فرجام اپوزیسیون فرمایشی
«حزب «مردم» برای تجسم و تقدس نیتِ پاک و وطنخواهانه و آزادمنشانه شخص اعلیحضرت محمدرضا پهلوی بهوجود آمد. ما میخواستیم با تشکیل این حزب از شاهنشاه دموکراتمنش خود سپاسگزاری کنیم و قسمتی از این نیت بزرگوارانه را عملا تحقق بخشیم و اینک در آستانه اولین کنگره حزبی میتوانیم با جرئت به شاهنشاه بزرگوار خود اطمینان بدهیم که حزب «مردم»، بهعنوان یک مکتب شاهدوست، آماده هرگونه جانبازی در راه نیات شاهنشاه است». این بخشی از صحبتهای اسدالله علم، دبیرکل حزب مردم، در اولین کنگره حزب (۲۶ مهرماه ۱۳۳۸) درباره مشی و اهداف آن بود.
این حزب، روز ٢٦ اردیبهشت ١٣٣٦، در ماه اول نخستوزیری دکتر منوچهر اقبال، بعد از سخنرانی شاه در جمع سناتورها بهطور رسمی تشکیل شد؛ حزبی که در فلسفه وجودی خود باید نقش اقلیت را ایفا میکرد و هیچگاه امکان دسترسی به موقعیت اکثریت را نداشت و نباید برای خروج از این وضعیت، اقدامی انجام میداد.
در نیمه اول فروردین سال ١٣٣٦، منوچهر اقبال مأمور شده بود نخستین دولت شاه را در شانزدهمین سال سلطنت او «سرپرستی» کند. تکبر «اقبال» نسبتبه فرودستان او و فرمانبرداری بیچونوچرایش از شاه، او را به بهترین نامزد برای اجرای «منویات ملوکانه» بدل کرده بود. او در هنگام تصدی نخستوزیری در فروردین ١٣٣٦ گفت: «من شخصا از کلمه اعتصاب بیزارم. این اصطلاح را حزب توده وارد زبان ما کرد. تا زمانی که من نخستوزیر هستم، نمیخواهم حرفی از اعتصاب بشنوم».
او میخواست آرامش مورد تأیید شاه را به جامعه برگرداند، اما کمی دیر شده بود. شاه روز تبدار کودتا، -روز چهارشنبه، بیستوهشتم مرداد سال ١٣٣٢- را خوب بهخاطر داشت و شهریور ١٣٢٠ را هم فراموش نکرده بود.
آن روز در آسمان تهران ابری دیده نمیشد و در هوای گرم و خشک تابستان، پیش از اینکه تهرانیها از خواب بیدار شوند، دستِکم هشت روزنامه ضدمصدق خبر داده بودند زاهدی، نخستوزیرِ منصوبِ شاه است.
اراذل و اوباش اجیرشده، میدان مولوی، میدان گمرک، خیابان شاپور، خیام، کوروش، میدان سپه، ارگ و میدان بهارستان را مسدود کرده بودند و هر اعتراضی را با زورگوییشان سرکوب میکردند.
طرح و برنامه گردنکلفتها بهخوبی تفهیم شده بود و دیری نپایید خانه شماره ١٠٩ خیابان کاخ، چپاول شد و شورشیان سرمست از پیروزی، شعار میدادند: «مرگ بر مصدق». ساعتی بعد، وقتی لاتها و پرسنل نظامیان، خانه را ترک میکردند، همهچیز را با خود برده بودند؛ میز، صندلی، پرده، یخچال، تشک، گنجه، وسایل تزئینی، فرش، جواهرات و حتی قرآن صاحبخانه را. آنها موقع ترک خانه، آنجا را آتش زدند؛ زمان آتشسوزی ساعت ١٩:٣٠ بود و به گفته «تهران مصور» این آتشسوزی تا ٩ شب ادامه داشت.
دوران کودتا تمام شده بود و روز نخستوزیری منوچهر اقبال، حدود چهار سال از آن آتشسوزی میگذشت. اما آتشی دیگر در دل شاه روشن شده بود؛ یادگاری از روزهای دلهرهآور برای «شاهِ جوانبخت».
اقبال در همان روز اول نخستوزیریاش، آغاز دوره سلطنت خودکامه شاه را مژده داده و برنامه دولت خود را«فقط و فقط اجرای منویات شاهنشاه» عنوان کرده بود. شاه به قدرتمندترین فرد کشور تبدیل میشد اما مشروعیتش رنگ میباخت. این بار نه مصدق نخستوزیر بود که به شاه بگوید«باید سلطنت کند نه حکومت» و نه نخستوزیران جدید- به غیر از علی امینی- میخواستند اختیارات شاه را محدود کنند.
شاه میخواست ظلالله باشد و وزرا و نخستوزیران خود را «غلام»، «نوکرِخانهزاد» یا «غلامِخانهزاد» اعلیحضرت میخواند. حکومت از اساس و روح مشروطه تهی میشد و شاه تحمل نمیکرد که از اختیار تهی شود. او سودای محبوبیت در سر داشت و خیال مشروعیت. اما هیچنظری را برنمیتابید و از جبهه ملی و حزب توده متنفر بود، نفرتی پایدار تا پایان عمر. برای همین شاه سال ١٣٣٦ با ایجاد نظم سیاسی دوحزبی میخواست نشان دهد حامی دموکراسیلیبرالی است. «این آغاز دوره ناسیونالیسمِ مثبت شاه بود و ایدئولوژی شاهانه در تقابل با ناسیونالیسمِِ منفی مصدق قرار داشت. ناسیونالیسمی که هیچکس را جز خود شاه فریب نداد و بازتاب سایه مصدق و نهضت ملی در زندگی سیاسی او بود». شاه صیاد سایهها بود اما پیروز نه!
پرده آهنین
کودتای سال ١٣٣٢ بر حیات سیاسی ایران پردهای آهنین کشید؛ رهبران گروههای مخالف را از پیروانشان، مبارزان را از توده مردم و احزاب سیاسی را از پایگاه اجتماعیشان جدا کرد. پس از کودتا و قدرتیابی مجدد محمدرضا پهلوی، ایران شاهد استبدادی دوباره بود. شاه میخواست نه یک فرمانروای سنتی که یک شاه مدرن باشد و بیبدیل. در قالب این استبداد محمدرضاشاه دست به ایجاد اصلاحاتی در زمینههای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی زد.
او در سیاست خارجی با آمریکا همگامی بیشتری نشان داد و در صحنه داخلی پس از تثبیت اوضاع، سیستم دوحزبی را به نمایش گذاشت. در این سیستم، حزب اکثریت، «ملیون» و اقلیت منتقد، «مردم» نام گرفت.
اگر اولی حزب دولتساخته بود حتما به دومی نقش اپوزیسیون فرمایشی یا «اپوزیسیون اعلیحضرت» دادند. حزب و اپوزیسیونی که خواستی جز اجرای خواسته شاه نداشتند و «همدیگر را بهدرست اجرانکردن اوامر ملوکانه متهم میکردند». درباره انگیزههای محمدرضاشاه برای ایجاد نظام دوحزبی در ایران روایتهای گوناگونی وجود دارد. «...تا موقعی که من زنده هستم و قدرت دارم باید تشکیلات ثابت و پایداری در مملکت بهوجود آید. این تشکیلات، یکی سازمان اداری است که باید روی اصول صحیحی بنیان گذاشته شود، دیگری تشکیلات سیاسی است که با ایجاد احزاب باید جامه عمل بپوشد، احزابی که مرامشان به نفع مملکت و خدمت به مملکت و استقلال مملکت باشد...».
شاه در سوم اردیبهشت ١٣٣٦ خطاب به نمایندگان مجلس سنا تمایل خود را به نظام دوحزبی اعلام کرد. «مفهوم دموکراسی، آزادی مردم در اظهار عقیده و تشکیل احزاب است و حالا که احزاب را تشکیل دادهایم، دموکراسی داریم» و منظور شاه از احزاب مذکور، دو حزب ملیون و مردم بود. در چنین شرایطی بود که بعد از ابراز تمایل شاه برای برقراری سیستم دوحزبی در سخنرانیها، طرفداران وی به تکاپو افتادند تا زمینه ایجاد چنین احزابی را به وجود آورند.
اولین قدم در راه تأسیس حزب را بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، امیر اسدالله علم از چهرههای شاخص دربار و نزدیکترین افراد به محمدرضاشاه برداشت. او در روز تشکیل حزب مردم، با همکاری و مشارکت عدهای از روشنفکران و دانشگاهیان در مصاحبهای مطبوعاتی، اهداف حزب را تشریح کرد و گفت اعضای مؤسس حزب ۲۵ نفرند؛ ولی فعلا ۱۴ نفر از اعضای مؤسس معرفی میشوند که عبارتند از: امیر اسدالله علم، پروفسور یحیی عدل، دکتر امیر بیرجندی، محمد الهی، مهندس مهدی شیبانی، دکتر حسن ستودهتهرانی، مهندس کیقباد ظفر، دکتر موسی عمید، دکتر احمد فرداد، دکتر حسن افشار، دکتر محسن مظاهری، دکتر علی معارفی، دکتر پرویز ناتلخانلری، دکتر علیاکبر بینا؛ اما جهانگیر تفضلی و احسان یارشاطر به حزب علم نپیوستند.
بعدها آخرین شاه ایران، در آستانه تشکیل حزب ملیون در دیدار با نصرالله کاسمی به انگیزه تأسیس نظام دوحزبی، نه نظامی مبتنی بر آزادی، اشاراتی داشت. شاه در دیدار با دبیرکل حزب اکثریت ملیون (خانه شماره ١٠٩ محل حزب شده بود) میگوید:
«سالها فکر میکردم که به چه دلیل نظام مملکت در شهریور سال ۱۳۲۰ طی ۴۸ ساعت طوری متلاشی شد که سربازها با لباس کهنه و پای برهنه... در کوچه و بازار تقاضای کمک میکردند... . بعد دریافتم داخل مملکت تشکیلات و سازمانی وجود نداشت که پایه و اساس محکمی متکی به افکار مردم داشته باشد که بتواند در روزهای سخت تشکیلات موجود را نگه دارد و نگذارد متلاشی شود. از اینرو به فکر افتادم که باید در مملکت تشکیلات حزبی ایجاد شود تا منظورم عملی شود. قبلا حزبی تشکیل شده (حزب مردم) که حزب اقلیت است، حالا باید حزب اکثریت تشکیل شود و این کار بر عهده شماست». وی سالها بعد در مصاحبهای با «ای.ای.بین»، نویسنده امریکایی، در پاسخ به سؤال «تصور میکنم این تجربه با شکست روبهرو شود. زیرا احیانا این احزاب شاید پایه مردمی نداشتند. قبول ندارید؟»، میگوید:
«بین خودمان باشد. آنها را بهدلیل انتخاباتی که در پیش داشتیم، درست کردیم. این انتخابات در سال ١٩٥٩ با نوعی اظهار تمایل شورانگیز آمریکاییها و انگلیسیها به ایجاد دموکراسی «وستمینستر»گونه آغاز شد. بنابراین انتخاباتی داشتیم بدون حتی یک مورد رشوهگیری انتخاباتی، مطلقا پاکیزه. منظورم این است که احدی برای اینکه انتخاب شود چیزی نپرداخت تا پس از به کرسیرسیدن مجبور به اخاذی صدبرابر شود». شاه تجاربی تلخ از مجالس ملی گذشته به خاطر داشت و آنها را مانع انجام اصلاحات اساسی میدانست. برای همین تصمیم گرفت که ضمن حفظ ظاهر دموکراسی پارلمانی، قوهمقننه را مهار کند، اما گاه کسانی به مجلس راه مییافتند که شاه و نخستوزیر، اقبالی به آنها نداشتند. گویا مهارکردن مجلس، حتی بهوسیله انتخابات فرمایشی، تقریبا غیرممکن بود. اما نظام دوحزبی کنترلشده از سوی شاه میتوانست این مانع را از سر راه بردارد و شاید احزابی مطمئن توسط افراد مورداعتماد به نگرانیها و بحرانهای پیشروی شاه پاسخ میدادند؛ «بحران مشارکت و مشروعیت».
در این زمان دیگر احزاب ایران، رمقی برای استقلال نداشتند و شاه استاد بیبدیل «تحرکِ کنترلشده» بود، اما مضمون یادداشتهای علم مؤید این واقعیت است که شاه انتقادات حزب اقلیت خودساخته، یا هر حزب و نظر مخالف دیگر را برنمیتابید. آنچه علم درباره سرنوشت یکی از رهبران حزب مردم نقل میکند، مصداق این بیشکیبی است. «شاه با عصبانیت رهبر حزب مردم را از کار برکنار کرد چون پا از گلیم خود فراتر گذاشته بود و گفته بود انتخابات در ایران کاملا آزاد نیست». در مجموع، فعالیت ۱۷ساله این حزب را میتوان به پنج دوره تقسیم کرد: ۱- دبیرکلی علم، ۲- دبیرکلی یحیی عدل، ۳- دبیرکلی علینقی کنی، ۴- دبیرکلی ناصر عامری، ۵- دبیرکلی محمد فضائلی و این پنج دوره در یک نکته مشترک بودند: شاه در سیستم دموکراسی کنترلشده خود فرصت هیچ نقدی نمیداد.
پاییز پدرسالاری
«برخلاف ١٣ سال اول حکومت که شاه با خشم و هیاهوی نیروهای سیاسی ستیزنده لرزیده بود، در ٢٤ سال بعدی حکومتش، برخوردهای اجتماعی، جای خود را به مهندسی اجتماعی داده بود و شاه این آرامش را نشان مشروعیت خود میدانست». او با سرعت تمام، توسعه و تقویت سه ستون نگهدارنده دولت خود را دوباره در پیش گرفته بود: «ارتش، بوروکراسی و نظام پشتیبانی دربار». در همان دوره، سپهر سیاسی ایران درحالگذار از دوران استبداد به دیکتاتوری بود و صحنه سیاست ایران نمایشی را با یک بازیگر به اجرا میگذاشت: همهچیز به اعلیحضرت ختم میشد.
دراینمیان دبیرکل اپوزیسیون فرمایشی در گردهماییای بزرگ، در شمال تهران اعلام میکند: «ما ایرانیان دو خدا داریم؛ یکی خدای آسمان و دیگری خدای زمین. خدای زمینی ما اعلیحضرت شاهنشاه است».
در اواخر دهه ١٣٣٠، شاه سلطه خود را بر بخش اعظم کشور تثبیت کرده بود. استانداران با استفاده از ژاندارمری و شهربانی بر انتخابات پارلمانی نظارت دقیق داشتند و بر مجلسین سنا و شورای ملی مسلط بودند. دهه پس از سال ١٣٣٢، دوره دیکتاتوری و قابل مقایسه با دههای بود که با کودتای ١٢٩٩، رضاشاه آغاز شد. شاه از سال ١٣٣٢ تا ١٣٤٢، دوره «تحکیم قدرت»، «تمرکز قدرت» و «مبارزه بر سر قدرت» تا ورود به عصر دیکتاتوری را طی کرده بود. در این مدت مجلس و احزاب سیاسی به صورت بخشی از دستگاه مشروعیتدهنده دولت درآمدند. درباریان کهنهکار بهخصوص دکتر اقبال و اسدالله علم مجلس را به دو حزب شاهدوست، یکی در نقش اپوزیسیون و دیگری در نقش حزب دولتی تقسیم کردند.
شاه در سال ١٣٤٠ در کتاب «مأموریت برای وطنم» نوشت: «اگر من هم بهجای پادشاه مشروطه یک دیکتاتور بودم، شاید به ایجاد یک حزب واحد و فراگیر وسوسه میشدم مثل حزبی که هیتلر برپا کرد یا این روزها در کشورهای کمونیستی مشاهده میکنید».
طی این سالها شاه مایل بود خود را دموکرات واقعی نشان دهد، که مصمم به مدرنکردن جامعهای بسیار سنتی است. شاه در پاییز پدرسالاری خود بهسر میبرد و جزماندیش بود. او میخواست شکل مشروطه نه روح آن را، برای خود نگه دارد. اما روبنای دموکراسی، مشروطهخواهی و پایبندی به قانون اساسی سرانجام با ایجاد نظام تکحزبی فرو ریخت.
«احزاب دولتی در تقابل با احزاب سیاسی مستقل و غالبا در غیاب این احزاب، در مقاطع رکود و توقف فعالیتهای حزبی تشکیل میشوند. حزبهایی که حیات آنها با دولت پیوند خورده و بهمنظور رفع بحرانهای دولت چون بحران مشروعیت، مشارکت و ثبات سیاسی تشکیل شدهاند و اغلب در مراکز آنها رهبر قدرتمند واحدی قرار میگیرد». این احزاب گاه شخصی و متکی به حاکمان غیرنظامی یا نظامی هستند؛ اما در مقاطع رکود کنشهای حزبی، توسط درباریان و رجال بنیانگذاری و رهبری میشوند.
این احزاب در فضای حاکمیت خودکامه شاه تحتالشعاع قدرت قاهره او قرار گرفته و فاقد هرگونه قدرت و نفوذ واقعی بودند. احزاب دولتی ایران را احزاب درباری و «شهساخته» میگفتند. «این احزاب بهرغم برخورداری از عناوین اکثریت و اقلیت یا موافق و مخالف، در پیروی از شاه و انطباق با خواستهها و برنامههای رژیم تفاوت چندانی با یکدیگر نداشتند و به احزاب «بله قربان» و «البته اعلیحضرت» یا «حزب پپسیکولا» و «حزب کوکاکولا» معروف بودند». اما با پیدایش فضای سیاسی بالنسبه آزاد سالهای ١٣٣٩ تا ١٣٤٢ که دورهای دیگر از تحزب-گرچه کوتاه و محدود- در ایران شکل گرفت، دو حزب دولتی فرمایشی در محاق قرار گرفتند.
پس از تعطیلی و انحلال احزاب سیاسی غیردولتی بار دیگر احزاب دوگانه دولتی- اینبار با نامهای مردم و ایران نوین- به صحنه خالی از احزاب واقعی بازگشتند. به این ترتیب در رأس هریک از این قبیل احزاب دولتی یکی از نخستوزیران دستنشانده شاه قرار داشت و چنین احزابی عملا بهمثابه ابزار کار حکومت و بسط و تعمیم قدرت رژیم و اجرای نمایش دموکراسی عمل میکردند. تا اینکه شاه تصمیم گرفت رکن چهارمی ایجاد کند.
زنگ خطر
شاه ناگهان تغییر موضع داد؛ او در ١١ اسفند ١٣٥٣ با یک چرخش کامل، به سوی دولت تکحزبی گرایش پیدا کرد. محمدرضاشاه مثل مواقعی که میخواست تصمیم مهمی بگیرد، با انگشت سبابه روی میز میزد؛ قبلا با موهای سرش بازی میکرد، اما حالا که به نوشته اسدالله علم، وزیر دربار «بحمدالله قدرت از هر حیث در دست شاهنشاه است، فکرکردنشان اینطور است [ضربهزدن به میز با انگشت سبابه]».
روز پنجم اسفند ۱۳۵۳ به علم دستور داد اعضای هیأت دولت، رؤسای مجلسین و نمایندگان رسانهها را برای ۱۱ اسفند فرابخواند؛ چون میخواهد خبر مهمی را اعلام کند. اسدالله علم در جلد چهارم خاطراتش مینویسد:
«شاهنشاه فرمودند من ترکیب تازهای از دو حزب اکثریت و اقلیت درست کردهام. اقلیت هرچه بگوید که ما میگوییم به ما برمیخورد، پس آنها چه غلطی بکنند؟ بنابراین فکرهایی در این خصوص کردهام که ملت ایران وضع خود را روشن بداند...».
بعد از این باید کلیه جنبههای سیاسی تحت نظارت یک حزب قرار میگرفت:
«حزب رستاخیز ملت ایران» به رهبری امیرعباس هویدا نخستوزیر. «حزب رستاخیز را دو گروه بسیار متفاوت مشاوران در کشور طراحی کردند. جوانان فارغالتحصیل رشته علوم سیاسی از دانشگاه آمریکا که با آثار ساموئل هانتینگتون آشنا بودند و اعتقاد داشتند که تنها راه رسیدن به ثبات سیاسی در کشورهای درحالتوسعه تشکیل یک حزب حکومتی باانضباط است که بین جامعه و دولت پیوندی سازگار ایجاد کند تا اولی دومی را به حرکت وادارد.
آنها این نظر هانتینگتون را نادیده میگرفتند: پادشاهیها توجیه تاریخی ندارد و حزب نباید ابزاری در دست حکومت برای سیطره بر تودهها باشد.
بلکه باید همانند تسمه نقاله دوسرهای فشارها را از جامعه به دولت و دستورالعملها را از دولت به جامعه منتقل کند.
گروه دوم مشاوران از کمونیستهای سابق شیراز که در اوایل دهه ١٣٣٠ حزب توده را ترک کرده و با حمایت علم دوباره وارد سیاست شده، بودند و میخواستند به شیوه لنینیستی تودهها را به حرکت درآورند».
مقرر شد همه «ایرانیان وفادار در آن نامنویسی کنند». گفتند کسانی که مایل نباشند به حزب واحد بپیوندند حتما «هواداران مخفی حزب توده» خواهند بود.
وقتی روزنامهنگاران خارجی از شاه پرسیدند: این عمل با اظهارات قبلیاش در تأیید نظام دوحزبی سخت مغایرت دارد؛ گفت:
«آزادی اندیشه! آزادی اندیشه! دموکراسی! دموکراسی! بچه پنجساله اعتصاب کنند و بریزند توی خیابانها! دموکراسی؟ آزادی؟ معنی این کلمات چیست؟ من کاری با آنها ندارم».
در سه سال آخر رژیم شاه تنشهای سیاسی تشدید شد. پنجبرابرشدن ناگهانی درآمد نفت، انتظارات فزاینده مردم و شکاف بین وعدهها، ادعاها و دستاوردهای رژیم راه را برای سقوط هموار میکرد.
بالاخره پلان آخر نمایشِ دموکراسی تمام شد. شاه دیگر تحمل رقابت احزاب فرمایشی و دولتساخت یا «استبداد آئینی» دوگانه را در پنج سال آخر حکومتش نداشت.
اهداف حزب رستاخیز هم با نتایج و دستاوردهای آن متفاوت بود؛ هدف حزب رستاخیز تقویت رژیم، نهادینهکردن هرچه بیشتر سلطنت و فراهمکردن پایگاه اجتماعی گستردهتر برای دولت بود.
اما نتیجهای عکس داد، چنانکه محمدرضا شاه در «پاسخ به تاریخ» تشکیل حزب رستاخیز را از «اشتباهات دوران سلطنت» خود عنوان کرد که حتی انورسادات هم در آن ناکام ماند و وادار به بازگرداندن نظام چندحزبی شد.
لیلا ابراهیمیان، شرق