به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۴

اسماعیل نوری علا پدیده ای که همچنان ادامه دارد

 کاظم موافق 
"نخبگان مادام العمر"

مدتها بود که بدنبال فرصتی بودم تا چند سطری درباره "نخبگان مادام العمر" سیاسی کشورمان بنویسم که شوربختانه علیرغم اثبات علمی‌ و عملی‌ تاریخ مصرفشان حاضر به پذیرش جبر تاریخ و خالی‌ کردن میدان برای مردان کارامد نسل جدید نیستند‌، اما اهمیت مسائل جاری و شرایط سیال خاورمیانه این مهم را به فردا وامیگذاشت.
روز شنبه و ضمن وبگردی هایی‌ که من آنرا "ولگردی دیجیتال" می نامم‌، چشمم به آخرین افاضات اقای اسماعیل نوری علا افتاد که در قالب "جمعه گردی"های ایشان‌، ضمن تبلیغ مضاعف برای کنفرانسی که قرار است ظرف روزهای آینده تحت عنوان "سومین کنگره سکولار دمکراتهای ایران" در شهر فرانکفورت برگزار شود‌، ضمن تشریح چندین و چندباره نظریات "تئوریک" بسیار زیبایشان و شرح کوتاه و ناقصی از چگونگی بافت قومی ایران‌، برنامه نشست خود را تشریح کرده است.

این روضه خوانی نوشتاری همان قطره ای بود که کاسه صبر مرا لبریز کرد و تصمیم گرفتم که پیش از اینکه این "شعبده بازی" جدید بیش از این وقت و انرژی مردم را بگیرد‌، مسائلی‌ را که از میا‌‌ن نوشته ها و سخنان ایشان انتخاب شده را کنار هم بگذارم و قضاوت را به بیننده واگذار نمایم‌، زیرا جناب نوری علا که من با اجازه ایشان را "نمیر المومنین" اپوزسیون می نامم‌، فقط بصورت یکجانبه و متکلم الوحده به منبر می روند و به عنوان سخنران و نظریه‌ پرداز‌، تا کنون در هیچ بحث آزادی شرکت نکرده است.
آقای نوری علا،
امروز ظاهراً شما همه "حیثیت" و اعتبار سیاسی و اجتماعی خود را به "جدیدترین" پروژه خود گره زده ا‌ید و اعتقاد دارید که کلید حل مشکلات ایران را یافته ا‌ید و قادرید که با "اکسیر" سکولار دموکراسی و فدرالیسم همه مشکلات قومی‌، زبانی‌ وسیاسی ایران را حل کنید .
برای رسیدن به این هدف‌، ۱۰ سال است که مشغول نوشتن رساله و مانیفست‌، تکمیل برنامه‌، یارگیری و یافتن همپیمانانی که بتوانند شما را در این برنامه همراهی کنند. مرکز ثقل گفتمان شما لزوم تغییر ساختار قدرت متمرکز در ایران آینده است که تقریبا همه بروی آن اتفاق نظر دارند‌.
 اما تاکنون هیچ گروهی از جمله شما بجز شعارهای کلیشه ای "لزوم" انجام اینکار‌، هیچ برنامه آشکاری که متضمن حفظ یکپارچگی کشور (که هیچگاه در اولویت های شما نبوده است و در ادامه بحث آنرا با کلام خودتان اثبات خواهم کرد)‌، بتواند اعتماد مخدوش مردمی که فریب ۵۷ و وعده های زیر درخت سیب را خوردند و جوانانی که خودرا قربانیان آن فریب بزرگ می‌بینند‌، ترمیم و آنها را به آینده ای بهتر از آنچه امروز تجربه می کنند امیدوار و مطمئن کند.
مطمئنم که شما تجربه ای شخصی‌ از دوران هخامنشی و حکومت ساتراپی که آنرا سنگ زیربنای تقسیم قدرت در ایران آینده قرارداده ا‌ید‌، ندارید و مسلما در زمان انقلاب مشروطه هم که از  آن به عنوان سند معطل مانده اجرای قانون "انجمنهای ایالتی و ولایتی" و لزوم انجام آن در قالب نوعی فدرالیسم تعریف می‌کنید‌، هنوز چشم به جهان نگشوده بودید.
پس باز میگردیم به سال ۱۳۵۷ و شناسنامه سیاسی و اظهار نظرهای ثبت شده شما را مرور می‌کنیم:
«اسلام واقعی که بت می‌شکند، نه آن‌که بت می‌آفریند!»
«امام خمینی پدیده‌ای تازه و دلگرم کننده در تاریخ تشیع است. او رهبر سیاسی جنبش است، جنبشی که تعریفی جز برانداختن ظلم و تقلید کورکورانه و شکستن بت‌های دیکتاتوری سیاسی و مذهبی ندارد. چه کسی امتحان کرده تا بداند آیا از همه علما به علم و دین واقف‌تر است یا نه؟»
«نه! امام خمینی را مردم «انتخاب» کرده‌اند، به جهت آن‌که در عین علم به احکام شرع به مقام ارشدیت نیز رسیده است. او در پی آن نیست تا قشر روحانیت را حاکم بر سرنوشت ما کند.»
 «اکنون علم را با عمل می‌سنجند. اکنون نقاب عبا و عمامه کنار زده شده است و رهبری مردم شیعه باید از آن کسی باشد که امام کفن‌پوش کربلا را در پیش روی دارد. جز این، هر رهبری، حتی در اوج محبوبیت، یک‌شبه در بایگانی تاریخ مطول ما مدفون خواهد شد. پس باکی نیست، اگر جنبش مردم ایران ماهیتی «سیاسی ـ مذهبی» دارد.»
«این در واقع ذات طبیعی هر جنبش توده‌ای در مشرق زمین است. ملت ایران خواستار حکومت علما نیست، بلکه خواستار حکومت اسلامی است. مگر ما فراموش کرده‌ایم که شاه سلطان حسین هم عالم به علم مذهبی بود؟ مگر او را «ملاحسین» نمی‌خواندند؟ نه! ما خواستار حکومت هیچ شاه سلطان حسینی نیستیم.»
«از همین روی از طرح مسأله «حکومت اسلامی» در ایران نباید باکی داشته باشیم، چرا که اکنون ایرانیان خواستار آن اسلام واقعی‌اند که بت می‌شکند، نه آن‌که بت می‌آفریند. آن اسلام که زاینده زینب است، نه آن اسلام که حرمسرای شاهان صفوی را پر کرده.»
خلاصه اينکه خلط " دينی بودن" جنبش مردم ايران با " رهبری سياسی قشر روحانيت" نبايد موجب پيدايش سوء تفاهم شود. اگر اراده مردم ايران مطرح است، اين مردم چنين می خواهند: حکومتی اسلامی، يعنی حکومت مردم بر مردم با تکيه بر مبانی مترقی حقوق اسلامی و تشيع سرخ علوی.
نويسندگان نامه سرگشاده در پايان پيشنهادهائی هم طرح کرده بودند که نشانه آينده نگری و دوربينی آنهاست، لکن من اين پيشنهادها را نه جامع يافتم و نه مانع. آنچه گفتم برای روشن کردن اين بود که ملت ايران اکنون دنباله رو رهبران از پيش ساخته نيست، بلکه مجهز به ايدئولوژی و معياری است که به مدد آن سره را از ناسره می تواند جدا کند و رهبران واقعی خويش را بازشناسد و انتخاب کند.
اما اين مانع آن نيست که اذعان کنيم هنوز، بقول نويسندگان نامه سرگشاده دچار مشکل فقدان يک نيروی جانشينی هستيم. اما به نظر من شتاب جريان و تنگی زمان هيچکدام مهلت آن را نمی دهد که وقت را به کنفرانس ترتيب دادن و نشست و برخاست کردن بگذرانيم.
به نظر من اکنون وقت آنست که اين نيروی جانشين هرچه زودتر آفريده شود و در جريان عمل و از طريق آزمايش های عملی بخود شکل نهائی بگيرد.
آيت الله خمينی اکنون از پشتيبانی کامل ملت ايران برخوردار است، پس می تواند به کمک افراد مورد اعتماد خود – که خود بخود مورد اعتماد مردم ايران هم خواهندبود- به آفريدن سازمان های رهبری سياسی دست زند. به نظر من نخستين قدم در اين راه تشکيل يک دولت در تبعيد است. اين دولت با پشتيبانی مردم ايران از هم اکنون می تواند تمرين اداره مملکت را شروع کند.
و در اين حال خون گرانبهائی که اکنون بی دريغ شهرهای ما را رنگين می کند موجب انتقال اين دولت به ايران و ضامن اجرای صحيح و بدور از فساد و ندانم کاری برنامه های آن خواهد بود.۱
اینها بخش‌هایی ای از اولین "مانیفست سیاسی-اجتماعی" شماست که به عنوان یکی‌ از نخبگان تحصیل‌کرده‌ و صاحبنام‌, وظیفه تشخیص راه از چاه و نمایاندن آن به عوام بود و به عنوان یک انسان سی‌ و شش ساله تحصیل‌کرده‌ مسئولیت آن با توجه به موقعیت اجتماعی آن روزتان‌,"لاجرم" هنوز متوجه شماست. 
امیدوارم چنانچه مخاطبان را "شایسته" آگاهی‌ از نظریات خود درباره پرسشها و چالشهایی که در پی‌ میاید می دانید‌, بدون "متهم کردن" نویسنده و توسل به اصطلاحات فلسفی‌‌, با زبانی‌ ساده و گویا و در حد فهم عوام‌, به سلسله بحث هایی‌ که سیر "تحول" شما را از دیروز تا به امروز بصورت نقطه به نقطه بررسی خواهد کرد‌, پاسخ دهید.
 ساکن خانه شیشه ای"
احتمالا شنیده ا‌ید که بیشترین انتقادی که از جانب "دشمنان" نثار شما می شود‌, اتهام بیماری "خودشیفتگی" است که البته در میا‌‌ن ما ایرانیان تقریبا همه گیر است و نمی توان از این بابت به شما خرده گرفت.
آثار این خودشیفتگی را می توان از "در کردن" تئوریهای عجیب و قریب و اصرار فراوان به فراهم آوردن شرایطی برای اثبات نظریات خود "به هر قیمت ممکن" به سادگی می توان دید
نوشتار امروز را نقد و بررسی همین مقاله و نشان دادن میزان "صداقت" شما در توجیه "باور" های آنروز خود و اثبات "سؤ استفاده" ابزاری اصلاح طلبان حکومتی برای کوبیدن شما اختصاص می دهیم و در مقالات بعدی "سیر تحول" فکری شما را با استفاده از نوشته های خودتان بررسی می‌کنیم.
امیدوارم خوانندگان گرامی‌ بدون درنظر گرفتن دشنام هایی نظیر: "همه جایشان می‌سوزد"‌, "انقلابی‌ حزب اللهی"‌,  اطلاعاتی‌‌, شکنجه چی‌ وزارت اطلاعات‌, ساواکی‌, سلطنت طلب شاه اللهی‌, توده ای‌, اصلاح طلب اسلامی‌,  ساوامایی‌,  حقوق بگیر و دیگر واژه هایی‌ که ارزش نوشتار شما را به حد یک مقاله کیهان تهران کاهش داده و توجه به متن‌,  تاریخ های ادعایی شما و حقایق موجود‌, درمورد آن نظر بدهند.
بنا به ادعای خودتان از سنّ ۱۹ سالگی خودرا یک "سوسیال دموکرات" معتقد به اصلاحات درون سیستم و آشنائی با اندیشه های خلیل مکی  که مدعی کشف "مارکسیسم ایرانی" بود را از افتخارات خود می دانید و امیدوارم ادعای اینکه شما همیشه مبلغ اندیشه چپ بوده ا‌ید را به عنوان دشنام یا اتهام تلقی‌ نفرمایید.
اولین نامی‌ که با این مشخصات به ذهنم خطور می‌کند "احسان طبری" است‌,  تئوریسین کمونیسم و مفسر قرآن. ترکیب عجیب و قریب و ناممکنی به نظر می‌رسد‌,  اما همه جوانان نسل انقلاب آن "پدیده" را از نزدیک دید‌ند و آنرا لمس کردند.
برگردیم به متن نوشتار:
اگر بپذیریم که شما هیچ نسخه ای از این مانیفست "فدایت شوم" که باید پلکان ترقی‌ و سند ابراز فرمانبرداری "پیشاپیش" به حکام جدید باشد را برای خود نگاه نداشته ا‌ید و با توجه به سرنوشت شوم آن انقلاب "شکوهمند"‌,  دلیل و بهانه ای برای نبش قبر نداشتید‌,  انتظار میرفت برای نوشتن این "توجیه نامه" دقت بیشتری می کردید تا امروز گرفتار اشخاص فضول و نکته سنجی مانند من نشوید.
اولین تحریف شما از نطق مشهور صدای انقلاب است که امروز مسائل پشت پرده آن و انگیزه های نویسنده یا نویسندگان آن متن تا حدود زیادی آشکار شده است. در آن روز کذایی شاه از "اتحاد نامقدس سرخ و سیاه" سخن گفت‌,  چیزی که در عمل ثابت شد و نه فساد مالی‌ و فساد سیاسی‌,  آنچنان که شما نوشته ا‌ید. در دامه از نبوغ خود و درک سقوط شاه از سال ۵۴ و درمیآن گذاشتن آن با برخی‌ از دوستان سخن گفته ا‌ید‌,  اما نامی‌ یا نشانی‌ از این دوستان سرشناس خود برای اثبات صحت ادعای خود نمی برید و به شیوه آخوندها با یک حدیث معتبر به سکوی بعدی می جهید.
البته این را هم نمی توان به شما خرده گرفت‌,  زیرا سالها تدریس کتاب‌های فقه و اصول مذهب شیعه‌,  استفاده از واژه ها و اصطلاحات فقهی‌ و حوزوی را به بخشی از گفتمان شما تبدیل کرده است‌,  بصورتی که با مشاهده برخی‌ کلمات در مقالات شما به عرب بودن خودم شک می‌کنم.
شبهای شعر گوته و سقوط هویدا و بازشدن فضای سیاسی در سال۵۶ که "ظاهراً" باید آرزوی هر جوانی‌ "سوسیال دموکرات" و از پیش آگاه به سقوط "قریب الوقوع" شاه می‌بود‌,  هیچکدام انگیزه لازم را برای بازگشت در شما ایجاد نکرد و تا زمان ورود خمینی به پاریس‌,  شما همچنان در لندن ماندید.از آن پس همانگونه که اشاره کردید‌,  سیل دستبوسی ها و نامه های فدایت شوم‌,  به همراه پیامهای عرض ارادت بسوی "نوفل لوشاتو" روان شد و رفیقان دیروز‌,  دسته دسته به دستبوسی و بیعت با "ارباب جدید" مشغول بودند. 
چنانچه شما برای مخاطبان توضیح داده ا‌ید‌,  شما مقاله مذکور را زمانی‌ نوشتید که جبهه‌ ملی‌ لنگ را انداخته‌,  وزیران شاه یکی‌ پس از دیگری ریزش کرده و مرغ طوفان هم که از جبهه ملی‌ طرد شده بود نیز در برابر طوفان مرد افکنی که هیچ پهلوانی جلودارش نبود‌,  درهم شکسته بود. با قبول این فرض "گاف" های مکرّر شما را فهرست وار از میا‌‌ن متن بیرون میکشیم:
- ورود خمینی به پاریس در تاریخ۱۵ مهر۱۳۵۷ و تاریخ انتصاب شاپور بختیار به نخست وزیری نهم دی‌ ماه ۱۳۵۷ بود. مقاله شما در تاریخ ۲۳ آذر۱۳۵۷ و بیش از دو هفته پیش از انتصاب شاپور بختیار و در اوج "دوران بیعت" نوشته و منتشر شده است.
- پنهان شدن پشت بهانه تجربه قبرس و اسقف ماکاریوس برای توجیه قبول رهبری خمینی‌, زیرا نه قبرس هیچ شباهتی به ایران آنروز داشت و نه خمینی اسقف ماکاریوس بود. ضمن اینکه همان اسقف هم از روزی که سوار اسب ریاست جمهوری شد و تا روزی که او‌را با سمّ از این کرسی پایین کشیدند‌,  بمدت  ۱۷ سال هم کشیش بود و هم رئیس جمهور.
- دروغ عجیب شما درباره "ایندیشیدن" به اینکه خمینی ایران را از سقوطی که از مرگ محتوم شاه بیمار حاصل میشد نجات دهد‌,  زیرا پیش از انقلاب نه تنها شما که بسیاری از نزدیکان شاه هم از بیماری او آگاه نبودند. ضمن اینکه این لحن "مشروط" و "مشکوک" شما نسبت به احتمال ایجاد کوچکترین خطری از نتیجه به قدرت رسیدن خمینی را در هیچ کجای مقاله نمیتوان دید و تفسیر آنرا امروز از زبان شما می‌شنویم. در کجای آن مقاله از بروز مصیبت هشدار دادید که دیگران آنرا نفهمیدند؟  
- در متن مقاله انتخاب خمینی را انتخاب مردم نامیده ا‌ید و در اینجا مدعی هستید که حتی روحانیون هم خمینی را قبول نداشتند‌,  کدام را باور کنیم. ضمن اینکه من از کلیه سران مرده و زنده نظام اسلامی به اندازه دروغ نفرت دارم‌,  اما همان بهشتی‌ که شما او‌را بی‌سواد نامیدید‌,  در آن روز از شما بسیار با سوادتر و زیرکتر بود. ضمن اینکه معرفی‌ مفتح‌,  مطهری و منتظری به عنوان کسانی که روحانیت آنها را تحویل نمی‌گرفت‌,  شک و تردید مرا نسبت به میزان شناخت شما به مبحثی بنام "ایران" و جمهوری اسلامی که امروز هم مدعی براندازی آن هستید بیشتر و نگرانی‌ مرا عمیق تر‌ می‌کند.
- مگر خود شما همان اپوزیسون سکولار حکومت شاه که بنا به "احساس" شما علیرغم عدم توانایی‌ در تاثیرگذاری میدانی‌,   باید آن اقدامات احتیاطی "ناکافی" را برای جلوگیری از تسلط خمینی بر قدرت انجام می داد نبودید؟
پس مخاطب آنروزتان چه کسی‌ بود؟ برادران مجاهد یا رفقای فدایی؟ شاید...توده ای ها؟
چون ملی‌ مذهبی‌ ها و جبهه‌ ملی‌ بقول خودتان قبلا لنگ را انداخته بودند.- تعطیلی‌ دانشگاهها و پروژه انقلاب فرهنگی‌ در تابستان  ۵۹ اتفاق افتاد و نه سال ۵۸. نمیدانم این را باید به حساب حافظه ضعیف گذاشت یا...؟
به هرحال واقعه مهمی‌ چون بازگشت از هجرت و انقلاب فرهنگی‌ و تعطیلی کانون نویسندگان و هجرت‌,  اتفاقات روزمره ای نیستند که در چنین نوشتار حساسی که بقصد شفاف سازی بسادگی با یکسال فاصله ذکر شود. 
در آن یکسال دیگر چه گذشت؟
امیدوارم امروز شهامت اعتراف به این حقیقت را داشته باشید که درک و بینش "آن چهار نفر" سکولار (که امروز شما زیر همان چتر فعالیت می‌کنید) بهتر و بیشتر از شما بود و کاش آنروز پیشنهادهای آینده نگرانه آنها را جدی تر‌ می گرفتید و آنها را جامع یا مانع می یافتید و بطور دستپاچه دست به قلم نمی بردید؟
  یکی‌ از "تیک" ها یا "شگرد"های شما  که در همه نظریه‌ هایتان حضوری پررنگ دارد‌,  ارائه نظریه‌ ها و تئوریهای مشروط است که از ارائه ابزار ابتدایی‌ و برنامه واضحی برای رسیدن به یک هدف مشخص‌ , عاجز است و به تکرار شعارهای فریبنده ای که یادآور وعده های زیر درخت سیب آیت الله است و مدت‌هاست خریداری ندارد.
در مقاله بعدی پروژه جدید شما و روند تکامل آنرا تحلیل خواهم کرد.