ویدا فرهودی
چه روزها و چه شب ها که بی قرار سرودم
هزار رمز نگفته به سِـحر کلک گشودم
به گوش باور تــُردم طنین عشق می آمد
به هر کجای که رفتم، به هر کجای که بودم
خیال خام،مدامم به دام وسوسه افکند
دروغ طبعیِ او را بدون وقفه شنودم
عطش به عشق، سرابی به شکل وصل نشان داد
من اش چو چشمه ی زمزم به هر روال ستودم!
و سایه ای زحضوری چو از سراب فرا جـَست
اثیر معجزه گون را چه بی گدار ربودم
نشستمش به تماشا که عین واقعه ای بود
کنار پیکر نرمش بدون فکر، غنودم
به روی دفتر خیسم چو اشک دربدری کرد
به استعاره، سرشک از نگاه شعر زدودم
و هر چه خواند به گوشم، شنیدمش و نوشتم
چو شعله واژه شکفت و به آتشش بفزودم
ز هـُرم معجزه اش چون که سوخت جان پریشت
مگیر خورده تو را گر حذر از آن ننمودم
که سهم من غزلی شد هماره غرق معما
بدون آن که بدانم چه کرده ام و چه بودم
ویدا فرهودی
بهار ۱۳٩٠
دربدری
چه روزها و چه شب ها که بی قرار سرودم
هزار رمز نگفته به سِـحر کلک گشودم
به گوش باور تــُردم طنین عشق می آمد
به هر کجای که رفتم، به هر کجای که بودم
خیال خام،مدامم به دام وسوسه افکند
دروغ طبعیِ او را بدون وقفه شنودم
عطش به عشق، سرابی به شکل وصل نشان داد
من اش چو چشمه ی زمزم به هر روال ستودم!
و سایه ای زحضوری چو از سراب فرا جـَست
اثیر معجزه گون را چه بی گدار ربودم
نشستمش به تماشا که عین واقعه ای بود
کنار پیکر نرمش بدون فکر، غنودم
به روی دفتر خیسم چو اشک دربدری کرد
به استعاره، سرشک از نگاه شعر زدودم
و هر چه خواند به گوشم، شنیدمش و نوشتم
چو شعله واژه شکفت و به آتشش بفزودم
ز هـُرم معجزه اش چون که سوخت جان پریشت
مگیر خورده تو را گر حذر از آن ننمودم
که سهم من غزلی شد هماره غرق معما
بدون آن که بدانم چه کرده ام و چه بودم
ویدا فرهودی
بهار ۱۳٩٠