلاف گذشته فرد ميانسال داغديدگي را كمتر تجربه كرده و با مفهوم و تجربه ماتم كمتر آشناست. اين در حالي است كه آمار مرگ و مير در ميانسالي رو به فزوني ميگذارد. وقوع مرگ در دهههاي 40 و 50 نسبت به دهه قبلي دو برابر ميشود. مسلما رويارويي با اين واقعيتها احساس ايمني فرد را به چالش ميكشد و فرد بايد در ديدگاهي كه نسبت به زندگي و مرگ داشته تجديد نظر و رويكردي سالم، سازنده و انطباقي را اتخاذ كند زيرا تكيه بر شيوههاي دفاعي شكننده قبلي ديگر ممكن نيست. نخستين مشكلي كه روي ميدهد غم از دست دادن روزگار جواني و درك سپري شدن آن است. بيترديد نيروي اصلي تشكيلدهنده بحران ميانسالي از درك مرگ و پايانپذيري و فقدان جواني منشأ ميگيرد. اين بحران مشخصات چندي دارد كه در يكي از مهمترين آنها ميانسال با سماجت به جواني ميچسبد و در آرزوي تداوم كاذب آن به جوان نمايي و جوان ادايي روي ميآورد. در حالت مخالف آن ميانسال فقدان جواني را با نبود زندگي و پايان كار يكسان ميپندارد، خود را در سرازيري ميبيند و در حقيقت به مرگ از نوع شبه رواني آن تن ميدهد. در ميانسالي فرد با فقدانهايي روبهرو ميشود كه هر يك به نوعي مرگ را نشانهگذاري ميكند و در حقيقت مرگ جزيي (partial death) محسوب ميشود. تغييرات جسماني و رواني مانند از دست دادن زيبايي در زن و زوال نيروي فيزيكي در مرد از مقوله مرگهاي جزيي است كه به هويت فرد دست اندازي و لزوم تجديد سازمان آن را مطرح ميكند. بنابراين ميبينيم كه روي هم رفته ميانسالي دورهيي است كه طي آن نوعي مرگ تكاملي تجربه ميشود كه تصوير مرگ و ميرايي را واقعيتر و ملموستر ميسازد و بسيج منابع شناختي، عاطفي و اجتماعي را طلب ميكند. موقعيت ميانسالي و رابطه آن با مرگ را اوحدي در شعر زير به خوبي تصوير كرده است:
چند باشي به اين و آن نگران/ پند گير از گذشتن دگران / واعظت مرگ همنشينان بس/ اوستادت فراق اينان بس / پدرت مرد و باخبر نشدي/ مادرت رفت و ديدهور نشدي / داغ فرزند و هجر همسالان/ همه ديدي نميشوي نالان / اين دل و جان آهنين كه تراست/ نتوان كرد جز به آتش راست
|