به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۹۳

هپلی: اسمال کوری و تاکتیک تیمور لنگ

هپلی

«در آزمون تيمور لنگ»

هپلی عهد کرده بود دیگرسراغ اسمال کوری نرود علی الخصوص که به کنگره ای که از سکولارها اخیرا تدارک دیده بود برای همه نامه ی فدایت شوم نوشته بود ولی برای مخلص که سالیان دراز است ارادت خاصی به ایشان دارم کم محبتی کرده بود و حتا ای میلی نفرستاده بود، بیخود نیست که می گویند از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
 اما چه کنم هر چه کردم و باخود جنگیدم ثمر نداد و به ویژه آنکه مقاله اخیرش با عنوان «در آزمون تيمور لنگ» که پشتکار را از مورچه آموخته بود بشدت مرا منقلب نمود و چشمم را به حقایق دنیا باز کرد.
 مرد زحمتکشی از آل قلم و ازتبار آوانگاردهای موج نو شعری که قدیم در تهران دوجینش دو ریال بود و حالا عتیقه شده و از خاک خوردگان دانشکده شنگول و منگول که پیشگام روشنفکران مذهبی بودند، چنین فروتنانه شب و روز آنهم فقط محض خاطر خدا و فقط برای وصل کردن اپوزیسیون به شازده ( نخ شاکله ) اینجور زحمت می کشد. واقعا اشکم در آمد و حیفم آمد چند کلمه ای ننویسم بویژه که گله مند بود:
« مصدقی ها و اهالی جبهه ملی کهن بيخ تا کسی کتباً و رسماً قبول نکند که 28 مرداد کودتای امريکائی بوده به محفل خود راهش نمی دهند و حاضرند با شيطان (اعم از کوچک و بزرگ) مذاکره کنند اما با پادشاهی خواهان جليس و همنشين نشوند.»
واقعا درست است .
من ازهمه ی مصدقی ها و جبهه ملی و سران آن مصرانه می خواهم که کج تابی و سرکشی را کنار بگذارند و دستکم به خاطر پیدا کردن چنین لقب موج نویی زیبایی« اهالی جبهه ی ملی کهن بیخ » از خر شیطان یپاده شوند و با یک نشستی دل شازده را خوش کنند که دل اسمال کوری ما را هم بدست آورده باشند.
آخر یک کودتای ناقابل آنهم پس از اینهمه سال دیگر جای بحث و قال ومقال ندارد.

استاد اسمال کوری بخصوص با ذکر خاطره ای از جوانی هایش که دلبر دختران تازه شاعر بود، جگر مرا به آتش کشیدند:
«به يادم هست که چهل سال پيش، آنوقت ها که دين و ايمانی داشتم، سفری به مکه کردم و آداب حج بجا آوردم.

من هم با آن بقيه که از همه جا آمده بودند، پيچيده در کفنی به نام لباس احرام، از وادی های خشگ و کوه های کوتولهء اطراف مکه گذشته بودم، طواف و سعی کرده بودم، موئی را که آن زمان داشتم به تيغ سلمانی عرب سپرده بودم، و بعد هم سوار هواپيما شده و به خانه برگشته بودم. در ظاهر نه اتفاقی افتاده بود و نه تغيير مهمی صورت گرفته بود. برخی از رفقا البته سری به تحير و حسرت تکان می دادند که فلانی به سرش زده است. اما من می دانستم که در من همه چيز تغيير کرده است، چشمم به واقعيت های جهان فلک زدهء اسلام باز شده است، و مذهب و «آداب و ترتيب» از دلم پر کشيده و رفته اند. آن روزها هم اگر از من می پرسيدند که «رفتی و برگشتی و چه شد؟» لابد توقع داشتند  که جواب شان «هيچ» باشد، اما من که بهر حال از کوران تجربه ای اجتماعی، فرهنگی و انسانی گذشته بودم، هنوز و بلافاصله نمی توانستم بگويم که چرا ناگزير با روز قبل از رفتنم متفاوت شده بودم.» و دلسوزانه و فیلسوفانه می افزایند:«می رويم، می نشينيم، به سخنان همديگر گوش جان می سپاريم، گفتگو می کنيم، شبی را هم با شعر وادبيات و هنر سکولارمان آشناتر می شويم و چون برگشتيم قطعاً همانی نخواهيم بود که رفته بوديم.»
این اول بار است که می بینم در این اپوزیسیون یکی پا جلو گذاشته و گردهمایی ترتیب داده و شرکت در آنرا به سفر حج مانند کرده. لابد هرکس در آن شرکت کند به دریافت لقب «حاجی اسماعیلی» مفتخر خواهد شد و دنیا و آخرتش با هم درست خواهد شد.
من واقعا از مصدقی ها و سران جبهه ملی می خواهم تا بقیه دین و ایمان ایشان از دست نرفته و الباقی موهایشان بدست باد سپرده نشده به دعوت این چکیده و عنصر از کوران تجربه ها گذشته هرچه زودتر لبیک بگویند و تا محل کنفرانس بروند، مدتی لی لی کنند و چند بار دور اسمال بچرخند و چندتایی هم سنگ به دشمنان اسمال بیاندازند که حجشان کامل باشد. اجرشان با همان هایی که خرج کنفرانس را داده اند..


از من گفتن بود و فعلا می روم یک شمع روشن کنم.
برگرفته از ایران لیبرال