از کتاب " مهپاره " ترجمه ی صادق چوبک
صادق چوبک |
داستان آفرینش زن
... آفریننده ی جهان چون به خلقت زن رسید ، دید آنچه مصالح سفت و سخت برای خلقت آدمی لازم است ، در کار آفرینش مرد به کار رفته و دیگر چیزی نمانده . در کار خود واله گشت و پس از اندیشه ی بسیار چنین کرد:
گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و لرزش اندام از گیاه ونازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور عسل و شادی از نیزه ی نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش وغرور از طاووس و نرمی از آغوش طوطی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی
از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای ، مرد نزد خدا آمد و گفت :"خدایا ! این موجودی که به من داده ای ، زندگی را بر من تباه کرده . پیشه اش پرگویی است ،هیچ گاه مرا به خود وانمی گذارد،آزارم می دهد ،می خواهد همیشه نوازشش کنم ، می خواهد همیشه سرگرمش بسازم. بیخود می گرید. تنها کارش بیکاری است . آمده ام او را پس بدهم زیرا زندگی با او برایم امکان پذیر نیست . او را از من باز ستان ."
گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و لرزش اندام از گیاه ونازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور عسل و شادی از نیزه ی نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش وغرور از طاووس و نرمی از آغوش طوطی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی
از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دورویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای ، مرد نزد خدا آمد و گفت :"خدایا ! این موجودی که به من داده ای ، زندگی را بر من تباه کرده . پیشه اش پرگویی است ،هیچ گاه مرا به خود وانمی گذارد،آزارم می دهد ،می خواهد همیشه نوازشش کنم ، می خواهد همیشه سرگرمش بسازم. بیخود می گرید. تنها کارش بیکاری است . آمده ام او را پس بدهم زیرا زندگی با او برایم امکان پذیر نیست . او را از من باز ستان ."
خدا گفت : "باشد ." و زن را باز پس گرفت .
پس از هفته ای دیگر ، مرد دوباره نزد خدا شد و گفت : " خداوندا ! می بینم از زمانی که او را به تو پس داده ام ، تنهای تنها شده ام . به یاد می آورم چگونه برایم آواز می خواند و می رقصید.از گوشه ی چشم به من می نگریست ، با من بازی می کرد و به تنم می چسبید . خنده اش گوشنواز بود . تنش خرم و دیدارش دلنواز بود . او را به من بازپس ده . "
خداوند گفت : " باشد . " و زن را به او پس داد .
پس از سه روز ، دیگر بار مرد نزد خدا شد و گفت : " خدایا ! نمی دانم چگونه است اما من به این نتیجه رسیده ام که زحمت او بیش از رحمت اوست . پس کرم کن و او را از من باز پس گیر . "
خدا گفت : " دور شو ! هرچه گفتی بس است . برو با او بساز !"
مرد گفت : " اما با او زندگی نتوانم کرد . "
خدا گفت : " بی او هم زندگی نتوانی کرد ." آنگاه به مرد پشت کرد و دنبال کار خود رفت .
مرد گفت : " چه بایدم کرد ؟ نه با او توانم زیست ، نه بی او . "