در بیمارستان و بخش مراقبتهای ویژه کنار پدر بودم و او را نوازش میکردم، اما این که میدیدم قهرمان زندگیام با آن حال روی تخت افتاده، خیلی آزاردهنده بود، تصاویری است که هرگز از ذهنم پاک نمیشود و اینها نبود پدر را سختتر میکند.
به گزارش خبرنگار ایلنا، درد این غم با دردهای دیگر فرق میکند، ویروس کرونا به شکل دیگری آدمها را تنها میکند، آدمهای عزاداری که حتی حق سوگواری هم ندارند، تنها تسکین دهنده غمشان گریههایی است که هیچ التیامی بر دل داغدارشان نخواهد گذاشت.
این روزهای کرونایی در بین تمام از دست رفتگان، پزشکانی هم بودند که تا جان در بدن داشتند، در برابر این ویروس ایستادگی کردند و جنگیدند، جنگی که در بیمارستانها آغاز شد و پزشکانی که در نبرد برای حفظ جان دیگران، جان خودشان را از دست دادند.
جنگی که به گفته مسئولان سازمان نظام پزشکی کشور منجر به این شده که بیش از ۸۰۰۰ نفر در میان کادر درمان به کووید ۱۹ مبتلا شوند و تاکنون بالای ۱۶۰ نفر هم از میان این کادر جانشان را از دست دادهاند. سپیدپوشانی که سالها درس خواندند و در راه علم تلاشهای بیوقفه کردند، اما در آخر ویروس کرونا همچون دشمنی نامرئی آمد، ما را در سوگ آنها نشاند و عزادار کرد، آدمهایی که جدای از درد دوری شان، درد جبرانشان در مراکز درمانی و علمی کشور نیز کار بسیار سخت و زمانبری خواهد بود و تلختر آنکه این ویروس عزیزانمان را گرفت، اما همچنان باقی است.
به مناسبت روز پزشک به سراغ خانواده هایی رفتیم که عزیزشان را در روزهای سخت کرونایی و در هنگام مبارزه برای جان مردم از دست دادند و حالا عزادار جای خالی هستند که هرگز پر نخواهد شد.
همسر شهید سروستانی: روز خاکسپاری همسرم، روز تولدش بود
دکتر «مهدی نوروزی سروستانی» متولد 1354 متخصص مغز و اعصاب، سالها پیش برای گذراندن طرح پزشکی راهی برازجان بوشهر میشود و بعد از اتمام طرح، پاگیر همان منطقه میماند، همان جا به کار طبابت ادامه میدهد و در بیمارستانهای شهرستان دشتستان به مردمان محروم منطقه خدمت رسانی میکند، تا اینکه ویروس کرونا در همین مسیر جانش را میگیرد و خانوادهای داغدار و منطقهای بدون متخصص میشود.
«اعظم عسگریفر» پزشک عمومی و همسر مرحوم دکتر سروستانی، همسرش را مردی متعهد میداند که به کار درمان علاقهی وصف ناشدنی داشته و برای همین زمان زیادی را به پای درمان بیماران میگذاشته است، تا حدی که اقوام نزدیک میدانستند، نبود دکتر سروستانی در جمعهای خانوادگی به دلیل عشقش به کار طبابت و بیمارانش است.
دکتر سروستانی در همان برازجان، جایی که با خود عهد کرده بود تا درمان درد اقشار محرومش باشد، درگیر ویروس کرونا میشود و بعد از چند روز جانش را در راه خدمت به مردم سرزمینش از دست میدهد، ویروس کرونا یک خانه را سیاهپوش میکند، حالا همسر و کودک 11 ساله او هر هفته برای دیدن او باید کنار سنگ قبری دورتر از خانه رفع دلتنگی کنند.
همسر مرحوم دکتر سروستانی علت بیماری دکتر را مواجهی او با بیماران کرونایی میداند و با صدای آرام و اندوهناک، میگوید: من و دکتر از اسفند ماه به خاطر مشغله کاری به خانه نیامده بودیم و در پانسیون محل کار زندگی میکردیم، همسرم سرفههای خفیف میکرد، ولی حال عمومی خوبی داشت و برای همین از کار دست نکشید، اما بعد از چند روز حالش بد شد و کار به بیمارستان کشید و بعد هم من و پسرم برای همیشه این مرد را از دست دادیم.
این مادر جوان با همان صدای لرزان ادامه میدهد: همه پزشکها زحمت میکشند و نمیخواهم بگویم که فقط همسر من بود که زحمت میکشید، اما ایشان زندگیاش را برای بیماران گذاشته بود، اگر از مردم آن شهر در موردش سوال کنید، کاملاً متوجه صحبت من میشوید. حتی خیلی وقتها میگفتم دکتر کمی به فکر زندگی خودت باش اما میگفت، ما به بیماران تعهد داریم.
عسگریفر میگوید: همسرم آنقدر عاشقانه زمانش را در اختیار بیماران میگذاشت که همیشه خانواده گله داشتند، دکتر هیچ وقت در کنار ما نیست و همیشه به فکر بیمارانش است، ایشان خودش را به صورت کامل وقف بیماران کرده بود، حتی وقتی سرفههایش شروع شده بود، از او خواستم تا چند روزی را مرخصی بگیرد، اما به من گفت این حرف را نزن، در این شرایط وظیفهی ما بیشتر از قبل شده است و باید بیشتر به فکر مردم باشیم.
همسر مرحوم دکتر سروستانی تاکید زیادی بر سواد بالا و اعتقاد راسخ همسر مرحومش دارد و حتی به دلیل همین میزان سواد بالا، گاهی در خانه او را استاد صدا میزده است و ادامه میدهد: به همسرم میگفتم شما که سواد بیشتری داری بهتر است، در یک شهر بزرگ باشی تا بیشتر از تو استفاده شود، مثلاً به شیراز برگردیم و آنجا افراد بیشتری را تحت پوشش سوادت قرار دهی، اما میگفت نه این شهر محروم است و مردم این شهر بیشتر به من نیاز دارند.
عسگری فر میگوید: همسرم جزو بهترینهای دانشگاه بود و حتی به لحاظ ارتباط اجتماعی هم رفتار خوبی با بیماران داشت، گاهی وقتها برای من از روند تشخیص بیماری مراجعانش توضیح میداد و میگفت که تو پزشک هستی و اینها را میگویم تا یاد بگیری، از بیمارانی توضیح میداد که برای آنها بیش از نیم ساعت زمان گذاشته تا به تشخیص بیماری برسد. همیشه میگفت یکی از لذتهای زندگی من این است که دردی را در بیمار تشخیص دهم و این که حالا برای درمان به من مراجعه بکند یا نه مهم نیست، مهم این است که مشخص شود، علت بیماری از کجاست.
همسر دکتر چند ثانیهای از پشت تلفن سکوت میکند و بعد با صدای آرام، ادامه میهد: همه میگویند که دکتر در راه بیمارانش از دنیا رفت. بیماران کرونایی هم به مطب دکتر میآمدند و هم در بیمارستان همسرم با بیماران در ارتباط بود، گاهی که مشکلی پیش میآمد، متخصصهای نورولوژی باید بیماران کرونایی را ویزیت میکردند و برایم تعریف میکرد که بیماران در بخش کرونا چقدر درد میکشند.
حرف از پسر یازده سالهی دکتر سروستانی که میشود، این مادر جوان نفس عمیق و سوزناکی میکشد و میگوید: داغ من از این است که یک پسر بچهی 11 ساله دارم، همسرم پشت من بود، هنوز من و پسرم با او صحبت میکنیم، پسرم گاهی بیدار میشود و میگوید با بابا حرف زدم و گفت حالم خوب است، پسرم بیتابی میکند، بعضی وقتها قطرههای اشک را روی صورتش میبینم و هنوز شرایط باورپذیر نیست، اما شرایط روحی پسرم بهتر شود به درمانگاه برمیگردم، چون در هر حال من پزشک هستم و تعهدی دارم.
صدای لرزان این مادر نشان از گریه دارد و با همان صدا، میگوید: روز خاکسپاری روز تولد همسرم بود، خیلی سخت است... حتی مردم منطقه هم ناراحت هستند که دکتر دیگر در بین ما نیست، همسرم چهارمین دکتر استان بود، دکتر فرد بزرگ، باسواد و دلسوز مردم بود، نمیدانم چه بگویم جز اینکه نمیتوان از خدا گلهای کرد، زیرا شاید تقدیر ما بر این بوده است.
همسر شهید یحیوی: ۴ روز بعد از اینکه کرونا گرفتم همسرم فوت کرد
دکتر «وحید یحیوی الوار» متخصص خون و سرطان، سالها درس خواند و هرگز از تحصیل علم دست نکشید. در این مسیر تخصص گرفت و دیگر جزو پزشکان کارآمد خراسان شمالی به حساب میآمد و قرار بر این بود که بعد از اتمام طرح تخصصی با همسر و دختر سیزده سالهاش در بجنورد کنار هم زندگی کنند، اما کرونا به یک باره در چهل سالگی زندگی تمام معادلههای زندگی این پزشک را به هم میریزد، 25 روز بعد از شیوع ویروس کرونا در کشور این پزشک متعهد و بااخلاق که در جنگ با ویروس کرونا بود، قربانی شد و همچون دیگر خانوادهها، این خانه را هم سیاهپوش کرد.
«مهناز آریان» همسر مرحوم دکتر وحید یحیوی الوار، حالا چند ماهی است که همسرش را برای همیشه از دست داده و دختر کوچکش باید نبود پدر را تمرین کند، مهناز و وحید از سن کم روز و شب درس خواندند و شب بیداریهای بسیاری کشیدند تا تخصص بگیرند، اما در پایان این مسیر، تکهای از قلب خانواده برای همیشه جدا میشود و حالا چارهای جز پذیرش جای خالی این بخش تپندهی خانه وجود ندارد.
آریان که در همان روزها به واسطه بیماری همسرش، کرونا گرفته بود و تا چند قدمی مرگ هم پیش رفته بود، هر نفسی که تازه میکند را موهبت خدایی میداند، ولی از آن روزها به سختی یاد میکند و میگوید: اسفند ماه، 25 روز از حضور ویروس کرونا در کشور نگذشته بود، من در مشهد استاد دانشگاه بودم و کار پزشکی میکردم و همسرم تازه بعد از تمام شدن طرحش به بجنورد آمده بود و قرار بود من و دخترم هم برای زندگی پیش همسرم برویم، یک شب ساعت نه، همسرم از بجنورد با من تماس گرفت و گفت که حال خوبی ندارد و نفس تنگی و درد شدید در قفسه سینه احساس میکند و اطلاع داد که دارم به بیمارستان می روم. من هم به سرعت خودم را به آنجا رساندم، نمیدانید که با چه سرعتی آماده شدم و در این چهار ساعت راه از مشهد تا بجنورد چطور خودم را به همسرم رساندم، همان شب وحید را به آیسییو بردند. بعد از ۵ روز که شرایطش بهتر شد توانستیم او را به آی س یو مشهد اعزام کنیم. تمام مسیر بجنورد تا مشهد خودم در آمبولانس بالای سر وحید بودم و نگران حالش بودم و بعد از دوازده روز که خودم مداوم کنارش بودم، از او کرونا گرفتم، 4 روز بعد از اینکه من کرونا گرفتم همسرم فوت کرد که همین باعث تشدید بیماری من شد.
همسر مرحوم دکتر یحیوی ادامه میدهد: دخترمان ۵۰ روز در شرایطی که پدرش را از دست داده بود از من هم دور بود، 12 روز را در آیسییو بدون خواب و خوراک گذراندم، به خودم میگویم فقط قدرتی به نام عشق من را در آن روزهای سخت در کنار همسرم سر پا نگه داشت.
آریان میگوید: من استاد دانشگاه مشهد و متخصص بیماریهای عفونی هستم و دکتر هم فوق تخصص خون و سرطان بود، ما با هم درس میخواندیم و همیشه جزو دانشجوهای موفق محسوب میشدیم، از همان اول پشت سر هم فقط درس میخواندیم تا تخصص بگیریم. با خنده می گوید ما کمی زود ازدواج کردیم و به قول وحید با هم بزرگ شدیم، اما از همان اول بسیار تلاش می کردیم و درس میخواندیم، وحید رشتهی داخلی بود و بعد وارد فوق تخصص خون و سرطان شد، قصد کرد ادامه دهد و چهار سال در تهران ماند و ما در مشهد بودیم، اما اغلب هر پنج شنبه و جمعهها با هر تلاشی بلیط پرواز پیدا میکرد تا به دیدن ما بیاید.
این مادر جوان بین صحبتها گاهی چند خاطره از شانزده سال زندگی مشترک با مردی که عاشق بوده تعریف میکند و میگوید: ما رابطهی خوبی با هم داشتیم، با وجود اینکه راه دور بود، اما برنامهی روزمرهی هم دیگر را به طور کامل میدانستیم، وقتی به برنامهی واتس آپ گوشی ام میروم پر از عکسهای لیوان چای است که همسرم برای من فرستاده است، چون هر زمان بین کار میخواست چای بخورد، برای من عکسی میفرستاد تا بدانم به یاد من و دخترم است، من هم سعی میکردم از راه دور از نظر روحی و روانی حمایتش کنم، حتی گاهی وقتها زنگ می زد و پشت تلفن بلند گریه میکرد و مثلا میگفت که یکی از بیماران سرطانی که 24 سال داشته بعد از شیمی درمانی فوت کرده، من هم از پشت تلفن او را دلداری می دادم تا حال روحیاش بهتر شود.
آریان ادامه میدهد: ارتباط خیلی نزدیک ما عجیب بود، گاهی خیلی فراتر از رابطه زن و شوهر، حتی چون رشتهی عفونی و خون نزدیک به هم است، خیلی وقتها پروندهی بیماران را با وجود راه دور با هم میخواندیم و بررسی میکردیم، ما ارتباط خیلی خوبی با هم داشتیم، اصلا اسم من را در گوشی رِفیق ذخیره کرده بود، با خنده می پرسیدم، وحید چرا رِفیق ذخیره کردی؟ میگفت رِفیق از همسر جلوتر است و تو در کنار همسر و مادر فرزندم رفیق خوبی برای من هستی.
همسر مرحوم دکتر یحیوی میگوید: من و وحید عمرمان را برای بیماران گذاشته بودیم و البته خودمان هم در کنار هم بسیار خوشبخت بودیم.
این مادر جوان با صدای گرفته و لرزان ادامه میدهد: زمان خیلی زود میگذرد، مثلاً یکی از آخرین عکس هایی که سهتایی با هم گرفتیم ۲۰ روز قبل از بیماری همسرم بود که در مطب وحید عکس گرفتیم. با دخترم قرار گذاشته بودیم تا هر هفته برای همسرم گل لیلیوم بگیریم و به مطب برویم تا هر زمان که بیماران سرطانی وارد مطب میشوند، بوی خوب به مشامشان برسد و حال آنها و پدرش بهتر شود، ما میخواستیم تا آخر عمر هر هفته برای همسرم گل بگیریم، اما عمر مانند گل خیلی کوتاه است و ایشان را برای همیشه از دست دادیم، هنوز هم کارتهای مطب دکتر در کمد کتابخانه است که گفته بود، این کارتها را به بیماران بدحالی که ویزیت میکنم بدهم، 350 کارت قرمز هنوز در کمد خانه مان است... من از زندگی با وحید درس توحید گرفتم و از رفتن وحید درس معاد گرفتم که مرگ هر لحظه ممکن است که از راه برسد و همچون برگی از درخت بیفتد.
پدرم مثل "کوه" پشتم بود
تسنیم سیزده ساله و تک فرزند مرحوم دکتر یحیوی در هنگام صحبت از پدرش با عزت نفس از او یاد میکند، پدرش را قهرمانی میداند که حتی همین حالا هم نظاره گر رفتار اوست، او میگوید: به پدرم خیلی افتخار میکنم، آن زمان که پدرم زنده بود، هر وقت که پیش شان بودم احساس میکردم، قله اورست پشتم ایستاده است و هیچ کس نمیتواند به من آسیب برساند، حالا درست است که دیگر نیستند، اما با روحشان هم همین حس را دارم.
تسنیم ادامه میدهد: الان هم حسم هیچ تغییری نکرده که فکر کنم، چون جسم پدرم دیگر نیست، هر چیزی میتواند به من آسیب برساند و نمیتوانم روی پای خودم بایستم، به خودم میگویم پدر من همیشه حضور دارد و باید قوی باشم.
این دختر بچهی سیزده ساله با صدایی آرام از خاطرات حضور پدر، میگوید: هر وقت که دلم برایش تنگ میشود، احساس میکنم که در کنار من آمده است، وقتی در کنار پدرم بودم، فکر میکردم هیچ کس نمیتواند من را اذیت کند، پدرم با من خیلی شوخی و بازی میکرد و خیلی قربان صدقهی من میرفت، حتی در درسها به من کمک میکرد، همیشه در خیابان یا دستم را میگرفتند و یا از شانه بغلم میکردند.
تسنیم با صدای کودکانهی خود میگوید: به بقیه بچههایی که مثل من پدرشان را از دست دادند، میگویم که میدانم زندگی بدون پدر خیلی سخت است، مخصوصا دخترها که خیلی بابایی هستند، اما به نظر من آنها همیشه به ما نگاه میکنند و با ما هستند، به نظر من بهترین هدیه برای بابا خندهی بچه است و برای همین باید همیشه شاد باشیم تا روح آنها هم شاد باشد تا در آن دنیا نگران ما نباشند.
دختر شهید طیبی: پدرم سالها بود که بازنشست شده بود، اما همچنان بیمارستان میرفت
دکتر «محمد طیبی» متولد سال 1328 در دانشگاه جندی شاپور اهواز در رشتهی پزشکی فارغالتحصیل شد، اما به قائم شهر مازندران بازگشت و همان جا شروع به خدمت کرد، عشق به طبابت این مرد 70 ساله را حتی در زمان شیوع کرونا از پا نینداخت و حتی در روزهای پرخطر اسفند ماه برای ویزیت بیماران به خانهی آنها در روستاهای اطراف میرفت که در آخر کرونا او را با تمام علاقهای که به کارش داشت در آغوش گرفت و این پزشک مردمی برای همیشه چشم از جهان فرو بست.
«لیونا» دختر این پزشک متعهد، رابطهی بین خود و پدرش در زمان حیات را رابطهای عجیب و پرمحبتی میداند، گاه بین صحبتها صدایش از شدت اندوه تغییر میکند، اما از توصیف خوبیهای پدر کوتاهی نمیکند، کرونا جان پزشکان زیادی را گرفت و علاوه بر غم از دست دادن عزیزان یک خانواده، غم از دست دادن پزشکان متخصص و متعهد هم بر دردهای دیگر یک جامعه اضافه کرد.
دختر مرحوم دکتر طیبی میگوید: پدر یک انسان واقعی بود، اگر لازم میدید، بیمارانش را حمایت مالی و عاطفی هم میکرد، در شهر کوچک ما همه پدرم را میشناختند و خیلی به ایشان باور بودند، چون عاشق بیمارانش بود.
لیونا از ماجرای ابتلای پدرش به ویروس کرونا میگوید: اوایل فروردین ماه بود که پدر درگیر ویروس کرونا شد، ایشان در روزهای شیوع کرونا تعهد کاری شدیدی داشتند و تا آخرین لحظه در مطب میماندند. پدرم بیماری زمینهای داشت و هر چقدر میگفتیم که بیشتر مواظب خودتان باشید و کمتر به مطب بروید، میگفتند من سوگند پزشکی خوردم و نمیتوانم بیماران را رها کنم و به مطب نروم، با وجودی که سالها بود که پدرم بازنشست شده بود، اما اگر مریضی در بستری شدن بیمارستان به مشکل بر میخورد پدرم به بیمارستان میرفت تا مشکل را رفع کند، حتی به یاد دارم که اواخر اسفند که به ایشان زنگ میزدم و میگفتم کجا هستید، میدیدم برای مشکل بستری بیماران به آیسییو رفته است و بعد که ما میگفتیم این کار بسیار خطرناک است، مثلا میگفتند، این مریض کسی را ندارد.
لیونا ادامه میدهد: پدر من بازنشسته شده بود و دیگر اجباری به حضورشان در بیمارستان نبود، اما آن عشقی که نسبت به کارش داشت باعث میشد تا در بعضی موارد به بیمارستان برود، چرا که واقعا بیمارانش را دوست داشت، حتی پدر به روستاهای اطراف میرفت و بیمارانی را در مناطق دورتر بودند را ویزیت میکرد و حتی اگر کسی میخواست تا پدرم به روستایی برای ویزیت بیمار برود، اصلا کوتاهی نمیکرد، مادرم همیشه میگفت که اگر ساعت ۲ نصف شب هم زنگ خانه را بزنند و همراه بیماری برای معاینه بیمارش دنبال پدر بیاید به سه دقیقه هم نمیرسد که با او میرود.
دختر مرحوم دکتر طیبی میگوید: حتی در زمان کرونا هم پدر برای درمان بیماران به خانهی آنها میرفت، بعد از فوت ایشان خیلیها آمدند و گفتند که پدر در آن روزهای سخت پایان اسفند برای ویزیت بیماران به خانه آنها میرفته، پدرم خیلی انسان متعهد و اخلاقمداری بود.
لیونا از ماجرای ابتلای پدر میگوید: پدر در فروردین ماه کمی بیمار شد، ولی اوایل فکر نمیکردیم که بیماری کرونا باشد، اما بعد از چند روز که حال جسمیشان رو به وخامت بیشتر رفت، متوجه شدیم که ریهها درگیر شده است و بعد در بیمارستانی که خودشان ۴۰ سال در آن خدمت کرده بود بستری شدند، روزهای خیلی تلخی بود بعد برای ادامه روند درمان به بیمارستان دیگری رفتند. قرار بود چند روز بیشتر آنجا نماند که حالشان وخیم شد و حدود ۳۰ روز در آن بیمارستان ماندند، بعد از آن ما دوباره پدرم را به بیمارستان اول برگرداندیم و در همان بیمارستان ایشان را برای همیشه از دست دادیم.
لرزش صدای لیونا حالا کمی بیشتر شده و از رابطهی عاطفی که با پدر داشته میگوید: من و پدر به هم خیلی نزدیک بودیم و در واقع یک رابطه پدر و دختری خیلی عجیب و محکم با هم داشتیم. باید بگویم که نقطهی به مرگ رسیدن پدر برای من و بقیه اعضای خانواده سختتر از این بود که فقدانشان ما را اذیت میکند، بیحرکت و به دستگاه وصل بودن پدر بسیار دردناک بود، واقعیت این است که روزهای بیمارستان برای ما خیلی سخت بود، اینکه میدیدیم مردی به آن فعالی و پرتحرکی که همیشه نقشی پررنگی در جامعه داشت، حالا در بیهوشی روی تخت دراز کشیده، بسیار دردناک بود، در بیمارستان و بخش مراقبت ویژه کنار پدر بودم و او را نوازش میکردم، اما این که میدیدم قهرمان زندگی من به این شکل روی تخت افتاده خیلی آزار دهنده بود، تصاویری است که هرگز از ذهن پاک نمیشود و اینها مواردی است که نبود پدر را سختتر میکند.
لیونا میگوید: بیماران پدر، آشنایان و حتی غریبهها وقتی از لطف پدرم به خودشان و اینک کارهایی برای آنها انجام داده صحبت میکنند، باعث آرامش خانوادهام میشود، پدر قهرمان زندگی خیلیهای دیگر هم بود و آنقدر کار خیر کرده که دل ما آرام میگیرد که ایشان در ذهن همه مردم زنده است، ما هم یک خیریه به اسم پدر تاسیس کردیم و روز چهلم ایشان در یکی از روستاهای این اطراف ویزیت رایگان داشتیم و چندین پزشک با ما همکاری کردند، البته باز هم در برنامه داریم که این کار را تکرار کنیم، با این کار جای پدر پر نمیشود، اما این درد قابل پذیرشتر خواهد شد.
دختر مرحوم دکتر طیبی در پایان میگوید: این که در خیابان میبینم، افرادی موارد بهداشتی را رعایت نمیکنند، یک مقدار دلگیر میشوم از این جهت که خیلی از پزشکان زحمت کشیدند و در این راه جانشان را از دست دادند، اما همچنان افرادی هستند که هشدارهای بهداشتی رعایت نمیکنند، کادر درمان واقعا مظلوم است و مردم باید خودشان هم کمک کنند تا حداقل کادر درمان از این فرسوده تر نشود.
ایلنا، خبرگزاری کار ایران