سه شنبه شب در خانه ی آقای زینالی بودیم. پیرمرد نه انگار از زندان
اوین، بل گویا از اعماق سرفرازی بدر آمده بود. سرفراز بود هاشم زینالی. خانم
زینالی پر در آورده بود از شادمانیِ آزادیِ شوهرش. روی پا بند نبود. من، شیدایی و
عشق را در جمال مبارک این دو تماشا کردم. چقدر این زن و شوهرِ فرزند گم کرده،
همدیگر را دوست می دارند. این دو، هفده سال آزگار، بی صدا گریسته اند سر در آغوش
هم. و بی صدا ضجه زده اند و بی صدا از نفس افتاده اند در پیچ و تاب سرگردانی.
در زندانِ اوین، سپاه، بندی دارد
برای زندانیان خاص به اسم: ” بندِ دو الف”. که من خود شش ماهی آنجا زندانی بوده
ام. شاید دو تا الف از ابتدای ” اطلاعات انصار” برداشته اند و شده ” دو الف”.
دهلیزگاهی است این دو الف برای خودش. پنجشنبه ی گذشته مادر سعید را به آنجا می
برند و پدر را نیز از زندان می آورند و در اتاقی – همانجا – ملاقات می دهند. در
این ملاقات، زن و شوهر تنها نبوده اند. دو تا جوان سپاهیِ سی ساله هم بوده اند که
کارشان جاری کردن طنز بوده. با خط و نشان هایی که برای این پدر و مادر می کشیده
اند البته بفرموده:
یک: اسم سپاه را از فهرستِ دزدانِ سعید زینالی قلم بگیرید.
دو: بگویید چه کسی شما را آموخته که از رهبر شکایت کنید؟
سه: گمان برید که هفده سال پیش توفانی در گرفته و یک پَرِ این توفان به
خانه ی شما زده و فرزندتان را برده.
چهار: کلاً بی خیال “سعید” شوید.
پنج: وگرنه کل افراد خانواده را بازداشت و زندانی می کنیم.
خوبان سپاه بکنار، به نمایندگانِ
ماسیده ی مجلس که نه، به آن دو جوان سی ساله ی سپاهی که نه، به کل سرداران نابکار
سپاه که ضجه های این پدر و مادرِ از نفس افتاده را شنیده اند و دم برنیاورده اند
که نه، به شخص فرمانده ی کل قوا می گویم: اگر نه خون هزار هزار جوان و پیر بی گناه
این مردم، اما حتماً خون سعید زینالی و خون ستار بهشتی – که در متنِ بی گناهی زده
اید و ناکارشان کرده اید – تک به تک تان را به زیر خواهد کشید. این سخن من نیست.
این یک سنت حتمی و خدایی و تاریخی است. باور ندارید؟ باشید و فرودِ بدجورِ تک به
تک خودتان را شماره کنید!
محمد نوری زاد
یازدهم آذرماه نود و چهار – تهران
telegram.me/MohammadNoorizad
nurizad.info
https://www.facebook.com/m.nourizad