اسماعیل خوئی
یادِ محمد مصدّق
کشته ی غرور شد شاه، اما، ز زورِ شیخ ، آه،
بنگر که میهنِ ما گردیده دوزخستان.
ای پیرِ احمد آباد! رهدانِ جاودان یاد!
جای ات عجیب خالی ست بینِ وطن پرستان.
ای جانِ جانِ جانِ جانِ وطن پرستان!
و زخمرِ عشق ِ میهن ساقی ی جمله مستان!
هر تیر کز انیران آمد به سوی ایران
در سینه ی سپروارِ چون تویی نشست آن.
ای کاش بودی اکنون که یخ زده ست مان خون:
زیرا زمان فسرده ست ، در چلّه ی زمستان.
وامی رهاندی ای کاش زین نیست وارگی مان:
ای آفتابِ روی ات هستی فزای هستان!
ما را زهستی ی خویش به نیستی کشانند
در چاهِ پستی ی خویش این پست تر ز پستان.
اصلاح را نشایند ، که تا ابد بپایند
درچاهِ جمکرانی این گمره از الستان.
حجت نمی شناسند جز لاف ولاغ وتزویر؛
منطق نمی شناسند جز داستان و دستان.
ابلیس کیست پیشِ این بر خدا سواران؟!
دجّال کیست با این افسارِ دین به دستان؟!
یغمای مالِ ملت را حقّ خود شناسان!
کشتارِ مردمان را خواهانِ نازِ شصتان!
ای وای بر شکاری کز دام شان نرست او!
شادا پلنگِ چُستی کز دام شان بجست آن!
ای بس پلنگِ گولی کز دام شان نجست او!
وی بس گوزنِ هشیار کز دام شان برست آن!
بنگر عوام شان ، این انبوهِ خود فروشان!
می بین امام شان، این سر خیلِ خود پرستان!
آنک امام شان بر جای خدا نشسته!
وینگ خواص شان در پیش اش به سینه دستان!
بین امام والله پیوندِ جانشینی ست:
از جا بخاست چون این، بر جای او نشست آن!
زایران، اگر تواند، چیزی به جا نماند
اسلامِ راستینِ این خیلِ نادُرُستان.
ویران کنند و تازند ، صد گونه حیله بازند:
تا پاره ای بسازند ایران ز تازیستان.
ای داد از این به هر کار از کینه دست یازان!
فریاد از این به هیچیز از عشق پای بستان!
مردم هم... آه، مردم عیبی بزرگ دارند،
وقتی که توده اند، و...غوغا پرستی است آن.
وآرد گر اختلافی در صفّ شان شکافی،
بینی بر آن بجست این، بینی که این بخست آن.
شه را ز شیخ بدتر دیدیم ، بی که دانیم
که پشت بشکند این ،سرمان اگر شکست آن.
بنگر به شاه وشیخ وپیوندشان به تاریخ:
این اش گسسته خواهد؛ اما نمی گسست آن.
در مستی ی شه وشیخ فرق است نیز، باری:
آمد ز زور مست این، بود از غرور مست آن.
ما نیز مست بودیم ، مستِ امیدِ واهی:
کارِ درست کمتر سر می زند ز مستان.
کشته ی غرور شد شاه، اما، ز زورِ شیخ ، آه،
بنگر که میهنِ ما گردیده دوزخستان.
ای پیرِ احمد آباد! رهدانِ جاودان یاد!
بیست ونهم اسفندماه ۱٣٨۹،
بیدرکجای لندن