تراژدي يك مرد مسخره
براي روز مبادا
رضا ساكي
ديروز اصلا حالم خوب نبود. رفتم بيمارستان، آزمايش دادم. دكتر گفت: خونت غليظ شده، بايد رقيقش كنيم. گفتم: چرا غليظ شده؟ من كه در طول روز چيز زيادي نميخورم، اين چيزهايي هم كه ميخورم اشك چشمم را هم نميتواند غليظ كند چه برسد به خونم. گفت: دنيا همين است ديگر، كجاي كار دنيا حساب و كتاب دارد كه غلظت خون شما داشته باشد؟ خلاصه دكتر شروع كرد به آمادهشدن براي رقيقكردن خون كه گفتم: دكترجان آمپول رقيقكنندهتان كه اروگوئهاي نيست؟ گفت: چطور؟ گفتم: در روزنامه خواندهام رقيقكنندههاي اروگوئهاي خوب نيستند، زيادي رقيق ميكنند، آدم ريق رحمت را سر ميكشد. نگاهي عاقل اندر سفيه به من كرد و گفت: شما چرا حرفهاي روزنامهها را باور ميكني؟ محصولات كشور اروگوئه خيلي هم محصولات خوبي هستند، اروگوئه كشور پيشرفتهاي است، مگر نديدي تيمشان قهرمان كوپا آمهريكا شد؟ گفتم: دكترجان چه ربطي دارد، بعد از آن سالي كه فرانسه قهرمان جهان شد توي خونهاي فرانسوي اچ.آي.وي مثبت پيدا شد مگر يادت نيست؟ گفت: اروگوئه را با فرانسه مقايسه نكن و اصلا حرف سياسي نزن، اگر ميخواهي حرف سياسي بزني از بيمارستان بيرونت ميكنم. خوشحال شدم و هر چه توانستم حرف سياسي زدم تا از بيمارستان بيرونم كردند. بعد از حرفهاي سياسي كه زدم، حس كردم كمي سبك شدهام و از غلظت خونم كم شده است، اما ديگر غلظت خون برايم مهم نبود و خيلي خوشحال بودم كه همان خون غليظ وطني در رگهايم جريان دارد، ولي آمپول اجنبي به ويژه اجنبي اروگوئهاي خونم را رقيق نكرده است. بعد از آن همه بگو مگو با دكتر بيمارستان قدمزنان به يك كتابفروشي رسيدم و به ذهنم رسيد كتابي درباره «علل غلظت خون» بخرم تا اطلاعاتم درباره زمان دقيق فوتم بيشتر شود. وارد كتابفروشي شدم، هر چه گشتم كتابي درباره غلظت خون پيدا نكردم، عاقبت از فروشنده پرسيدم كه آيا كتابي درباره «علل غلظت خون» داريد؟ فروشنده با تعجب نگاهي به سر و وضعم كرد و گفت: خير، اينجا فقط كتابهاي حوزه ادبيات و علوم انساني داريم. گفتم: خب، مشكل من هم مشكل انساني است، بحث غلظت خون يك انسان مطرح است. گفت: مشكل شما پزشكي است، بايد از كتابفروشيهاي تخصصي پزشكي سوال كنيد. دست از پا درازتر از كتابفروشي بيرون آمدم ولي اين بار با پاي خودم و بدون بحث سياسي. قدمزدن را ادامه دادم كه ناگهان ديدم جلوي مركز سيار انتقال خون ايستادهام. خوشحال وارد كانكس شدم و بلند گفتم: من غلظت خون دارم، كيسه برداريد هر چه دلتان ميخواهد خون بگيرد بدهيد به فقرا. يكي از دكترهاي كانكس گفت: اول فرم، بعد مصاحبه، بعد خون. ترسيدم، از بيرون نگاهي به سردر كانكس انداختم تا مطمئن شوم اينجا كانكس مركز انتقال خون است. خلاصه فرم را پر كردم و رفتم براي مصاحبه. دكتر ديگري كه هنوز درست روي صندلي مصاحبه ننشسته بودم، پرسيد: آخرين بار كي رفتار پرخطر داشتهايد؟ گفتم: متوجه منظورتان نشدم؟ پرسيد: آخرين بار كي رفتار پرخطر داشتهايد؟ گفتم: رفتار پرخطر كه چه عرض كنم... گفت: رفتار پرخطر، رفتار پرخطر است، چه عرض كنم ندارد. گفتم: دكترجان شايد رفتاري براي من پرخطر باشد ولي براي شما نباشد، به هر حال هر آدمي بنيهاي دارد كه متفاوت از ديگران است. دكتر همين كه اين حرف را شنيد برچسب قرمزي را روي فرم من زد و من را مودبانه از كانكس بيرون انداخت، ولي كيك و آبميوهام را داد. باز پيادهروي كردم و فكر كردم كه رفتار پرخطر چه ربطي به غلظت خون دارد و اصولا من كي رفتار پرخطر داشتهام؟ اگر اهل خطركردن بودم كه الان غلظت خونم اين جوري نبود! آنقدر پياده رفتم كه پادرد گرفتم، با خودم گفتم اين هم رفتار پرخطر، آدم عاقل اين قدر راه را پياده گز ميكند؟ سوار تاكسي شدم. راننده مردي بود تقريبا شصت ساله. تا نشستم گفت: ميبيني؟ گفتم: كجا را؟ گفت: زمانه را؟ گفتم: كجاي زمانه را؟ گفت: دندان روي جگر بگذار تا بگويم، دندان روي جگر گذاشتم و او ادامه داد: ميبيني؟ قيمت چهارليتر اسيد قدر قيمت يه ساندويچ شده؟ ولي دوره ما كه از اين چيزها نبود؟ گفتم: پس شما چطوري از دختري كه به پيشنهاد ازدواجتان جواب رد داده بود، انتقام ميگرفتيد؟ گفت: ميبيني؟ نگاه كردم و چيزي ديدم كه نميتوانم اينجا بنويسم ولي راننده تاكيد داشت كه: در دوره ما از اين چيزها هم نبود. از تاكسي پياده شدم ولي همچنان به فكر حرفهاي راننده بودم، ظهر شده بود، نميدانستم ناهار ساندويچ بخورم يا چهار ليتر اسيد بخرم براي روز مبادا.