در باره خروج شاه از کشور نیز از آن چه که گفته اند و خوانده ایم، و بار و بندیل مسافران، به ویژه چمدان های علیاحضرت، چنین بر می آید که شاه می دانست بازگشتی در کار نیست. در این که شاه شتاب به ترک کشور داشت، تردیدی نیست، اشک چشمان و چهره افسرده او نمایانگر اندوهش از سفری بی بازگشت است، شاید که به همراهان چیزی در این باب نگفته بودند.
کتاب مسافر من هم به مقصد رسید و در این گیر و دار خاطرات امیراصلان
افشار را نیز به پایان رساندم.
از خواندن خاطرات و از لابلای نوشته های پاره ای از دست اندر کاران آن
روزگار، فضای آن دوران، خصومت ها و کنش و منش آدم ها آشکار می شود، و در این کتاب،
خود کوچک کردن ــ برای این که نگوییم حقارت ــ رضا شاه دوم در عربستان سعودی سخت
توی ذوق می زند.
دل آقای افشار هم از ندانم کاری های ساواک خون است و او هم از نادانی و
بی مایگی نصیری می گوید. اما پاره ای از نوشته هایش به دور از حقیقتی ست که از
قضای اتفاق، خود ناظرش بودم، و با کسانی که از آن ها می گوید و نزدیکان شان آشنا
هستم.
در باره سخنرانی شاه در اسفند ماه ۱۹۷۸که سخنانش را
با«مه فشاند نور و سگ عوعو کند» به
پایان رسانده بود، تا جایی که من بخاطر دارم، این سخنرانی به مناسبت روز بین
المللی زن بود و به دعوت سازمان زنان، و اصلاً ربطی به حزب رستاخیز نداشت.
بیشترین زنان هنرمند و استاد و دانشمند شهر، در این گرد همآیی حضور
داشتند. سخنرانی شاه جزو برنامه بود، و والاحضرت اشرف در آن میان ناگهان یقه شاه
را نگرفت که بیا تو هم برای ما سخنرانی بکن!
شاه هم در آن روز، آن گونه که من به یاد دارم، سرحال بود و اثری از
افسردگی و نا امیدی بر سیما و در بیانش هویدا نبود. کلی برایمان صحبت کرد و از
گذشته ها گفت. نخست تاریخ سال ها را به شاهنشاهی می گفت، اما چون تبدیل شمسی به
شاهنشاهی آسان نبود، در میان صحبتش تاریخ شاهنشاهی را وا داد و تاریخ میلادی را
برگزید، و با همین جمله «مه فشاند
نور و سگ عوعو کند» به سخنانش
پایان داد، که من خود شرحش را در کتاب حکومت شاه آورده ام.
خود من چنان از شنیدنش جا خوردم که پنداشتم عوضی شنیده ام، و از خانم (الف) که در کنارم نشسته بود، پرسیدم: شاه چه فرمودند؟ او هم با تبسمی عین
همین جمله را برایم تکرار کرد، و بدون این که چیزی بگوید احساس کردم که هم او، و
هم خانم دیگری که در سمت چپ من نشسته بود، از شنیدن این نیم بیت شعر اندکی شگفت
زده اند.
فردای آن روز همین خانم (الف) به من گفت که بر روی دیوارهای شهر نوشته
اند: مه فشاند نور و شه عوعو کند! من چند روز پس از این داستان، از سوی
سازمان زنان برای شرکت در جلسه ای عازم سازمان ملل در نیویورک شدم.
هنگامی که برای معرفی خودم به دفتر نمایندگی ایران رفتم، معاون فریدون
هویدا به من گفت: «شنیده ام که
برنامه شما به مناسبت روز جهانی زن خیلی مفصل بود و شاه هم برایتان صحبت کرد،
وزارت امور خارجه متن سخنرانی اعلیحضرت را برایمان فرستاده است.» از او خواستم نگاهی بر آن افکنم، برایم
آورد و دیدم که جمله آخر در آن حذف شده است.
در مورد نامه کذایی احمد رشیدی مطلق در اطلاعات نیز من داستان دیگری
سوای آنچه که آقای اصلان افشار می گویند شنیده ام. با تمام کسانی هم که در این
باره صحبت کردم، تمام شان نوشتن و انتشار آن را به حساب ندانم کاری دربار می نهند
و اشتباه بزرگی می پندارند.
یک تن از مدیران اطلاعات سه روز از نشرش سر باز زد و مقاومت کرد تا به
دستور داریوش همایون مجبور به انتشارش شد. بنا براین آقای همایون از متن نامه آگاه
می بود و کارکنان روزنامه اطلاعات می گفتند چرا او آن را در روزنامه خودش منتشر
نمی کند و به ما می دهد. حتی شنیدم هویدا جلسه ای برای نوشتن این نامه کذایی در
دربار تشکیل داده بود و از عده ای برای
نوشتن اش دعوت کرده بود. به هرحال آنچه که به گوش من رسید کاملاً برخلاف آن چیزیست
که در خاطرات آقای افشار آمده است.
در باره خروج شاه از کشور نیز از آن چه که گفته اند و خوانده ایم، و
بار و بندیل مسافران، به ویژه چمدان های علیاحضرت، چنین بر می آید که شاه می دانست
بازگشتی در کار نیست. در این که شاه شتاب به ترک کشور داشت، تردیدی نیست، اشک
چشمان و چهره افسرده او نمایانگر اندوهش از سفری بی بازگشت است، شاید که به
همراهان چیزی در این باب نگفته بودند.
شنیدم خانم فریده دیبا می پنداشت افراد خاندان سلطنت برای مدت کوتاهی
از ایران خارج می شوند، همچنان که شنیدم والاحضرت اشرف در نیویورک سخت نگران
برادرش بود و در انتظار که هرچه زودتر ایران را ترک کند.
ندانستن خانم دیبا را آسانتر می توان پذیرفت تا ندانستن آقای افشار را.
البته می توان آن را به پای مهر او به شاه و عشق به میهن اش گذاشت که آرزویش را
حقیقت می پنداشت. شاید هم پاره ای در انتظار معجزه ای شبیه رویداد ۲۸ مرداد می بودند که این بار از امامزاده کذایی شان سرنزد.
ایشان همچنین ضمن تعریف از سخاوت و جوانمردی شاه، از کمک ایشان به ناصر
خان و خسرو خان و از دیوانه بازی های خسرو قشقایی گفته اند، که البته تمام کسانی
که این بنده خدا را از نزدیک می شناختند، زندگی محقر او با مادرش را در آپارتمان دو
اتاقه شان در مونیخ بخاطر دارند.
از همه حیرت آورتر این که آقای اصلان افشار می گوید: «به او اجازه دادند به ایران بازگردد و
او هم بازگشت و در دوران شاه در خوزستان مقاطعه کاری می کرد و وضعش خوب شد…»
این بیچاره متآسفانه پس ازخروج
شاه به ایران رفت و در آن جا چو بسیاری دگر ناجوانمردانه کشته شد! من از خواندن داستان مقاطعه کاری او در خوزستان
آنچنان شگفت زده شدم که فوراً به برادر زاده اش زنگ زدم که بدانم او چه می گوید! که البته او نیز از شنیدنش حیرت کرد.
از اطرافیان دور و نزدیکش پرسیدم، آنها هم تکذیب کردند. خود من که
چندین و چند بار به دیدن بی بی در تهران رفته بودم، از خسرو خان خبری در ایران
نبود، مگر امکان داشت خسرو خان به ایران برود، و مادرش نداند و کسی خبردار نشود؟
ساواک هم دم فروبندد و حکومت از رفتنش بهره برداری نکند؟!
در مورد کمک ماهیانه سفارت ایران در امریکا به ناصر خان نیز از دخترش
پرسیدم. سوگند خورد که کلامی در این باره تا به امروز نشنیده است و از چنین کمکی
کس خبر ندارد، و ادامه داد: می
دانید که تمام اموالش را گرفته و او و فرزندانش را از ایران رانده بودند،
اگر هم چنین کمکی شده باشد چندرغازی از مال خودش را برایش می فرستادند! عجیب است که آقای افشار دقیقاً مبلغ
ماهیانه را هم نمی گویند، می فرمایند: «بین ۱۰۰۰ تا ۲۰۰۰ دلار، و اعلیحضرت هم دستور می دهند از حساب سفارت هر ماه این مبلغ را
پرداخت کنید.» کدام مبلغ را؟!
و اما در باره ی تبعید مصدق … تا آن جایی که ما می دانیم، در دوران
پادشاهی رضا شاه مصدق خانه نشین بود و دامادش متین دفتری مصدر کار. پس از شهریور
بیست و برکناری رضا شاه، مصدق به میدان آمد و فعالیتش را از سر گرفت، و دامادش هم
برای مدت کوتاهی به جرم نزدیکی با آلمان ها در بند متفقین شد.
با «ع » هم
از خاطرات اصلان افشار گفتم و از او هم در باره سفر پیش از انقلاب خسرو قشقایی به
ایران پرسیدم، او نیز مانند چند تن از آشنایان شیرازی قشقایی ها رفتن به خوزستانش
را نادرست می داند.
*برگرفته از کتاب
«مسافر» جلد دوم، نویسنده: شیرین سمیعی، ناشر: شرکت کتاب، لوس آنجلس