بخواب ستاره ی زخمی، بخواب !
ویدا فرهودی
روایت – نام ندا در تابستانی دیگر از خیابان های ایران برخاست: بهار آزادیه، جای ندا خالیه. یازده شاعر، مرگ قهرمانانه او را روایت کرده اند.
ندا آقاسلطان در بهمن۱۳۶۱ در تهران متولد شد. شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸در خیابان کارگر شمالی، تقاطع خیابان شهید صالحی و کوچهٔ خسروی به ضرب گلوله کشته شد. در تظاهراتی آرام راه می رفت و فقط آزادی را صدا می زد.
فیلم کوتاهی از لحظات جان سپردن ندا که صورت خونین او را نشان می داد و با تلفن همراه گرفته شده بود، جهان را تکان داد. به نوشته هفته نامه تایم، لحظه جان سپردن وی پربینندهترین مرگ یک انسان در تاریخ بشریت شد و چنین در اشعار شاعران ایرانی تجسم یافت.
ندا
یدالله رویایی
به چهرۀ خونین دخترم : ندا
ای که در صفِ پیش،
جان پیش ِ صف می گذاری
برتلاطم تو جهان ِ من کف و کاهی باد !
و جمال تو تا ابد
اندازۀ جان ما باد
ای که در صفِ پیش،
جان پیش ِ صف می گذاری
برتلاطم تو جهان ِ من کف و کاهی باد !
و جمال تو تا ابد
اندازۀ جان ما باد
دخترم
شمس لنگرودی
دخترم!
سنتشان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدى
ملتى زنده به گور مىشود.
ببین که چه آرام سر بر بالش مىگذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال مىخورد.
تو فقط ایستاده بودى
و خوشدلانه نگاه مىکردى
که به خانهات برگردى
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهى دید دخترم
و خیل خیالهاى خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر مىزنند.
تو مثل مرغ حلالى به دام افتادى
مرغى حیران
که مضطربانه چهرهى صیادش را جستجو میکند
تو به دام افتادى
همچون خوشهى انگورى
که لگدکوب شد
و بدل به شراب حرام مىشود.
کیانند اینان
پنهان بر پنجرهها، بامها
کیانند اینان در تاریکى
که با صداى پرندهى خانگى
پارس مىکنند.
کشتندت دخترم
کشتندت
تا یک تن کم شود
اما تو چگونه این همه تکثیر مىشوى.
آه نداى عزیز من
گل سرخى که بر گلوى تو روئیده بود
باز شد
گسترده شد
و نقشهى ایران را در ترنم گلبرگهایش فرو پوشانید
و اینانى که ندا دادهاند
بلبلانند
میلیونها تن که گرد گلى نشسته
و نام تو را مىخوانند.
یعنى ممکن است صداشان را که براى تو آواز مىخوانند نشنوى
یعنى پنجرهات را بستند که صداى پیروزى خود را هم نشنوى
ببین که چه آرام سر بر بالش مىگذارد
او که صید حلال مىخورد.
دلت که می گیرد
ویدا فرهودی
دلت که می گيرد، به آسمان بنگر
به ابر توفان زا، به برق طغيانگر
به ابر توفان زا، به برق طغيانگر
همان که رنج زمين، چو بشنـوَد، تمکين
نمی کند بر کين و شویَدش يکسر
نمی کند بر کين و شویَدش يکسر
و نيزه ی باران، رها کند چو يلان
مگر که بستاند حقوق نوع بشر
مگر که بستاند حقوق نوع بشر
***
دلت که می گيرد، در آن نهايت درد،
به آسمان چو رسی، ز ابر هم بگذر
به آسمان چو رسی، ز ابر هم بگذر
برو به منزل ماه، عروس بخت سياه
که عاشق نور است و جان دهد به سحر
که عاشق نور است و جان دهد به سحر
همو که بوده گواه، ز شام تا به پگاه
به دفن گريه و آه، وَ زايش اختر
به دفن گريه و آه، وَ زايش اختر
شنيده از زُهره، خدای سرکش عشق
ندای دخترها و ضجه های پدر
ندای دخترها و ضجه های پدر
و خوانده شيون را، عزای ميهن را
ز دانه های سکوت، سکوت افشاگر
ز دانه های سکوت، سکوت افشاگر
ز بند سيمانی، گذشته پنهانی
و آن چه می دانی! نمی کند باور
و آن چه می دانی! نمی کند باور
که ديده انسان را، تهی ز معنی خود
ميان همهمه ها، خمود و بی ياور
ميان همهمه ها، خمود و بی ياور
و زآن قلمرو پوچ، چو گشته نوبت کوچ
ورا چکيده جنون، فقط ز ديده ی تر
ورا چکيده جنون، فقط ز ديده ی تر
***
دلت که می گيرد پرنده جان داده است
و آسمان زاده است، ستاره ای ديگر!
و آسمان زاده است، ستاره ای ديگر!
پرنده گر مرده است، دلش نيفسرده است
و کوه خاطره اش، تلی است از اخگر
و کوه خاطره اش، تلی است از اخگر
گلی ز آتش و خون، شراره وش مجنون،
نهفته چهره ولی، درون خاکستر
نهفته چهره ولی، درون خاکستر
گلی ز نسل ندا، ترانه يا سهراب
صداقتش چون آب وَ پاک چون گوهر
صداقتش چون آب وَ پاک چون گوهر
دلت که می گيرد به لاله زاران رو
به نيت هر گل بر آسمان بنگر...
به نيت هر گل بر آسمان بنگر...
صدا به صدا
حافظ موسوي
صدا به صدا نميرسد
چشم، چشم را نميبيند
بيا به خانه برگرديم خواهركم
ما به اندازه كافي بهانه براي گريستن داريم
بيا به خانه برگرديم
مگر نميبيني
اينجا نه پرندهاي آواز ميخواند
نه كودكي لبخند ميزند
و از دهان بهتزده كوچهها و خيابانها
آتش و دود برميخيزد
بيا به خانه برگرديم
این ها بی رح اند
گلولههاشان مشقي نيست
چشمهاي معصوم تو، خواهركم
طاقت اين همه گاز اشكآور و
دشنام و دود را ندارد
بيا به خانه برگرديم خواهركم
اين خيابان را
پيش از اين بارها به خون كشيدهاند
اينجا اميرآباد است
آن بالا، مدال تقلبی برای سرداران تقلبی تولید می کنند
و كميپايينتر
خوابگاهي است كه اي بسا شبها
يك ذره خواب به چشمش نيامده است
بيا به خانه برگرديم
اينجا خوابگاه نيست
بيدارگاه جوانهاي ماست
اينجا آشيانه كتابها و كاغذهايي است
كه اي بسا شبها
چون پرندگاني سپيد
در آتش و دود چرخ خوردهاند
و با بالهاي سوخته
بر نعشها و دست و پاهاي شكسته فروريختهاند
و اي بسا شبها
درها و پنجرههاشان
از زور درد و ضرب چکمه جهل
مانند موشكهاي كاغذي كودكانه ما
تا آن سوي خيابان، پرواز كردهاند
بيا به خانه برگرديم خواهركم
من، از لابهلاي اين همه شلوغي و فرياد
صداي مادر را ميشنوم
كه چشمهايش را به كوچه دوخته است
و از تمام رهگذران
كه شانههاشان امروز، خميدهتر از ديروز است
ميپرسد:
خانم! آقا! شما نداي مرا نديدهايد؟
نميدانم كجاست، موبايلش چرا جواب نميدهد؟!
نه! خواهركم
حالا ديگر، راهي براي برگشتن نيست
باید به بیمارستان ها سرد خانه ها زندان ها
باید به پزشکی قانونی برویم
بايد تمام شبها را
دنبال ردپاي تو
در کوچه ها و خیابان ها باشیم
فردا، تمام تلویزیون های دنیا
چهره خونینت را پخش می کنند
و صفحههاي اول روزنامهها، در سراسر دنيا
زير عكس تو خواهند نوشت:
اينجا تهران است، خيابان اميرآباد
و این ندا
ندای نوشکفته آزادی است
که از گلوی خونین ملتی بزرگ
بر آمده است
نوید ِ سبز ِ ندا
رضا مقصدی
زیبایی ِ زمانه صدا می زند ترا
از هر طرف، ترانه صدا می زند ترا
در جان ِ این درخت ِ تناور روانه باش!
شادا که هر جوانه صدا می زند ترا
خورشید را بگو که بگوید به ارغوان :
این ماه هم شبانه صدا می زند ترا
آئینه را به جانب ِ فریادها گرفت
هر کس که عاشقانه صدا می زند ترا
چشم ِ "ندا" ی توست که سرشار ِ انتظار
اینگونه غمگنانه صدا می زند ترا
صورتگر ِ صمیمی ِ یک نسل ِ سوخته ست
این دل، که صادقانه صدا می زند ترا
فرهاد، زنده باد که از بیستون ِ عشق
شیرین وُ شادمانه صدا می زند ترا
این فصل ِ تازه یی ست که آغاز گشته است
با اینهمه نشانه صدا می زند ترا
ای دل به هوش باش که در اوج ِ موج ِ درد
دریا درین میانه صدا می زند ترا
عشق ست با ترانه ی تابانِ آینه
از هر کجای خانه صدا می زند ترا
آتش به جان ِ عاشق ِ آن باغ، می کشَد
شوری که شاعرانه صدا می زند ترا
دریا، نوید ِ سبز ِ "ندا" را شنیده است
این موج ِ بیکرانه صدا می زند ترا
تنها صدای توست که می مانَد این زمان
این است این زمانه صدا می زند ترا
می توانم
شهاب مقربین
می توانم با کلاشینکف شعر بنویسم
نمی توانم با کوکتل مولوتف نقش بزنم بر کاغذ
نمی توانم با تفنگ…
تف بر تفنگ
تف بر کوکتل مولوتف
بر کلاشینکف
بر همهی این کلمات تف
اینها شاعرانه نیستند
می خواهم از تو بنویسم
اما تو را با همین کلمات نقش کردند
بر زمین.
د راین شلوغی
پگاه احمدی
برای "ندا" گریه میکنم، برای نداها، گریه میکنم…
الله ُ اکبر
گفتیم
در این شلوغی وُ شلاق
شعر،
تنها شعور ِ شب ِ ماست
که چله در چهارخانه نشستیم
تا خون
از سنگفرش ِ دفترمان بگذرد
حالا
زیر وُ روی جلدمان برف است
وَ ماه،
در لختههای چشم ِ کبوتر،
جار ِ بلند ِ وحشت ِ خرپشتههاست.
چند قدم
شبنم آذر
تنها
چند قدم
جلوتر از من
میدوید
پیش از آنکه سقوط کند
روی خیابان آزادی
آزادی
زیباست
حتی
وقتی سقوط آزاد میکنی
روی مرگ
حتی
وقتی روی خون خودت
سرد میشوی
گلولهها!
گلولههای عزیز
لطفا
به پوکههایتان برگردید
ما نیز
به خانههایمان برمیگردیم.
چشمان تو
مزدک موسوی
چشمان تو بدایت انسانند، آغاز عصر بی سر و سامانی
جغرافیای گم شده ی تاریخ، میراثدار این همه حیرانی
ردّ نگاه دامنه دارت را، هرگز به بیکرانه شدن مسپار
این راه ها تسلسل تکرارند، این راه ها تداوم ویرانی
از ساقه های نارس ریواسند، پیغمبران عهد جدید آری
چیزی به جز هبوط مسلّم نیست در پشت این تبار پریشانی
"اصلاً به رستگاری ما شک نیست.." گفتند از تبار رسولانند؟
من یوسفم عزیز! نمی بینی؟ با یازده برادر کنعانی
یک وجه مشترک من و تو داریم، ما سالهای سال نفهمیدیم
چیزی از آن رسالت ویرانی، چیزی از این سلاله ی نورانی
ما هر دو از نخست یکی بودیم، با دردهای مشترک بسیار...
تو : شاهد مقاتله ی تاریخ، من : سوگوار این همه قربانی
روز آنلاین
روز آنلاین