نوشتن كار سختي است
مايا آنجلو، شاعر و نويسنده امريكايي بود كه براي نگارش «ميدانم چرا پرنده در قفس ميخواند» و اشعار و مجموعه مقالاتش مورد تحسين و تمجيد منتقدان و جشنوارههاي ادبي قرار گرفت.
او كه چهارم آوريل ١٩٢٨ در سنت لوييس ايالت ميزوري به دنيا آمد، نويسنده و فعال حقوق مدني براي كتاب شرح حال «ميدانم چرا پرنده در قفس ميخواند» (١٩٦٩) سمت و سوي ديگري به تاريخ ادبيات داد و عنوان نخستين كتاب پرفروش غيرداستاني اثر نويسنده زن آفريقايي- امريكايي را به نام خود ثبت كرد.
سال ١٩٧١ مجموعه شعري با عنوان «پيش از اينكه بميرم فقط يك ليوان آب خنك به من بده» را منتشر كرد كه به فهرست نامزدهاي پوليتزر راه پيدا كرد. بعدتر شعر «روي ضربان صبح» را نوشت كه به يكي از مشهورترين آثار او بدل شد؛ او اين شعر را در مراسم تحليف رياستجمهوري بيل كلينتون در سال ١٩٩٣ خواند.
آنجلو فقط شاعر و نويسنده نبود، او در بازيگري، فيلمنامهنويسي، نمايشنامهنويسي، كارگرداني و حركات موزون هم تبحر داشت.
مايا آنجلو با نام مارگريت آني جانسون ديده به جهان گشود و وقتي هنوز پا به دنياي نوجواني نگذاشته بود، پدر و مادرش از يكديگر جدا شدند.
او و برادر بزرگترش، بيلي به خانه مادر پدرش در آركانزاس فرستاده شدند.
ماياي آفريقايي-امريكايي در اين ايالت نسخه دستاول تعصبها و تبعيضهاي نژادي را تجربه كرد.
اما تلخترين تجربه زندگياش در هفت سالگي و زماني بود كه به ديدار مادرش رفته بود كه مورد آزار و اذيت جنسي نامزد مادرش قرار گرفت.
او اين اتفاق را با برادرش در ميان ميگذارد و بيلي هم ديگر اعضاي خانواده را مطلع ميكند.
در نهايت اين مرد متهم شناخته ميشود اما فقط يك روز زنداني ميشود. اما روز بعد به قتل ميرسد. آسيبي كه اين اتفاق بر روح او وارد آورد، سبب شد او از حرف زدن دست بكشد.
به آركانزاس بازگشت و پنج سال سكوتش را نشكست.
معتقد بود: «فكر ميكردم صداي من او را كشته است؛ من آن مرد را كشتم چرا كه نام او را فاش كردم و بعد فكر كردم هرگز حرف نخواهم زد شايد صداي من همه را بكشد...»
مايا آنجلو پس از تجربه شغلهاي مختلف، خود را شاعر و نويسنده معرفي ميكند. او بيشتر براي خلق هفت كتاب خودنگاره كه شرححالي از كودكي و اوايل بزرگسالياش است، مشهور است.
نخستين كتاب اين مجموعه «ميدانم چرا پرنده در قفس ميخواند» كه زندگي آنجلو را تا ١٧ سالگي به تصوير ميكشد، تحسين و تمجيدهاي بينالمللي را براي او به ارمغان آورد. اين مجموعه گستره زماني و مكاني قابل توجهي را شامل ميشود؛ از آركانزاس تا آفريقا و دوباره به امريكا و از شروع جنگ جهاني دوم تا ترور مارتين لوتر كينگ جونيور.
او آخرين و هفتمين كتاب خودنگارهاش «مامان و من و مامان» را در سال ٢٠١٣ و در سن ٨٥ سالگي منتشر كرد.
اغلب منتقدان در مواجهه با آثار اين مجموعه تمايل به قضاوت در سايه نخستين كتاب مجموعه داشتند، چرا كه «پرنده در قفس» بهترين آنها شناخته ميشد. او يك سال پس از انتشار هفتمين كتاب اين مجموعه از دنيا رفت.
در ادامه گفتوگوي جورج پليمپتون را با مايا آنجلو كه پاييز ١٩٩٠ در مجله پاريس ريويو منتشر شد، ميخوانيد.
قبلا به من گفته بودي روي تختخوابي مرتب دراز ميكشي و بطري نوشيدني، واژهنامه، فرهنگ جامع راجِي، دفتر يادداشت، زيرسيگاري و انجيل در كنارت، مشغول نوشتن ميشوي. كاركرد انجيل چيست؟
زبان همه تفسيرها، ترجمهها، تورات عبري و انجيل مسيحيان داراي آهنگ است، شگفتآور است. انجيل را براي خودم ميخوانم؛ هر ترجمهاي [از انجيل]، هر نسخهاي را با صداي بلند ميخوانم فقط براي اينكه زبان را بشنوم، ريتمش را بشنوم و به خودم يادآور شوم زبان انگليسي چقدر زيباست. گرچه به هفت يا هشت زبان حرف ميزنم اما انگليسي زيباترين زبانهاست. از پس هر كاري برميآيد.
براي الهام گرفتن و بهتر كردن قلمت، انجيل ميخواني؟
براي ملودياش. همچنين براي محتوايش. دارم سعي ميكنم مسيحي باشم و اين حرفهاي جدي است. مثل اين است كه سعي داشته باشي يهودي خوبي باشي، مسلمان خوبي باشي، يك پيرو خوب آيين بوديسم، يك پيرو خوب آيين شينتو، يك زرتشت خوب، يك دوست خوب، معشوقي خوب، مادري خوب، رفيقي خوب_ [همه اينها] حرفهاي جدي هستند. كاري نيست كه بگويي آه تمامش كردم. كل روز انجامش دادم. حقيقت اين است كه تمام طول روز سعي ميكني انجامش دهي، سعي ميكني [خوب] باشي و بعد اگر شب ركوراست باشي و كمي جسارت به خرج دهي به خودت نگاهي بيندازي و بگويي: «هوم. فقط هشتادوشش بار خرابش كردم. بد نيست. » سعي دارم مسيحي باشم و انجيل كمكم ميكند به خودم يادآور شوم هدفم چيست.
آيا اين ملودي را به نثرت انتقال ميدهي؟ فكر ميكني طنين نثرت بتواند نثر نسخه انجيل كينگ جيمز را در ذهن خواننده تداعي كند؟
ميخواهم بشنوم انگليسي چه صدايي دارد؛ ادنا سنت وينسنت ميلي چطور انگليسي را ميشنيد. ميخواهم انگليسي را بشنوم پس آن را بلند ميخوانم. نه به اين معني كه بتوانم آن را تقليد كنم. براي اينكه يادآور شوم انگليسي چه زبان باشكوهي است. بعد، سعي ميكنم خاص باشم و حتي مبدع. كمي شبيه به خواندن جرارد منلي هاپكينز يا پاول لارنس دانبار يا جيمز ولدون جانسون است.
وقتي انجيل خستگيات را گرفت، چطور روز كاريات را شروع ميكني؟
در هر شهري كه تا به حال زندگي كردهام، در هتلي اتاق گرفتم. اتاق هتل را براي چند ماهي اجاره ميكنم، ساعت شش صبح خانهام را ترك ميكنم و سعي ميكنم در ساعت شش و سي دقيقه در محل كارم باشم. براي نوشتن، روي تخت دراز ميكشم. اصلا اجازه نميدهم خدمه هتل ملحفههاي تخت را عوض كنند چون من اصلا آنجا نميخوابم. تا ساعت ١٢:٣٠ يا ١:٣٠ عصر ميمانم بعد به خانه ميروم و سعي ميكنم نفس بكشم؛ حدود ساعت پنج به كارم نگاه ميكنم؛ ميز شامي ميچينم، ميزي مناسب، آرام و شامي دوستداشتني ميخورم و بعد صبح روز بعد ميروم سر كار. گاهي وقتي به اتاقم در هتل ميروم يادداشتي روي زمين ميبينم كه روي آن نوشته شده «خانم آنجلوي عزيز، اجازه بدهيد ملحفهها را عوض كنيم. فكر ميكنيم بو گرفتهاند.» اما فقط به آنها اجازه ميدهم بيايند و سطل كاغذ باطلهها را خالي كنند. اصرار دارم همه تابلوها را از روي ديوار بردارند. نميخواهم چيزي روي ديوار باشد. به اتاقم در هتل ميروم و انگار كه تمامي عقايدم به حالت تعليق درآمدهاند. هيچچيز توجهم را جلب نميكند. نه [تصوير] دختر شيرفروش، نه گلدان گلي، هيچ چيز. فقط ميخواهم «احساس كنم» و بعد وقتي شروع به كار كنم به خاطر ميآورم. چيزي خواهم خواند، شايد «مزامير» را، شايد، دوباره، چيزي از آقاي دانبار، جيمز ولدون جانسون ميخوانم و به خاطر ميآورم زبان چقدر زيباست و چقدر منعطف است و چقدر خودش را منطبق ميكند. اگر آن را هل بدهي ميگويد: «باشه.» اين را به خاطر ميآورم و شروع به نوشتن ميكنم. ناتانيل هاتورن ميگويد: «خوانش ساده منجر به سختنويسي ميشود.» سعي ميكنم زبان را تا آن سطحي هل بدهم كه از صفحه بيرون بپرد. بايد ساده به نظر برسد اما براي من يك عمر ميگذرد تا به آن نگاهي ساده داشته باشم. البته منتقدهايي هم هستند- معمولا منتقدان نيويوركي- كه ميگويند خب، مايا آنجلو كتابي منتشر كرده است و البته كه خوب هم هست اما در نهايت او يك نويسنده ذاتي است. اينها كساني هستند كه دلم ميخواهد يقهشان را بگيرم چون يك عمر طول كشيد تا من آواز خواندن را ياد بگيرم. من زبانم را بهتر كردهام. در عصري مثل امروز، به حضار نگاه ميكنم، اگر بايد اين عصر را از زاويه ديد خودم بنويسم، صندليهاي فندقيرنگ مخملي زهواردررفته را ميبينم و رنگ رفته روي پشتيها كه پشت آدمها آن را برده و براي همين به نارنجي كمرنگ تبديل شده است، بعد رنگهاي زيباي چهره افراد، سفيد، صورتي- سفيد، سفيد، گندمي و قهوهاي و آفتابسوخته- من بايد به همه اينها نگاه كنم، به همه اين چهرهها و نوع نشستنشان. وقتي بعد از چهار يا پنج ساعت نوشتنم تمام شود، ممكن است مثل اين باشد كه من موشي هستم كه روي پادري نشسته است. همين. [شبيه به] گربه نيستم. اما به بازي با آن و جلبتوجهش ادامه ميدهم و ميگويم: «عاشقتم. بيا. عاشقتم. » دو يا سه هفته طول ميكشد تا آن چيزي را كه حالا ميبينم توصيف كنم.
چه زماني متوجه ميشوي اين چيزي است كه ميخواهي؟
ميدانم چه وقت بهترين كار را ميتوانم انجام دهم. شايد بهترينِ موجود نباشد. شايد نويسندهاي ديگر بهتر بنويسد. اما ميدانم چه وقت بهترين را ميتوانم انجام دهم. ميدانم يكي از بهترينهاي هنري كه نويسنده ميتواند آن را بسط و گسترش دهد هنر گفتن اين است: «نه. نه، كارم تمام شده. خداحافظ. » و دست از نوشتن بكشد. نميخواهم تا سر حد بيطاقتي بنويسم. نميخواهم مداوم بنويسم. اين كار را نميكنم.
چقدر اصلاح كردن دخيل است؟
صبحها مينويسم و اواسط روز به خانه برميگردم و حمام ميكنم چون نوشتن، همانطور كه ميدانيد، كار سختي است بنابراين بايد دو بار خودت را بشويي. بعد بيرون ميروم و خريد ميكنم- من يك آشپز حرفهاي هستم- و وانمود ميكنم يك آدم معمولي هستم. نقشم را عادي بازي ميكنم؛ «صبح بخير! خوبم، متشكرم. شما خوب هستيد؟» بعد به خانه ميروم. براي خودم شام آماده ميكنم و اگر مهمان داشته باشم، شمع روشن ميكنم و موسيقي دلنشيني ميگذارم و از اين جور كارها. بعد وقتي كه كارم با ظرفها تمام شد آنچه را صبح نوشتهام ميخوانم و هميشه اگر ٩ صفحه نوشته باشم شايد بتوانم دوونيم يا سه صفحه از آن را نگه دارم. اين زمان، بيرحمترين زماني است كه ميشناسيد، واقعا تاييد ميكني كه اين نوشتهها به درد نميخورند و آنها را حذف ميكني. وقتي شايد پنجاه صفحه از آن را تمام كردم و خواندم- پنجاه صفحه قابل قبول- يعني كارم آنقدرها هم بد نيست. من از سال ١٩٦٧ با يك ويراستار كار كردهام. بارها در اين سالها به من گفته يا از من خواسته است كه «چرا به جاي دو نقطه از نقطه ويرگول استفاده ميكني؟» و در اين سالها بارها به او چنين جملههايي را گفتهام: «ديگر با تو حرف نميزنم. خداحافظ براي هميشه. تمام شد. خيلي ازت ممنونم و من ميروم. » بعد آن نوشته را ميخوانم و به پيشنهادهايش فكر ميكنم. براي او تلگرافي ميفرستم و در آن ميگويم: «باشه، حق با توست. حالا كه چي؟ هرگز دوباره حرفش را هم نزن. اگر زدي هرگز با تو حرف نخواهم زد.» حدود دو سال پيش مهمان او و همسرش در همپتونز بودم. من انتهاي ميز ناهارخورياي نشسته بودم كه براي چهارده نفر غذا روي ميز بود. اواخر شام به كسي گفتم در اين سالها براي او تلگرافهايي فرستادم. او از آن طرف ميز گفت: «من همه آنها را نگه داشتهام! بيرحم!» اما ويرايش، ويرايش نوشته خود، قبل از اينكه ويراستار آن را ببيند يكي از مهمترين عوامل است.
پنج كتاب خودنگاره پيدرپي به ترتيب منتشر شدند. وقتي نوشتن «ميدانم چرا پرنده در قفس ميخواند» را شروع كرديد، ميدانستيد اين داستان نقطه شروعي براي شما خواهد بود؟ تقريبا خط به خط آن در جلد دوم كاركرد داشته است.
بهار سرلك
بهار سرلك
ميدانستم اما حقيقتا قصدش را نداشتم. فكر ميكردم ميخواهم «پرنده در قفس» را بنويسم و همين يكي خواهد بود و به نمايشنامهنويسي و فيلمنامهنويسي براي تلويزيون بازميگردم. خودنگاره بدجور اغواكننده است؛ خارقالعاده است. زماني كه خودم را مشغولش كردم متوجه شدم سنتي را پي ميگيرم كه فردريك داگلاس آن را پايهگذاري كرده است؛ در روايتهاي بردهداري كه راوي اول شخص مفرد درباره اول شخص جمع صحبت ميكند، من او به معناي «ما» است و چه مسووليتي! سعي در كار با چنين قالبي، سبك خودنگاره، تغيير آن، بزرگتر كردن آن، غني و بهتر كردن و ظرفيتي بيشتر در قرن بيستم دارد كه چالش بزرگي براي من بود. الان پنج جلد را نوشتهام و واقعا اميدوارم- كارهايي كه بايد در بسياري از دانشگاهها و كالجهاي امريكا تدريس شود- مردم كار من را بخوانند. بهترين تعريفي كه از من شد وقتي بود كه مردم در خيابان يا در فرودگاه سمتم ميآيند و ميگويند: «خانم آنجلو، پارسال از روي كتابهاي شما داستاني نوشتم و واقعا ميخواهم بگويم آنها را خواندم... همين. » اينكه آدمي سفيدپوست يا سياهپوست، زن يا مرد اينقدر جدي، بينقص تحت تاثير كتابها قرار بگيرد كه احساس كند آن داستان من است. من اين را گفتم. پيشبينياش را نكرده بودم. اين بهترين تمجيد از من است. در ابتدا انتظارش را نداشتم كه بخواهم با اين سبك ادامه بدهم. فكر ميكردم ميخواهم كتابي كوچك بنويسم و خوب خواهد بود بعد به شعر بازميگردم، [يا] موسيقي كوتاهي ميسازم.
درباره پيدايش كتاب نخست بگوييد. كدام افراد در شكل دادن اين جملات كه از صفحات بيرون ميپريدند به شما كمك ميكردند؟
آه خب، آنها سالها قبل از اينكه من بخواهم بنويسم، وقتي خيلي جوان بودم، شروع كردند. كشيش سياهپوست امريكايي را دوست داشتم. آهنگ لحن و ايماژ خيلي قوي و تقريبا ناممكن را دوست داشتم. وقتي خيلي جوان بودم، كشيش كليساي من در آركانزاس از عبارتهاي اينچنيني استفاده ميكرد: «خدا قدم ميزد، خورشيد روي شانههاي او ميتابيد، ماه كف دست او آشيانه كرده بود. » منظورم اين است كه عاشق اين جملات بودم و عاشق شاعران سياهپوست و عاشق شكسپير، ادگار آلن پو و از متيو آرنولد هم خيلي خوشم ميآمد هنوز هم خوشم ميآيد. سالها سكوت كرده بودم، ميخواندم و به حافظه ميسپردم و همه آنهايي كه تاثيري شگرف روي من گذاشتند را به حافظه ميسپردم... در نخستين كتابم و حتي در آخرين كتابم.
سكوت؟
وقتي خيلي جوان بودم مورد آزار و اذيت جنسي قرار گرفتم. به برادرم اسم اين فرد را گفتم. طي چند روز اين مرد كشته شد. در ذهن كودكانه من- هفت و خردهاي سال داشتم- فكر ميكردم صداي من او را كشته است. بنابراين پنج سالي از حرف زدن دست كشيدم. البته درباره اين اتفاق در «پرنده در قفس» نوشتم.
چه زماني تصميم گرفتيد نويسنده شويد؟ لحظهاي بود كه ناگهان بگوييد: «اين كاري است كه آرزو داشتم باقي عمرم انجام دهم؟»
خب من فيلمنامه سريالي تلويزيوني را براي شبكه PBS نوشتم و داشتم به كاليفرنيا ميرفتم. فكر ميكردم شاعر و نمايشنامهنويس هستم. اين كاري بود كه قصد داشتم باقي عمرم انجام بدهم يا دلال معاملات ملكي سرشناسي باشم. شايد مثل اين باشد كه با آوردن نام او ميخواهم خودنمايي كنم اما دفعه اول جيمز بالدوين بود كه من را يك شب با خود به مهماني شام با جولز و جودي فايفر برد. اين سه نفر سخنورهاي قهاري هستند. آنها داستانهاي خود را تعريف ميكردند و من ميبايد براي ايفاي نقشم ميكوشيدم. من هم ميبايد خودم را در جايگاه داستانسرايي قرار ميدادم. خب، روز بعد جودي فايفر به باب لوميس، ويراستاري در انتشارات Random House زنگ زد و پيشنهاد كرد ميتواند من را براي نوشتن زندگينامه استخدام كند، او چيزهايي در چنته دارد. پس او به من زنگ زد و گفتم: «نه، تحت هيچ شرايطي قبول نميكنم. قطعا چنين كارهايي را انجام نميدهم. » بنابراين به كاليفرنيا رفتم تا اين سريال را كه درباره فرهنگ سياهپوستان آفريقايي- امريكايي بود، توليد كنيم. آنجا كه بودم لوميس حدودا سه بار با من تماس گرفت. هر بار جوابم نه بود. بعد او با جيمز بالدوين صحبت كرد. جيمي به او ترفندي را ياد داد كه هميشه در مورد من جواب ميدهد؛ گرچه من از گفتنش مفتخر نيستم. دفعه بعد كه او زنگ زد، گفت: «خب، خانم آنجلو. ديگر مزاحمتان نميشوم. مثل اين است كه براي نوشتن اين كتاب تلاشي نميكنيد چون نوشتن زندگينامه ادبي تقريبا غيرممكن است. » گفتم: «درباره چي حرف ميزنيد؟ انجامش ميدهم.» اصلا از وجود چنين دكمهاي كه با فشار دادنش من درجا پرتاب ميشوم، خوشحال و خرسند نيستم.
براي هر كدام از كتابهايتان درونمايه غالبي را انتخاب ميكنيد؟
سعي ميكنم زمانها را در زندگيام به خاطر بياورم، وقايعي كه در آنها درونمايه غالب بيرحمي يا مهرباني، بخشندگي، حسادت، شادي يا نشاط... شايد چهار واقعه از دورهاي كه قصد نوشتنش را دارم، باشد. بعد آني را كه به بهترين شكل براي ابزار من مناسب بود، انتخاب ميكردم و ميتوانم با توسل به آن درام بنويسم و به ملودرام نزديك نشوم.
براي مخاطب خاصي مينوشتيد؟
ابتدا فكر ميكردم اگر كتابي براي دخترهاي سياهپوست بنويسم خيلي خوب خواهد شد چون دخترهاي سياهپوست كتابهاي انگشتشماري براي خواندن دارند؛ دخترهايي كه ميگفتند همينطوري بايد بزرگ شوند. بعد ميدانيد، فكر كردم بهتر است اين گروه را بزرگتر كنم، گروهي كه هدفم بود. تصميم به نوشتن براي پسرهاي سياهپوست گرفتم و بعد دخترهاي سفيدپوست و بعد پسرانشان.
اما چيزي كه سعي داشتم به خاطر بسپارم، مهارتم بود. مهارت چيزي بود كه برايش تلاش كردم؛ سعي ميكردم هنرم كنترل را در دست بگيرد- اگر خيلي اغراقآميز و عجيب به نظر نميآيد- انگيزش را پذيرفتم و تمام تلاشم را كردم تا كنترل مهارتم را در دست بگيرم. اگر احساس افسردگي ميكردم و كنترلم را از دست ميدادم، به خواننده فكر ميكردم. اما اين اتفاق خيلي نادر بود- فكر كردن درباره خواننده وقتي كه كارت در جريان قرار دارد.
بنابراين وقتي در اتاق آن هتل مينشيني و نوشتن را شروع ميكني، خواننده خاصي در ذهن نداري. اين خواننده خودت هستي.
خودم هستم... و خواننده من. حتما دروغگو هستم، دورو يا يك احمقم- هيچكدام از اينها نيستم- اگر بگويم براي خواننده نمينويسم. براي او مينويسم. اما براي خوانندهاي كه ميشنود، كسي كه روي نوشته من فكر خواهد كرد، فراتر از آنچه من در ظاهر گفتهام ميرود. بنابراين براي خودم و آن خوانندهاي كه وظيفه خود را انجام ميدهد. در غرب آفريقا، غنا عبارتي مصطلح است كه به آن «گفتار عميق» ميگويند. براي مثال ضربالمثلي هست كه ميگويد: «مشكل سارق اين نيست كه چطور سوت پاسبان را بدزدد بلكه كجا آن را بدمد. » حالا، در رويارويي با آن، فرد آن را ميفهمد. اما وقتي حقيقتا به آن فكر ميكنيد، شما را عميقتر ميكند. در غرب آفريقا به آن «گفتار عميق» ميگويند. دوست دارم فكر كنم «گفتار عميق» نوشتهام. وقتي نوشته من را ميخواني بايد قادر به گفتن «آه، اين زيباست» باشي. اين دوست داشتني است. خوب است. شايد چيز ديگري هم باشد؟ بهتر است دوباره بخواني. سالها پيش كتابي به نام «دن كاسمورو» از نويسندهاي به نام ماشادو د آسيس خواندم. ماشادو د آسيس نويسنده اهل امريكاي جنوبي بود- از پدري سياهپوست و مادري پرتغالي- در سال ١٨٦٥ مينوشت. فكر كردم كتاب، اثر خوبي است. بعد برگشتم و كتاب را خواندم و گفتم: «هووم. نفهميده بودم همه اينها در اين كتاب هست.» بعد دوباره و دوباره كتاب را خواندم و به اين نتيجه رسيدم كه آنچه ماشادو د آسيس انجام داده در واقع يك حقه است؛ او من را به ساحلي هدايت كرده بود كه در آن غروب خورشيد را ببينم و من آن غروب را با لذت تماشا كردم. وقتي برگشتم تا به آن ساحل بروم، فهميدم جريان آب تا سر من ميرسد. اين زمان وقتي بود كه تصميم به نوشتن گرفتم. مينويسم تا خواننده بگويد: «اين داستان چقدر خوب است. آه پسر، خيلي زيباست. بگذار دوباره بخوانمش. » فكر ميكنم به همين خاطر است كه «پرنده در قفس» چاپ بيستويكمش را در جلد سخت و چاپ بيستونهم در جلد كاغذي را پشتسر ميگذارد. همه كتابهايم هنوز در حال چاپ هستند، هم جلد گالينگور و همچنين كاغذي، چرا كه مردم به عقب بازميگردند و ميگويند: «بگذاريد اين را بخوانم. آيا او واقعا اين حرف را زده است؟»