مسعود عطائی |
ناسپاسی
جزای آنهمه
ناشُکری ِ زمان ِ شباب
همین بس است که پیری
رسید و حال خراب
رهی که راست بپنداشتم بشد کج راه
زلال چشمه ی جوشان
دریغ ، بود سراب
پیاله بود تُهی از
شراب و پُر ز شرنگ
طنین چاوشی ِ مرگ بود بانگِ رُباب
ز بس که وقت جوانی
ز پیری ام گفتم
رسید هیبت پیری
به منزلم به شتاب
تفاوتی نکند بهر
پیر سایه و نور
به چشم پیر مساویست
هم مِه و مهتاب
زمان خوشدلی و شور بر نمی گردد
نبینی آن زمان گذشته
دگر ،مگر در خواب !
مسعود عطائی
۲۱ فوریه ۱۵