غرق در افکارم بودم که صدای پاسدار در گوشم پیچید: اگر بیرون از کمیته سروصدایی صورت بگیرد مرا مقصر شناخته و دستگیر می کنند.این جمله را به همه کسانی که ساک عزیزانشان را تحویل می گرفتند, گفته بودند.
بیرون اما خانواده ها سروصدائی نکردند. فریادی از گلو در نمی آمد. بغض ها نمی ترکید. همگان از اینهمه جنایت مات و مبهوت بودند و ناباورانه بیکدیگر نگاه میکردند. بسیاری حتی توان اشک ریختن نیز نداشتند.
رنگ ها پریده و چهره ها بی حالت بودند. جامعه کلا بی حالت و ماتم زده بود. همه جا سکوت بود. وحشت و ترس همه جامعه را در خود پیچیده بود. سرها در گریبان بود.
شایعه کشتار زندانیان سیاسی پس از فرمان جلاد, حقیقت داشت. کشته بودند و در خاوران روی هم ریخته بودند. رحیم هم خاورانی شده بود. ادامه مطلب