گفتوگو با سپيده سياوشي نويسنده كتاب «فارسي بخند»
كشف گوشههايي بكر از روزمرگيهاي يك زندگي
سپيده سياوشي، متولد 1365، كارشناس مديريت از دانشگاه شهيد بهشتي، و كارشناس ارشد زبانشناسي از دانشگاه علامهطباطبايي است. تكداستانهايش جزو برندگان دورهاول جايزه ادبي ايران، و جزو برگزيدگان سه دوره جايزه ادبي صادق هدايت بودهاند. «فارسي بخند» نخستين مجموعه داستان او با 9 داستان كوتاه است كه از سوي نشر قطره منتشر شده است.
داستان اول «فارسي بخند» را ميتوان زير عنوان ادبيات مهاجرت قرار داد. ادبياتي با دغدغههاي هويتي و زبان فارسي. اما در اينجا ما شاهد حضور يك زن هلندي هستيم كه راوي كه ايراني است و زبان هلندي را نميداند خواستار ازدواج با اوست. دو نكتهبرجسته در اين داستان است: يكي عنوان و پايانبندي داستان است كه در نقطه مقابل هم هستند: «فارسي بخند» و «كاش ميتوانستم فارسي گريه كنم.» و ديگري زبان، لحن و قصه ساده، صميمي و عاطفي شماست كه در عين سادگياش اما از يك دغدغه بزرگ حرف ميزند و آن زبان است. زبان قصه و زبان آدمهاي قصه و راوي كه اول شخص مذكر است چگونه با هم جمع شدند تا «فارسي بخند» را خلق كنند؟
آدمها و موقعيتهاي «فارسي بخند» كمكم شكل گرفتند. مهمترين مساله و هسته اصلي همان پديده زبان بود. زباني كه وقتي در موقعيتهايي خاص قرار ميگيريم ميفهميم وراي اصليترين وظيفهاش (ايجاد ارتباط) چيزي عظيمتر بر آن حمل ميشود، دانشي مشترك ميان افراد همزبان. زبان دوم يا خارجي، آن حس و اعتماد زبان مادري را ندارد. در فضاي مهاجرت، تنهايي و همزبان نداشتن نخستين دليل گوشهگيري و انزواست. براي يك مهاجر خنديدن با يك همزبان غنيمت ميشود، خنديدن با فردي كه جهان را از كانال خود او ميبيند. اين اشتياق براي فرد بيشتر هم ميشود وقتي دغدغهاش زبان باشد و به تفاوتها حساستر. در اين داستان همزبان دليل سرگشتگي است و موقعيت تصميمگيري ايجاد كرده. راوي فقط به خاطر «زبان» دلش نميخواهد با يك «آنوري» ازدواج كند.
«قرمز خاكي» آخرين داستان مجموعه است كه در كنار «فارسي بخند» بهترين داستان كتاب است. ساختار داستان و استفاده از دو راوي (خواهر و برادر) در اين داستان، آن را از قصه سادهاش به سوي يك قصه از دو زاويه ديدِ روايت كشانده تا بارِ مفهومي قصه از يكسو و بار تكنيكي قصه را از سوي ديگر پررنگتر كند. استفاده از دو راوي با دو شخصيت مذكر و مونث در داستاني با موضوع «بازگشت»، همان كشش و كنش متقابل اين دو جنس است يا چيزهاي ديگري مد نظرتان بوده؟
تغيير راوي مجالي است براي ديد بازتر به يك موضوع. در «قرمز خاكي» اتفاق يكي است با دو راوي. يكي نزديك و ديگري دور. اين دو راوي ميتوانند گوشههاي يك اتفاق را از دو ديد ببينند. بازگشت اينجا هم هست و هم نيست. بازگشتي كه نه چندان دلخواه است و از طرفي تنها راه بقاست. اين روايت يا بازگشت ميتواند تصورات مختلفي را در ذهنهاي مختلف ايجاد كند. يكي همانطور كه گفتيد كشش اين دو جنس يا تقابل سبكها، باورها، تقابل گذشته و حال يا هرچيز ديگر.
«همه زنها شبيه هماند» (راوي اول شخص مذكر)، و «از آخر به اول» (راوي اول شخص مونث) اگر چه ساختار و فرم قوييي دارند، اما نتوانستهاند بار كليشهيي قصه را بر دوش بكشند و آن را به ضد كليشه بكشانند. حتي زبان صميمي شما در عين سادگياش با خلق فضاسازي و تصويرهاي بكر و تازه شما نيز كمكي به قصه نكرده است؛ بهويژه در داستان از آخر به اول كه يك تكگويي است با اشيا به عنوان دوربين و ناظر به منولوگ شما. چرا چنين ساختاري با فرم، زبان، تصوير و فضاسازيهاي خوب نتوانستهاند طرح و مواد خام داستان را به قصهيي نو و جذاب برسانند؟
خب دقيقا نميدانم كمكي كه بايد به قصه ميشد چه بوده! يعني انتظاري كه از اين داستان داشتيد چه بوده. جذابيت يك داستان را درگير شدن در خط سير داستان بنا ميكند. آنچه دليل نوشتن داستان «از آخر به اول» بوده جهان راوي داستان بود. دختري كه ميبيند خطهاي قرمز آنچنان كه در ذهن او چارچوب ايجاد كردهاند براي ديگران و حتي براي نزديكترين دوستش چندان هم قرمز نيستند. اما درباره «بار كليشهيي داستان» كاش بيشتر توضيح ميداديد. كليشهها همه جا هستند و ما را بازي ميدهند. ضدكليشههم به نوعي بازيخوردن و سعي در نباختن به كليشههاست! در داستان «همه زنها شبيه بههماند» گره يا داستاني عجيب وجود ندارد، هدف من هم چيز ديگري از بيان آن موقعيت بوده. راوي مرد يا زن به نظرم به تناسب داستان است، اينكه آدمها را چطور بخواهيم ببينيم و نشان دهيم. وقتي اتفاقي نهچندان عجيب، محور يك داستان ميشود يا اصلا اتفاقي نميافتد، تمركز روي موقعيت آدمها و آنچه به آن فكر ميكنند بيشتر ميشود. «از آخر به اول» هم همينطور، داستاني است كه شايد كمي تغيير ناخواسته از آنچه كه بايد ميشد دورش كرد اما موقعيتهايي ملموس و واقعي دارد. در اين داستانها اتفاقات مهم نيستند بلكه آدمها و برخوردهايشان مهماند. سعي كردهام در اين دو داستان واكنشها را هنگام كشف گوشههايي كه تا بهحال از آنها محروم يا غافل بودهايم، نشان دهم.
داستان «خواهري» نسبت به تمام داستانهاي كتاب قصهتازهتري دارد. اين داستان نيز به شكلي در ارتباط با داستان فارسي بخند است. در اينجا راوي (دختري مجرد) ساكن ايران است و روايت زندگي خانوادگي خودش و خواهرش در كنار خواهرزاده 10 سالهاش مينشيند كه مادر و پدرش هر كدام در يكي از كشورهاي اروپايي و امريكايي هستند. در اين داستان، «انتظار»ي به تصوير كشيده ميشود كه مادر و پدر ساقي از خارج برميگردند و او را با خود ميبرند، همين را هم در فارسي بخند به شكلي ديگر داريم منتها در آنجا انتظار براي بازگشت به ايران است. بيشتر كدام «بازگشت» مدنظر شما بوده در اين «انتظار»؟
در «فارسي بخند» وضعيت راوي مشخص نيست. ماندن برايش سخت است و تمايلي هم به بازگشت ندارد. مفهوم «انتظار» يا مشخص نبودن وضعيت – همان پا در هوايي!- در اين داستان هم هست. امابيش از آن، در «خواهري» آدمهايي هستند بسيار نزديك به هم، ولي با فكرهاي مختلف، نقشهها و عقايد متفاوت كه زندگيشان با همين تفاوتها در هم تنيده. آدمهايي كه ميشود با هركدامشان به نوعي همذاتپنداري كرد.
بيشتر داستانهاي كتاب حول يك محور ميچرخند: زندگي زناشويي و خانوادگي. داستان «خوبي عزيزم؟» بدون هيچگونه كشمكش و اتفاق داستاني، روايت زندگي زن و شوهري جوان در يك شب است، داستان «تاريكي» با شباهتهايي با داستان «از آخر به اول» روي موضوع خيانت دور ميزند، اما تنها يك دور باطل و در نهايت تكراري، داستان «گمشده» كه ضعيفترين داستان كتاب هم هست، عملا چيز خاصي در اين داستان نميشود پيدا كرد. مشكل من با اين داستانها اين است كه دقيقا در روايتي از محيط اجتماعي و خانوادگي ما، تنها به روايت همان چيزهايي نشسته كه روزانه ما به آنها برخورد ميكنيم آن هم بدون كشف منطق و مفهوم تازهيي در اين روزمرگيها.
با رتبهبندي «ضعيفترين» يا «بهترين» داستان بر اساس پيچيدگي و ماجرا موافق نيستم. داستانها هريك فضاي خود را دارند و بايد وارد جهان آن داستان شد. در داستان «گمشده» نميشود گفت چيزي در داستان پيدا نميشود! راوي كودك است و به همين دليل روايت داستان ساده... و همين روايت ساده و بدون برداشت از اتفاقات اطراف مجالي است براي عميقشدن شنونده يا خواننده كه خودش بالا و پايين اوضاع را بسنجد. خودش قضاوت كند. درباره داستانهاي ديگر، به نظرم موضوعات زناشويي و خانوادگي آنقدر وسيع هستند كه هنوز هم ميتوانيم موضوعاتي هرچند تكراري را از آنها بيرون بكشيم و بر گوشههايي بكر از همان تكراريها نگاه بيندازيم. داستانهاي رئال ناگزير از اين موضوعات استفاده ميكنند. عشق و خيانت مثالهاي آن است كه هنوز هم بستري براي داستانپردازياند. در داستان «تاريكي» گره اصلي خيانت نيست، بلكه موقعيتي است كه در بستر خيانت پيش آمده. همانطور كه در «خوبي عزيزم؟» هم موضوع اصلي زندگي يك زن و شوهر نيست. در اين دو داستان سعي كردهام در زمينه همان اتفاقات هميشگي ديد ديگري را نشان دهم. براي من در اين دو داستان رفتار دقيق و ريز آدمهايي مهم بوده كه سعي كردهاند چندان مانند آدمهاي ديگر نباشند، ولي دايره تنگ احساسات نميگذارد چندان هم از رفتارهاي هميشگي پا فراتر بگذارند.
آريامن احمدي
مجموعه «فارسي بخند» شامل 9 داستان كوتاه است كه به طور كلي ميتوان از نظر فرم و ساختار، اين داستانها را واقعگراي مدرن و اجتماعي خواند.
تنهايي، خيانت، نااميدي در آرزوها و ناكاميهاي عاطفي، احساس پوچي، عدم تفاهم و درك فرهنگهاي متفاوت، بنمايههاي اصلي داستانهاي اين مجموعه است. ميتوان گفت داستان «فارسي بخند» و «قرمز خاكي» و «برف» از داستانهاي قوي اين مجموعهاند.
ويتكنشتاين ميگويد: «محدويت زبان من، محدويت جهان من است.»
داستان «فارسي بخند» دغدغه نسل جوان مهاجر است. راوي اول شخص كه به خاطر به قول خودش «اقامت كوفتياش» مجبور است با جسي هلندي كه «همهچيز فارسياش خنديدن، خوابيدن، غر زدن و... با او فرق دارد و بايد جمله را ببرم زبان مشترك و به او تحويل بدهم كه او هم ببردش توي مغزش و تكه پارهاش كند و جايش بدهد توي آن مربعهاي توخالي زبان خودش و آخرش يك لبخند بزند.»
مشكلات زندگي در مهاجرت، دردسر ويزا، نداشتن كار، جاي مناسب و زندگي بيعشق با كسي كه زندگي با تو را در چارچوب قانون ميداند و چيزي از دلسوزي، غم، غصه و سوز راوي نميفهمد و فقط اشكهايش را ميتواند ببيند. طوري كه راوي آرزو ميكنداي كاش ميتوانست فارسي گريه كند...
«قرمز خاكي» روايت آدمهايي است كه توي هياهوي شهرهاي بزرگ مثل ماهي قرمز توي رودخانه گم يا خاكي ميشوند و ديگر نميشود پيداشان كرد.
«مهدي اگه ماهي قرمزهاي عيد رو بياريم بيندازيم تو رودخونه، ميميرن؟»
«شايد بميرن، شايد هم گم بشن و ديگه نتونيم بيايم بهشون سر بزنيم... توي رودخونه ماهي قرمز نديدم تا حالا.»
داستاني خوشتكنيك در دو اپيزود: ابتدا با زاويه ديد برادري كه حالا بچهيي به نام كيميا دارد و ميخواهد پس از سالها كه خواهر گمشدهاش «سميرا» از تهران به زادگاه خود اهواز برميگردد به ايستگاه قطار برود. توي راه تمام خاطرات خود با خواهرش كه 10 سال از او كوچكتر است را مرور ميكند. از تنگدستي و ذهينت سنتي و عقبمانده مادرش ميگويد كه خواهرش را، فقط به خاطر اينكه جلوي دوچرخه برادرش نشسته و همراه او رفته، تنبيه و موهاي سرش را قيچي كرده بود و اينكه سميرا دوست داشت دختر برادرش باشد... و او هر چه در تهران گشته بود نتوانسته بود پيدايش كند. و فقط يكبار صداي بغضدارش را از پشت تلفن شنيده و شب را تا صبح خفه زير بالش گريه كرده بود، تا پدر و مادرش بويي نبرند.
در اپيزود دوم تمام جزييات اين اتفاقات و حوادث، اينبار با زاويه ديد و نگاه خواهر «سميرا» روايت ميشود.
سميرا اما برخلاف آرزوها و گفتههاي مكرر برادرش «سمير يك چيزي ميشود» نااميد، سرگردان و بيهدف به زادگاهش برميگردد. «ميگويم آمدهام كه شايد بمانم... دروغ ميگويم. مثل سگ دروغ ميگويم، نميگويم كه اگر از قطار جا مانده بودم، هيچوقت نميآمدم، نميگويم هيچ روزي نميدانم فردا چه ميكنم، نميگويم اصلا همين كه نميدانستم چهكار ميكنم بلند شدهام آمدهام اينجا.»
داستاني كه تعليقي در خود دارد و خواننده را با خود درگير ميكند و به او فرصت ميدهد تا خود با توجه به كدهاي موجود در متن، فرجام شخصيتها را دريابد.
داستانهاي «همه زنها شبيه به هماند»، «از آخر به اول»، «خوبي عزيزم؟»، «خواهري»، و «گمشده» با اينكه زمان خط روايي در آنها گاهي با فلاشبك درهم ميريزد، اغلب نويسنده خود واسطه القاي همه مفهوم ميشود. همه پردهها را كنار ميزند. اجازه نميدهد ناگفتهيي مبهم براي خواننده باقي بماند. نميگذارد خواننده در متن سهيم و درگير شود و خود با توجه به نمادها و نشانهها به مفهوم برسد و به اين ترتيب لذت كشف و دوبارهخواني را از او ميگيرد. «برف» اما تنها داستان متفاوت كتاب از نظر سبك و فرم است. ماجراي زن و مردي كه در روز برفي بيرون ميروند و موقع برگشت راهشان را زير انبوهي از برف گم ميكنند و خانهشان را پيدا نميكنند. داستان واقعگراي نمادين و تمثيلي با زيرلايه جامعهشناختي و هستيشناسانه كه تاويلهاي متفاوتي را ميتوان از آن داشت. اما درباره زبان و لحن شخصيتها بايد گفت مثل اكثر آثار ادبي سالهاي اخير يك جور يكسانسازي ديده ميشود. در اين مجموعه داستان، همه شخصيتها فارغ از جنسيتي كه دارند با يك زبان و لحن حرف ميزنند. تنها در داستان «گمشده» لحن بسيار متناسب با راوي كودك است كه ماجراي گمشدن قُل ديگرش را با زبان شيرينِ كودكانه روايت ميكند.
زنان اين داستانها يا مثل راوي داستانهاي «از آخر به اول » و «خواهري» ساده، پاك و خجالتياند و از اينكه ديگران آنها را مثل خود ميانگارند در عذابند يا مثل زن جوان داستان «تاريكي» وامانده و مستاصل، چشم به خيانت همسر ميدوزد، مردد؛ نميداند بايد برود يا بماند. از درون ذرهذره آب ميشود و ميسوزد، اما فقط ميتواند زل بزند به تابلوي زرد و سبز روبهرو، كه توي تاريكي هر دم سياه و سياهتر ميشود. «از چه ميترسم كه كنار ميآيم؟ از اينكه مبادا شبيه زنهاي ديگر باشم يا اينكه مبادا شبيه زنهاي ديگر نباشم؟»سيمون دوبووار در «بانوي شكسته»، اين زنان را وانهاده يا بانوي شكسته خطاب ميكند و درباره چنين زني ميگويد: «اين زن، قرباني سرگشته حياتي است كه براي خويش برگزيده است؛ همانا وابستگي زناشويي كه او را از هر چيز ديگر بيبهره ميسازد.» وابستگي زناشويي، وابستگي مالي و در پياش عدم اعتماد بهنفس و ترس قضاوت اطرافيان و جامعه، از زن چنان موجود متزلزل و بيارادهيي ميسازد كه حتي رفتن و ماندنش را هم ميخواهد، از شوهر اجازه بگيرد. «ميخواهم بپرسم بايد برم يا بمانم؟» يا «نميدانم بايد با رفتنم پشيمانش كنم يا با ماندنم. اصلا بايد پشيمانش كنم يا به فكر خودم باشم.»
در مقابل اين زنها، زناني مثل نادي زن داستان «از آخر به اول»، شخصيت ستاره داستان «خواهري» و مادر داستان «همه زنها مثل هماند» بيقيد و ولنگارند و گاه حتي حس مادري ندارند. همينطوركه نيچه ميگويد: «هرچه در پيرامون شما باشد، دير يا زود جزو خود شما ميشود.»
مجموعه «فارسي بخند» نيز با ساختاري ساده و با زبان، سوژه و موضوعاتي كه از دل زندگي روزمره درآمدهاند و با آدمهايي كه عينشان را دوروبر خود ميبينيم، بازگوكننده دغدغهها و كشمكشهاي ذهني نسل جوان عصري است كه در آن زندگي ميكنيم.
نرگس مقدسيان
آريامن احمدي
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادداشتي بر مجموعه داستان «فارسي بخند» نوشته سپيده سياوشي
زنان وامانده، زنان بيقيد
مجموعه «فارسي بخند» شامل 9 داستان كوتاه است كه به طور كلي ميتوان از نظر فرم و ساختار، اين داستانها را واقعگراي مدرن و اجتماعي خواند.
تنهايي، خيانت، نااميدي در آرزوها و ناكاميهاي عاطفي، احساس پوچي، عدم تفاهم و درك فرهنگهاي متفاوت، بنمايههاي اصلي داستانهاي اين مجموعه است. ميتوان گفت داستان «فارسي بخند» و «قرمز خاكي» و «برف» از داستانهاي قوي اين مجموعهاند.
ويتكنشتاين ميگويد: «محدويت زبان من، محدويت جهان من است.»
داستان «فارسي بخند» دغدغه نسل جوان مهاجر است. راوي اول شخص كه به خاطر به قول خودش «اقامت كوفتياش» مجبور است با جسي هلندي كه «همهچيز فارسياش خنديدن، خوابيدن، غر زدن و... با او فرق دارد و بايد جمله را ببرم زبان مشترك و به او تحويل بدهم كه او هم ببردش توي مغزش و تكه پارهاش كند و جايش بدهد توي آن مربعهاي توخالي زبان خودش و آخرش يك لبخند بزند.»
مشكلات زندگي در مهاجرت، دردسر ويزا، نداشتن كار، جاي مناسب و زندگي بيعشق با كسي كه زندگي با تو را در چارچوب قانون ميداند و چيزي از دلسوزي، غم، غصه و سوز راوي نميفهمد و فقط اشكهايش را ميتواند ببيند. طوري كه راوي آرزو ميكنداي كاش ميتوانست فارسي گريه كند...
«قرمز خاكي» روايت آدمهايي است كه توي هياهوي شهرهاي بزرگ مثل ماهي قرمز توي رودخانه گم يا خاكي ميشوند و ديگر نميشود پيداشان كرد.
«مهدي اگه ماهي قرمزهاي عيد رو بياريم بيندازيم تو رودخونه، ميميرن؟»
«شايد بميرن، شايد هم گم بشن و ديگه نتونيم بيايم بهشون سر بزنيم... توي رودخونه ماهي قرمز نديدم تا حالا.»
داستاني خوشتكنيك در دو اپيزود: ابتدا با زاويه ديد برادري كه حالا بچهيي به نام كيميا دارد و ميخواهد پس از سالها كه خواهر گمشدهاش «سميرا» از تهران به زادگاه خود اهواز برميگردد به ايستگاه قطار برود. توي راه تمام خاطرات خود با خواهرش كه 10 سال از او كوچكتر است را مرور ميكند. از تنگدستي و ذهينت سنتي و عقبمانده مادرش ميگويد كه خواهرش را، فقط به خاطر اينكه جلوي دوچرخه برادرش نشسته و همراه او رفته، تنبيه و موهاي سرش را قيچي كرده بود و اينكه سميرا دوست داشت دختر برادرش باشد... و او هر چه در تهران گشته بود نتوانسته بود پيدايش كند. و فقط يكبار صداي بغضدارش را از پشت تلفن شنيده و شب را تا صبح خفه زير بالش گريه كرده بود، تا پدر و مادرش بويي نبرند.
در اپيزود دوم تمام جزييات اين اتفاقات و حوادث، اينبار با زاويه ديد و نگاه خواهر «سميرا» روايت ميشود.
سميرا اما برخلاف آرزوها و گفتههاي مكرر برادرش «سمير يك چيزي ميشود» نااميد، سرگردان و بيهدف به زادگاهش برميگردد. «ميگويم آمدهام كه شايد بمانم... دروغ ميگويم. مثل سگ دروغ ميگويم، نميگويم كه اگر از قطار جا مانده بودم، هيچوقت نميآمدم، نميگويم هيچ روزي نميدانم فردا چه ميكنم، نميگويم اصلا همين كه نميدانستم چهكار ميكنم بلند شدهام آمدهام اينجا.»
داستاني كه تعليقي در خود دارد و خواننده را با خود درگير ميكند و به او فرصت ميدهد تا خود با توجه به كدهاي موجود در متن، فرجام شخصيتها را دريابد.
داستانهاي «همه زنها شبيه به هماند»، «از آخر به اول»، «خوبي عزيزم؟»، «خواهري»، و «گمشده» با اينكه زمان خط روايي در آنها گاهي با فلاشبك درهم ميريزد، اغلب نويسنده خود واسطه القاي همه مفهوم ميشود. همه پردهها را كنار ميزند. اجازه نميدهد ناگفتهيي مبهم براي خواننده باقي بماند. نميگذارد خواننده در متن سهيم و درگير شود و خود با توجه به نمادها و نشانهها به مفهوم برسد و به اين ترتيب لذت كشف و دوبارهخواني را از او ميگيرد. «برف» اما تنها داستان متفاوت كتاب از نظر سبك و فرم است. ماجراي زن و مردي كه در روز برفي بيرون ميروند و موقع برگشت راهشان را زير انبوهي از برف گم ميكنند و خانهشان را پيدا نميكنند. داستان واقعگراي نمادين و تمثيلي با زيرلايه جامعهشناختي و هستيشناسانه كه تاويلهاي متفاوتي را ميتوان از آن داشت. اما درباره زبان و لحن شخصيتها بايد گفت مثل اكثر آثار ادبي سالهاي اخير يك جور يكسانسازي ديده ميشود. در اين مجموعه داستان، همه شخصيتها فارغ از جنسيتي كه دارند با يك زبان و لحن حرف ميزنند. تنها در داستان «گمشده» لحن بسيار متناسب با راوي كودك است كه ماجراي گمشدن قُل ديگرش را با زبان شيرينِ كودكانه روايت ميكند.
زنان اين داستانها يا مثل راوي داستانهاي «از آخر به اول » و «خواهري» ساده، پاك و خجالتياند و از اينكه ديگران آنها را مثل خود ميانگارند در عذابند يا مثل زن جوان داستان «تاريكي» وامانده و مستاصل، چشم به خيانت همسر ميدوزد، مردد؛ نميداند بايد برود يا بماند. از درون ذرهذره آب ميشود و ميسوزد، اما فقط ميتواند زل بزند به تابلوي زرد و سبز روبهرو، كه توي تاريكي هر دم سياه و سياهتر ميشود. «از چه ميترسم كه كنار ميآيم؟ از اينكه مبادا شبيه زنهاي ديگر باشم يا اينكه مبادا شبيه زنهاي ديگر نباشم؟»سيمون دوبووار در «بانوي شكسته»، اين زنان را وانهاده يا بانوي شكسته خطاب ميكند و درباره چنين زني ميگويد: «اين زن، قرباني سرگشته حياتي است كه براي خويش برگزيده است؛ همانا وابستگي زناشويي كه او را از هر چيز ديگر بيبهره ميسازد.» وابستگي زناشويي، وابستگي مالي و در پياش عدم اعتماد بهنفس و ترس قضاوت اطرافيان و جامعه، از زن چنان موجود متزلزل و بيارادهيي ميسازد كه حتي رفتن و ماندنش را هم ميخواهد، از شوهر اجازه بگيرد. «ميخواهم بپرسم بايد برم يا بمانم؟» يا «نميدانم بايد با رفتنم پشيمانش كنم يا با ماندنم. اصلا بايد پشيمانش كنم يا به فكر خودم باشم.»
در مقابل اين زنها، زناني مثل نادي زن داستان «از آخر به اول»، شخصيت ستاره داستان «خواهري» و مادر داستان «همه زنها مثل هماند» بيقيد و ولنگارند و گاه حتي حس مادري ندارند. همينطوركه نيچه ميگويد: «هرچه در پيرامون شما باشد، دير يا زود جزو خود شما ميشود.»
مجموعه «فارسي بخند» نيز با ساختاري ساده و با زبان، سوژه و موضوعاتي كه از دل زندگي روزمره درآمدهاند و با آدمهايي كه عينشان را دوروبر خود ميبينيم، بازگوكننده دغدغهها و كشمكشهاي ذهني نسل جوان عصري است كه در آن زندگي ميكنيم.
نرگس مقدسيان