نیما یوشیج
دل فولادم
«دل فولادم» را نيما در سال ۳۲، سال كودتا، سال دومين كودتاي زندگيش، سروده. حتي عنوانبندي شعر تعريضي است به جملهاي از مصدق، خطاب به يكي از محاكمهكنندگانش كه اتهامات او را به تيرهايي تشبيه ميكرد كه از همه سو به قلب او نشانه رفتهاند.
مصدق خود را «فولاد قلب»، معرفي ميكند. اما نيما در «دل فولادم»
مجال دمی استادن نیست
پویا رفویی
«دل فولادم» را نيما در سال ۳۲، سال كودتا، سال دومين كودتاي زندگيش، سروده. حتي عنوانبندي شعر تعريضي است به جملهاي از مصدق، خطاب به يكي از محاكمهكنندگانش كه اتهامات او را به تيرهايي تشبيه ميكرد كه از همه سو به قلب او نشانه رفتهاند. مصدق خود را «فولاد قلب»، معرفي ميكند. اما نيما در «دل فولادم»
نه به مرثيه رو آورده و نه به توصيف صرف فضاي خفقان زده پس از 28مرداد پرداخته. از آن سبك و طرزي كه مثلا اخوان ثالث در بازنمايي فضاي پس از كودتا به كار ميبرد، در دل فولادم نيما خبري نيست. در 37سطر شعر 26بار ضمير اول شخص- من- و اشكال ديگر آن، ضمير، صفت و شناسه، به كار رفته. در برخورد اوليه چنين به نظر ميرسد كه مساله «من شعري» دل فولادم كاملا شخصي است. حتي در عنوان شعر هم صفت ملكي«م» به دل فولاد اضافه شده.
دستكم براي نيما قضيه در كودتاي 28مرداد خلاصه نميشد. او از خيلي قبلتر خطر را حس كرده بود و در «ري را» نيز جلوهای از دلشورههاي سياسياش را در پس زمينه اثرش پيش كشيده بود. تقي پورنامداريان در «خانهام ابري است» به تفصيل موضعگيريهاي نيما در دوران دولت مصدق را تشريح كرده است. با اين حال ويژگي منحصر به فرد شعر نيما در ايجاد نوعي همجوشي ميان تجربهسياسيِ به شكست انجاميده و فرآيند خلق ادبي است. ميتوان پا را از اين هم فراتر گذاشت و «من شعري» را تركيبي دگرديسي يافته از مصدق- نيما دانست.
ظاهرا گوينده شعر، سواري است غارت زده كه از همان آغاز با فرياد، خواهان باز پسگيري اموالش، اسب، راهتوشه نمدزينش است. و البته در ادامه متوجه ميشويم كه سوار از مهلكه- از خطه دور، از جاي آشوب گران- جان به در برده. تصور اوليهاش به عبث اين است كه نجات براي همگان ميسر و قطعي است. سفر بيپايان است و ديگر نميتوان ايستاد. در دو بند پاياني شعر در مييابيم كه دل فولاد، مهمترين چيزي است كه به غارت رفته. دل فولاد به دست قوم بدانديشي افتاده كه بهار را به تعبير شاعر با زخم و خون جسدهاي كسان گلگون ميكنند. پايان شعر توأم با نگراني از زنگار گرفتن فولاد آغشته به خون است.
آنچه نيما در ماههاي قبل از كودتا تجربه ميكرد و ظاهرا در دل فولادم به اوج ميرسد، مصداق مفهومي است كه لئو برساني آن را «تجربه تخريب نفس به نيت تاسيسسوژگي» نامگذاري ميكند. در خرداد ماه 32 نيما در نامهاي خطاب به آلاحمد وضع روحياش را اين طور وصف كرده: «... پير شدهام. عقلم را باختهام و راه و رسم نوشتن را فراموش كردهام. رگهاي من مثل موهاي سر من دراز شدهاند و بيرون از تن نبضشان ميزند. وقتي پاهاي من از طرفي دارند ميروند دستهاي من در خانه ماندهاند.»
به عبارتي ميتوان نيماي تخيلي را به روايت خودش موجودي اسكيزوييد فرض گرفت كه تصورات جسمانياش از ثبات و ايستايي خارج شده و در قلمرو آشوب به سياليت درآمده است. در جاي ديگري از همين نامه ميخوانيم: «مردي كه در كاسه سرش جاي چشم نيست متصل در پهلوي دست من مينشيند به من ميگويد تو غلط ميگويي.»
چشمانداز نيما در دل فولادم، تجربه شرايطي است كه شكست سياسي، لحظه را به مدت تبديل ميكند و بيابان هلاك را به هيات خواب پر هول و تكاني درميآورد كه نه در حالت خواب، بلكه در بيداري ادراك ميشود. از اين بابت توصيف نيما همارز با فرآيند «خواب ديدن در بيداري» كافكاست. به جاي باقي ماندن در قالب تن قبل از كودتا و احياي منويات زندگي، بايد ارگانيسم را برهم زد و با ارگانهاي باقي مانده، بدن تازهاي را فراهم آورد. بدن بدون ارگانيسمي كه ژيل دلوز و فليكس گتاري به آن اشاره ميكردند، به نحوي ناظر به همين دگرگوني است. گوينده شعر موفق شده، جان به در ببرد. او بيشك در شمار قربانيان نيست. اما بنا به شرحي كه از خودش ارايه ميدهد، اولا دل فولادش- مصدق- را از او ربودهاند و ثانيا بيابان هلاك، بيپايان است و ديگر دمي از رفتن و رفتن نميتوان دست كشيد. دل فولادم نيما از آن دست شعرهايي است كه به واسطه سرودن، شكل خاصي از تفكر را امكانپذير ميكنند.
كودتا، گذشته از آنكه به معناي ساقط شدن دولت است به تعبير كلود لوفور، معني «وضعيتكشي» نيز ميدهد و اتفاقا بر خلاف سنت شعر مدرن فارسي كه 28مرداد را باتجربه خفقان و دارهاي برچيده و خونهاي شسته قرين ميدانست، براي نيما، براي هر كسي كه در صدد تاسيس امر نو باشد، وضعيتكشي اصطلاح موجهتري است. از يك منظر اختلاف نيما و آلاحمد نيز در همين فضا قابل بررسي است. پرسش آلاحمد در نامه سرگشادهاش به نيما، حول محور «چه بايد كرد؟» ميچرخد و پاسخ نيما يكسره مشروط بر حفظ نيروهاي خلاقه و عدم تسليم شدن به رخوت و فترت محيط پيرامون است. پرسش نيما به طور خلاصه «چه نبايد كرد؟» است. در همان نامه نيما توصيفي از موقعيت به دست ميدهد كه بيشباهت با ويژگيهاي «بيابان هلاك» در دل فولادم نيست: « هواي روزگار ما بد شده است. همه چيز فراموش شده است. همه چيز عوض شده. جوانها با من به پيري رسيدهاند. عقل از سرشان به در رفته است. ميبينم در صحراي سوزاني هستيم. معلوم نيست شب است يا روز. خون از روي زمين به جاي دود بلند ميشود.» وقتي وضعيتي ناتمام ميماند و به بعد موكول ميشود چارهاي نميماند جز آنكه به بهاي انهدام هويت و منزلت، سوژگي را تا تكوين نهايي امر نو ادامه داد. در هر شرايطي دل فولاد نبايد زنگار بگيرد و به نوستالژي شكست مبدل شود.
ژيل دلوز در مقالهاي با عنوان «از پا افتادهها» كه از چشم بسياري وصيتنامه فلسفي او نيز هست، به بهانه نمايشنامههاي تلويزيوني بكت، به بررسي نسبت امكانپذيريها در شرايط شكست ميپردازد. او ميان ازپا افتادهها و خستهها تفاوت قايل ميشود. خستهها به دليل پايان امكانهاست كه زمين ميخورند اما ازپا افتادها را هجوم امكانپذيريها به زمين ميزند. خستهها دراز ميكشند و ميآرامند اما از پا افتادهها چمباتمه ميزنند و دستها را زير چانه ميگذارند. خستهها لباس عوض ميكنند و خانهنشين ميشوند اما از پا افتادهها با لباس خانه به خيابان ميروند و با لباس رسمي در خانه ميپلكند.
گوينده دل فولادم، در موج پر هياهوي خستههاي پس از كودتا، از پا افتاده در بيابان هلاك، غارت شده و دور از دل فولاد فقط يك دلنگراني دارد؛ مبادا دل فولاد در خون جسدهاي غلتان و پيچان زنگار بگيرد. وضعيت ناتمام متوقف شده ولی امكانپذيريها هجوم ميآورند. مجال دمي استادن نيست.
دل فولادم
ول کنید اسب مرا
راه توشه ی سفرم را و نمد زینم را
و مرا هرزه درا،که خیالی سرکش
به در خانه کشاندست مرا.
رسم از خطه ی دوری، نه دلی شاد در آن.
سرزمینهایی دور
جای آشوبگران
کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه ی آن
می نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.
*
که ازین جای بیابان هلاک
می تواند گذرش باشد هر راهگذرباشد او را دل فولاد اگر
و برد سهل نظر در بد و خوب که هست
و بگیرد مشکلها آسان.
و جهان را داند
جای کین و کشتار
و خراب و خذلان.
ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک
بازگشت من میباید، با زیرکی من که به کار،
خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست وهنوز
چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می دوزد،
هستیم را همه در آتش بر پا شده اش می سوزد.
از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست
منم از هر که در این ساعت غارت زده تر
همه چیز از کف من رفته به در
دل فولادم با من نیست
همه چیزم دل من بود و کنون می بینم
دل فولادم مانده در راه.
دل فولادم را بی شکی انداخته است
دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم.
وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم
ـــ ناروا در خون پیچانبی گنه غلتان در خون ـــ
دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.