به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۹۶

قاضی و نمکفروش + تحلیل هفته، محمد نوری زاد

یک: ده سال پیش که دیدمش، بادکنک می فروخت. از آن گنده هاش. با صدایی بلند و آهنگین داد می زد: بادکنکه بادکنّک. و این دومین بادکنک را با تشدید نون می گفت. همیشه او را در حال پف کردن بادکنک دیده بودم. که بعدِ هر پفِ محکم، با کف دست بر قلمبه ی بادکنک می کوفت تا راه بر پفِ بعدی گشوده شود. کفشی سفید و کتانی به پا داشت و کیف سیاهی حمایل به گردن و سرو وضعی اسپرت اما روستایی. صورتش با این که بیست و چند سالی بیش نداشت اما سی و دو سه ساله می نمود. از بس که صورت به تیغ آفتاب و سوز سرما سپرده بود.

دو: آشنایی ما از آنجا شروع شد که یک روز از من که چشم به بادکنک ها و پف کردن هایش داشتم بی هوا پرسید: ساعت چنده؟ و به ساعت مچی اش اشاره کرد: خوابیده نمی دونم چرا. و بعدش کلی معذرت خواهی کرد: ببخش اگه وقتتو گرفتم مزاحمت شدم. و ادامه داد: بدکردار هرچی کوکش می کنم تنظیمش می کنم باز می بینم خوابه. یک روز که باز ساعتش خوابیده بود و از من ساعت پرسید گفتم: چرا نمی دهی تعمیر؟ ساعتش را نشانم داد و گفت: اینو یه بار که رفته بودم قم، با یازده تا بادکنک عوضش کرده م. یادگارِ بابای یه دختره س. خداوکیلی دختره بهم گفت خرابه کار نمی کنه ها، اما من خودم قبول کردم. جوانِ بادکنکی یک صداقتِ محض بود. یک سادگی وسیع. مثل دشت های باران خورده ی اطراف آبادی اش.

سه: ندیدمش تا روزی که با همان ساعت مچیِ خوابیده اش او را در حال هل دادنِ یک چارچرخِ کوچک دیدم. با دو کیسه ی بزرگ بر آن. این بار نان خشک می خرید و نمک می فروخت. بسیار با سلیقه و بی شتاب. انگار آفریده شده بود برای جمع آوریِ نان خشک مردم. نان های سالم را جدا می کرد و با احترام در کیسه ای تمیز می چید و بقیه را درکیسه ی دیگر می ریخت. آهنگ صدایش وقتی صدا می زد: نونِ خشک بیار نمک ببر، همان سادگی و طراوت دشت های باران خورده را داشت. با همه دوست بود. یعنی خیلی زود با همه دوست می شد. رازِ این دوست یابیِ راحت و همیشگی اش نیز در این بود که چیزی جز از همان سادگی دشت های اطراف آبادی با سخنِ وی نبود. حرف که می زد شما باور می کردید هرچه را که می گوید. و شاید رازِ دوست یابی های دیر به دیر ما در این است که خیلی دیر حرفِ همدیگر را باور می کنیم.

چهار: یک روز با شتاب از کنارش گذشتم. کلی کار داشتم و دیرم شده بود. مبادا مرا به حرف بگیرد او. که آرام و بی تپش می ایستد به صحبت کردن از هرکجا. از او که رد شدم، با صدایی که انگار از لابلای یک خرمن گلِ سرخ بیرون زده باشد گفت: نپرسیدی چرا نمکی شدم؟ برگشتم. با شرم. و او خنده به لب و شادان. انگار که در یک مناقصه ی پر سود برنده شده باشد. خودش با اشاره به کیسه ها و ظرف نمکش ادامه داد: من تو این کار رشد می کنم. دور که می شدم صدایش را شنیدم که می گفت: نمکی ها حداقلش اینه که شبا گشنه نمی خوابند. آن روز، نمکفروشِ محله ی ما پیراهن آستین کوتاه قرمزی به تن داشت. از این پیراهن هایی که زنی یا مردی به او داده بود. مجانی یا به نمک. اما چه به صورتِ روستایی اش می نشست.

پنج: سالها گذشت و ما از آن محل به محلی دیگر کوچیدیم و من او را ندیدم تا سالی که به اعتراض جلوی وزارت اطلاعات قدم می زدم. با پرچمی قرمز به دوش و تن پوشی سفید به تن و خواسته هایی سبز در سر. در میان غوغایی از فکر و خیال های تمام نشدنی، صدای دوره گردی را شنیدم که از بلندگویش حسیّ از دشت های باران خورده بیرون می ریخت: نون خشک بیار نمک ببر. بله این صدا آشنا می نمود. سر چرخاندم تا مگر مردی را ببینم که چارچرخی را پیش می راند با دو کیسه یکی تمیز و یکی همینجوری. اما نبود. کسی نبود. جز سربازان و رهگذران و مأمورانی که به داخل وزارت می رفتند.

شش: داشتم فراموشش می کردم که حس کردم سایه ی مردی جلو آمد. خودش بود. زل زد به من. با لبخندی که هوای روستا را داشت. مرا دیده و شناخته بود. دستی به شانه ام نهاد و سیر نگاهم کرد. نوشته های تن پوشم را خواند و نیم نگاهی نیز به پرچم قرمزم نشاند. بجای این که بپرسد این چه هیبتی است که برای خود پرداخته ای، تبسمش را به طراوت دشت های باران خورده ی اطراف آبادی آمیخت و گفت: یه وانت خریدم با همین نونِ خشکا. چارچرخ خسته م می کرد. و وانتش را نشانم داد. یک پیکان بار سفید با بلندگویی برسرو کیسه های جور بجور بر پشت. نمی دانم چرا نگاهم چرخید به مچ دست چپش. هنوز آن ساعت خوابیده بر دستش بود. خندید و گفت: به ساعتم نگاه می کنی؟ بالاخره گرفتمش. انقدر به باباش التماس کردم که دخترشو داد به م. و با غرور ساعتش را نشانم داد. یازده تا بادکنک بالاش دادم. چهل تا هم اگه می خواست به ش می دادم. به م گفت یادگار باباشه اما برا من یادگار خودشه. ایستادنش در آنجا به نفعش نبود. اما آنقدر ساده و زلال و باور کردنی بود که مأمور اطلاعات با دو تا پرسش از او، رفت به دشت های باران خورده ی اطراف آبادی و باز آمد و راهی اش کرد که برود. مگر می رفت. یک پایش می رفت و یک پایش نمی رفت.

هفت: رفته بودم دادگاه ویژه ی روحانیت. برای شکایت از طائب رییس سازمان اطلاعات سپاه. که سال نود و یک مأمورانش ریختند به خانه ام و کلی از وسایل حرفه ای و شخصی ام را بار کردند و بردند و هنوز نیز که تیرماه سال نود و شش است، پس نداده اند. شکایتم این بود که چرا از تصاویر خانوادگی داخل یکی از کامپیوترهای من، فیلم ساخته اند برای خراب کردنِ من و همان فیلم را نیز در فضای مجازی پخش کرده اند؟ با این که خود می دانستم شکایتم از یک آدمِ آدمکش چون طائب، چیزی جز خنده بر صورت قاضیان دادگاه ویژه نمی نشاند اما برای تفریح می رفتم آنجا شاید. یک بار رفتم دادگاه ویژه؟ نخیر، چندین بار.

هشت: شاید بار سوم بود که رفته بودم دادگاه ویژه. نشسته بودم تا قاضی نمازش را بخواند و به دفترش برگردد. دیدم نمکفروش وارد شد با برگه هایی در دست. کمی ژولیده و پریشان. مرا که دید جا خورد. خزید کنارم و نشست. صدایش گرچه زلال و ساده بود اما طراوت دشت های باران خورده ی اطراف آبادی را نداشت. دشت های اطراف آبادی اش انگار لگد کوب گرازان وحشی شده بود. نه لبخندی با نمکفروش بود و نه ذوق و شوقی. بگو ببینم چی شده؟ چی می خواستی بشه؟ قاضی خونه خرابم کرد. آتیش به جونم زد. زنمو از دستم در آورد.

نه: یکی از برادرانِ همسرش، زن را تشویق می کند به طلاق گرفتن. که حیف تو که زنِ یک نمکفروشِ دوره گرد شده ای. زن چه می کند؟ با داشتن یک بچه، بنای ناسازگاری می گذارد. می رود به دادگاه خانواده ی قم به شکایت. که می خواهم جدا بشوم. به چه خاطر؟ شوهرم بداخلاق است! اصلاً به من می خوره بداخلاق باشم؟ زن و بچه ی من همه چیزمن اند. من این همه سگ دو زدم بخاطر اونا. من زنمو دوست دارم. بچه مو دوست دارم. کی یه ساعتِ خوابیده رو ده سال به مچ دستش می بنده؟ من عقربه های این ساعتو که می بینم، دو تا حال پیدا می کنم. یکی حال خوشه بخاطر یازده تا بادکنک. یکی هم به خودم می گم اگه عقربه های این ساعت خوابیدن تو نخواب. کسی که بخوابه مفت نمی ارزه. نمکفروش آه کشید و عقب نشست و گفت: داشتم رشد می کردم برادرش نذاشت. حسودی کرد.

ده: نمکفروش آمده بود به شکایت از قاضی. قاضی با دوز و کلک زنش را طلاق داده بود. و زن نمکفروش را عقد کرده بود برای خودش. روزهایی که جلوی وزارت اطلاعات قدم می زدم یاد داشتی نوشتم با عنوان: آن مرد آمد، آن مرد با وانت آمد. و پایان آن نوشته این بود. آن مرد رفت. آن مرد با وانت رفت. قاضی زنش را برده بود. قاضی آخوند بود.

محمد نوری زاد
پنجم تیرماه نود و شش – تهران
https://t.me/MohammadNoorizad