محمد تقی امانی |
لهجه شیرین آذری اش زمانی که بفارسی صحبت میکرد, شوخ طبعی اش و آگاهی اش به مارکسیسم دریایی از خاطره را در ذهن مخاطبش باقی می گذاشت.
گفته شده است که پیکر استخوانی اش را پس از ملاقات با مادرش در محوطه زندان گلوله باران کردند تا اراده و تفکرش را و عشقش را به مردم و پابرهنگان خاموش کنند.
لحظاتی پیش از گلوله باران شدن به مادرش گفته بود:
مادر فکر نکن گریه می کنم. این اشک شوق است. خوشحالم که توانستم پیروز شوم.
لحظاتی پیش از گلوله باران شدن به مادرش گفته بود:
مادر فکر نکن گریه می کنم. این اشک شوق است. خوشحالم که توانستم پیروز شوم.
بخش اول: این نوشته با شتاب و بمناسبت سی و هفت ساله شدن سازمان راه کارگر نوشته شده است. چنانچه کم و کاستی موجود باشد از همینروست. این مناسبت و نزدیک شدن به سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در دهه شصت محرک نوشتن این مکتوب شد. یاد این عزیزان همواره با عزیزانشان و همروان آنها است و خاطره جاودانشان همچنان میماند. علیرغم اینکه مدتهاست کار سازمانی و تشکیلاتی از توان من خارج است اما با بازگوئی خاطراتم و یاد این عزیزان همچنان معتقدم که راهشان راه آزادی و برابری بوده و هست.
.................
متولد زنجان و دانشجوی علوم اجتماعی و از نخستین افرادی بود که به راه کارگر پیوست. به خانواده ای زحمتکش تعلق داشت و سادگی و نجابتش و تحمل پذیری اش زبانزد بود.بار بزرگی از وظایف سازمان بر دوش وی بود. بخش تدارکات تهران همان مکانی بود که محمد تقی امانی ( کریم ) بیشترین انرژی و توان خود را میتوانست بکار بگیرد و نقشی مهم در پیشبرد امور تبلیغاتی و انتشاراتی تشکل تازه شکل گرفته راه کارگر ایفا کند. کار تدارکاتی برای اعضای کمیته تدارکات مرکزی که کریم مسئولیت انرا بعهده داشت, فعالیتی پر خطر در شرایط سرکوب در خیابانها بود و دیدار شبانه با وی که سرشار از امید و روحیه مبارزاتی بود در بازسازی روحیه اعضا نقش بسیار مهمی داشت. خندان, پر شور و با نشاط و خستگی ناپذیربود. کریم در همان شرایطی که طرح بازگشت به میان توده ها برای پیشگیری از ضربات سهمگین بر سازمانها و همچنین بر پیکر سازمان راه کارگر مورد بحث قرار گرفته بود و در همان اوضاعی که طرح خروج از کشور و یا ماندن در شکم هیولای مذهبی و بازسازی و تداوم مبارزه مخفی مطرح بود, پاسخ خود را داشت و برای کمک به سازماندهی تشکیلات از تهران به آذربایجان رفت.کریم هیچگاه تردید بخود راه نمیداد و در این زمینه هم شک نکرد. هرگز یاس و نومیدی در چهره و افکار و کردارش دیده نمیشد. انگاری که برای کار انقلابی و حمایت از زحمتکشان متولد شده بود. گفته شده است که راه کارگر از تداوم مبارزه پس از آغاز ضربات دست کشید. این نکته خلاف واقع است و نمونه کریم نشان میدهد که بخشی از تشکیلات راه کارگر معتقد به تداوم مبارزه علیرغم وجود سرکوب های خونین بودند.
لهجه شیرین آذری اش زمانی که بفارسی صحبت میکرد, شوخ طبعی اش و آگاهی اش به مارکسیسم دریایی از خاطره را در ذهن مخاطبش باقی می گذاشت. گفته شده است که پیکر استخوانی اش را پس از ملاقات با مادرش در محوطه زندان گلوله باران کردند تا اراده و تفکرش را و عشقش را به مردم و پابرهنگان خاموش کنند.
لحظاتی پیش از گلوله باران شدن به مادرش گفته بود:
مادر فکر نکن گریه می کنم. این اشک شوق است. خوشحالم که توانستم پیروز شوم.
یادش گرامی!
..................
از حمید تا کاک جواد شدن او فاصله ای کوتاه بود. حمید نوجوانی بود خوش رو و انرژیک که فوق العاده مشتاق فراگیری مارکسیسم بود. از هر فرصتی برای کند و کاو در مسائل تئوریک و شناخت تحولات سیاسی استفاده میکرد. سرشار از سوال و پرسش بود. تمایل وی به حضور در محافل بحث و کنکاش در این زمینه ها زبانزد بود. پر از مهر و عاطفه و همه جا تلاش میکرد که حضور مثبت خود را نشان دهد. همه او را دوست داشتند و او نیز همه را دوست داشت.
دوران کودکی و نوجوانی خود را در خانواده ای گذرانده بود که با سیاست و علوم مارکسیستی پیوند دیرینه داشت. نیاز به تعمق زیادی نبود که این نوجوان فداکار و تشنه دانش و پویایی کدام راه را برای آینده خود جستجو و در پی خواهد گرفت.
ازادی زندانیان سیاسی و علی مهدی زاده از زندانهای ستم شاهی و توسط مردم نیز مزید بر علت شد. علی مهدی زاده انسان بزرگی بود و تا آخرین دم در راه مبارزه برای احقاق حقوق پابرهنگان مبارزه کرد. هم او در شکلیابی شخصیت سیاسی و سازمانی حمید تاثیرات عمیقی داشت. در کتاب جانباختگان راه کارگر آمده است که حمید پیشترها که کاک جواد شود در کلاچای دستگیرو مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفته بود . پس از آزادی راهی تهران و به فعالیت تشکیلاتی و حرفه ای روی آورد. پس از مدتی با تمایل خود به کردستان این سنگر مقاومت علیه فاشیسم مذهبی رفت و به جنبش مقاومت آن منطقه پیوست. آنجا حمید کاک جواد شد.
کاک جواد پر شور, پرکار و کمونیستی آگاه و نظرمند بود که انباشته ای از مطالعات ایدئولوژیک و سیاسی داشت و سالهایی تجربی از فعالیت تشکیلاتی سیاسی و نظامی را اندوخته بود و به آگاهی سوسیالیستی مجهز شده بود.
داستان حماسی کشته شدن وی در کردستان که هنگام حمل رفیق مجروح خود با مین برخورد می کنند نیز داستانی از فداکاری, عشق و عاطفه و اعتقادش به راه کارگر و راهش بود. آنروز هفتم دیماه سال 1362 بود.
حمید و کاک جواد هر دو یادشان زنده است.
..............................
نسرین بقائی راوری عضو کمیته مرکزی سازمان راه کارگر, متولد تبریز و دانشجوی پلی تکنیک بود. عضو کمیته هدایت کننده دفتر کار سازمان در این دانشگاه بود. منظم, موقر و مصمم و جدی بود. از خانواده ای دانشگاهی و از اولین دانشجویانی بود در پلی تکنیک که به سازمان پیوست. نسرین پنج سال مبارزه با وحوش اسلامی را پشت سرگذاشت و در تاریخ 16 مهرماه سال 1362 همراه با حسین قاضی دستگیر شد و حدود هشت ماه بعد اعدام شد. قطعا بزرگترین دغدغه اش هنگام اعدام این بود که کارهای سازمانی اش و وظایف انقلابی اش نیمه تمام مانده است.
برای نسرین دشواری مبارزه و زندان دوچندان بود زیرا میدانست که تنی چند از رفقایش در دفتر کار پلی تکنیک سازمان در تهران و اصفهان زیر شکنجه تاب نیاوردند و برخا در امور بازجوئی به بازجویان یاری رساندند. با وجود این مشاهدات و در چنین شرایطی استوار ماند و همچنان پر شور به استقبال مرگ رفت و به دژخیم زمان نه! گفت.
بخشی از وصیتنامه نسرین بقائی:
مطمئن باشید که من هراسی از این لحظه ندارم و برایم تاسف نخورید. 25 سال زندگی با شما ( پدر و مادر ) و دو سال زندگی با همسرم برایم آنقدر پرشور و عزیز بوده است که در حال حاضر تاسف از رفتن ندارم.
یادش عزیز!
25.06.2015