اشکها و لبخندهای استفان
هسل
برگرفته از سایت خبری مدیا پارت
mediapart.fr
برگردان از انگلیسی : رضا میرصالحی
استفان هسل، زاده 1917 در برلین، هفت ساله بود که به فرانسه آمد، حق شهروندی
فرانسه را گرفت و با آغاز جنگ دوم جهانی به نیروهای مقاومت پیوست، توسط گشتاپو
دستگیر شد و به اردوگاه اسرای بوشنوالد اعزام شد اما در حین انتقال به برگن-بلسن
فرار کرد، در تنظیم اعلامیه حقوق بشر سازمان ملل را یاری رساند، و "کنسول افتخاری
دولت فرانسه" در ماموریت های ویژه شد.
اینها تنها بخشی از نقاط عطف زندگی وی بود. مقابله با بی عدالتی دغدغه تمام طول
زندگی استفان هسل 93 ساله بوده است. او که در فرانسه اسم و رسمی برای خود دارد، این
بار با انشار کتاب "Indignez-vous" که در آن به ضرورت برخورد با بی عدالتی در جامعه
و سیستم ها پرداخته و از پاییز گذشته بیش از 600 هزار نسخه از آن فروش رفته است ،
خود را در سرخط عناوین خبری در سراسر جهان قرار داده است.
موفقیت چشمگیر کتابی که بیش از هر نوشتار سیاسی دیگری در تاریخ معاصر توجه
فرانسویان را به خود جلب کرده است ، نشان از شخصیت منحصر به فرد هسل دارد: مردی
فرزانه، با ذکاوت، نجیب و سرزنده.
همزمان با چاپ زندگینامه خودنگاشت هسل با عنوان ‘Danse avec le siècle’ ( رقص با
سده ) در سال 1997 ، Sylvain Bourmeau مصاحبه ای با وی برای مجله فرانسوی Les
Inrockuptibles که نشریه ای فرهنگیست انجام داد که متن آن را در ادامه خواهید
خواند.این مصاحبه چشم اندازیست به وقایعی که زندگی هسل را سمت و سو داده اند .
وی با صداقتی ستودنی از پدر و مادر خویش ، هلن گراند و فرانز هسل ( که مثلث عشقی
آنها با هنری- پیر روشه دستمایه رمان Jules et Jim ، و فیلم فرانس تروفوئه با همین
نام بوده است ) و از تعهد سیاسی خود و تاثیرات فرهنگی صحبت می
کند.
س ه : از همان اوان کودکی، همواره حسی از مرحمت الهی با من بوده است. همیشه این
شعر از گوته ، بزرگ قهرمان دوران جوانی ام ، ورد زبانم بوده است: " خدا تمام
شادکامی ها را به آنان عطا کرده است، غم و اندوه را نیز هم". مادرم زنی با فرهنگ و
بلند همت بود که بسیار از او متاثر بوده ام. او شخصیت والایی داشت. بودم تا دلیلی
باشم بر بختیاریشان. حسی که می توانست مرا تن پرور و یا خود خواه نماید اما بر عکس
، هر بار مرا وادار به حرکت کرده است حتی زمانیکه در تنگنای مشکلات بوده ام. بسیار
با مرگ دست و پنچه نرم کرده ام و این ، حسیست که پشتوانه ام بوده است ، همچو بسیاری
از هم نسلانم.
" من به جنگ رفتم و این اقبال وجودی را بدست آوردم که خویش را در مقابله با
چالشهایی جدی بازیابم، چالشهایی فردی و جمعی. بزرگترین لحظه زندگی ام ، نجات معجزه
آسایم از مرگ در Buchenwald بود. وقتی بدانجا رسیدم هنوز نمی دانستم که به مرگ
محکوم شده ام و موضوع جنگ برایم چندان جدی نبود. بعد ناگهان دریافتیم که منتظر
ابلاغ حکم اعدام از برلین هستیم. سه نفر از ما بعد از مذاکره ای که انجام دادیم ،
می توانستند جای خود را با کسانی که قبلا از تیفوس مرده بودند عوض کنند، با این همه
هنوز هم باید می مردند! بعد از موفقیت این عملیات، تمام این بی ثباتی و فشارهای
روحی در من نوعی احساس مسئولیت بوجود آورد. با خود می اندیشیدم، من رهایی یافته ام
پس زندگی ام بایستی که هدفی داشته باشد. هرچند کمی اخلاق گرایانه است اما، در آن سن
و سال جوانی که هنوز 27 سالم هم نشده بود، باری بر دوش خود احساس می کردم. بعد از
آن ، نجات حیاتم را از مرگ نوعی پس انداز تلقی کرده ام ، پس اندازی که بایستی در
جایی سرمایه گذاری گردد.
سوال: زندگیتان را در چه چیز سرمایه گذاری کردید؟
س.ه:" خوب، اساسا در مقابله با چیزی که به نوعی مرا به مرگ داد، فاشیسم، نازیسم،
تمامیت خواهی. پس طبیعتا، حقوق بشر سرلوحه کارم بوده است. فلسفه و ایده های کلی
دیپلملتیک را رها کرده ام. در 1945، پس از گذزاندن آزمون وزارت خارجه فرانسه ، شروع
به کار در سازمال ملل کردم. برپا نمودن دنیایی واحد و سازمان یافته رویایی بود که
در سر می پروراندیم. خوش بختانه به بخش امور اجتماعی اعزام شدم ، جایی که مسئولیت
تنظیم اعلامیه حقوق بشر بر عهده من گذاشته شد. و این سرمایه گذاری در حقوق بشر در
طول تمام عمرم ادامه داشته است حتی در سال 1990 با اینکه پیر مردی 76 ساله بودم ،
به عنوان مسئول گروه نمایندگان فرانسه در کنفرانس جهانی حقوق بشر در ویتنام انتخاب
شدم. آنجا بود که به شناختی دیگر باره از اعلامیه ای که بیش از 50 سال پیش نگاشته
بود ، رسیدم."
" از این دیدگاه ، کتاب من پیام آور اعتماد به تاریخ است. حتی زمانی که تاریخ
جهان، فرانسه یا اروپا، مخاطره آمیز و یاس آورترین دوره خود را سپری می کند ، مانند
دوره صربها در یوگوسلاوی. هنوز هم ریسمان پیوند دهنده ای از تاریخ وجود دارد که
معنایی از مسئولیت و آزادگی به افراد میدهد. تنها راه مقابله با یاس و ملالی
اینچنین، دیدگاهیست که گوشه چشمی به گذشته داشته باشد. برای رهایی از آن ،باور دارم
که شما نیز بایستی قادر به گفتن آنچه که نسل من به خود می گوید ، باشید: گوش کن ،
اوضاع اصلا خوب نیست اما ، ما شرایط بدتر از این رو هم 50 سال پیش تچربه کردیم و از
سر گذروندیم. و بعد از آن است که شما می توانید اندکی دیدگاهتان را نسبت به تاریخ
مثبت کنید.
" آسوشویتر و هیروشیما دو زاده شوم جنگ جهانی بودند. جنون انسانها گاها منجر به
نسل کشی و گاهی دیگر باعث ساخته شدن سلاحهای کشتار جمعی می شود. در سالهای ابتدایی
پس از جنگ، ما باوری افراطی به حتمی بودن یک جنگ اتمی داشتیم اما امروز، بدون آنکه
یک خوشبینی احقانه به نظر آید، می توانیم بگوییم که به احتمال زیاد جنگ اتمی در کار
نخواهد بود چرا که ، مردم به بی فایده بودن آن پی بوده اند. همه همنسلان من و به
خصوص آنانی که در مقاومت فرانسه بود ه اند ، به دو گره کمونویست و ضد کمونیست تفکیک
شده اند . بسیاری مجذوب سخاوت و جلال کمونیسم بودند و برخی، از جمله بسیاری از
دوستان خودم ، از فروپاشی کمونیسم غمگین شدند. در مقابل، من که از همان ابتدا
کمونیسم را راه حل مناسبی نمی دیدم - شاید به خاطر سیستم فلسفی که در آن پرورش
یافته بودم و یا به خاطر دموکراسی، به هر حال فرقی نمی کند - از مغلوب شدن نظام
استالینی به دست مخالفانش خرسند بودم. مثالهای دیگری هم هستند، مانند آپارتاد". "
به هر حال، دوست ندارم که کتابم همچو روایتی حماسی از فتوحات پی در پی بشریت به نظر
آید - خیلی حرفهاست که می توان بر خلاف آن گفت - لیکن ، با مرور تجربیاتم میتوان
دریافت که از دل بی عدالتی ها ، تاریخ می تواند که عدالتی بزرگتر بیرون کشد. خلاصه
اینکه ، بخاطر همین توازن و عدم تعادلهاست که کتابم را «رقص با سده» نامیدم. هرچند
شاید پر طمطراق و یا حتی لفاضانه به نظر برسد ، اما من دوست ندارم که فضل فروش و یا
جدی به نظر آیم، چون اصلا اینچنین نیستم. از همه اینها گذشته، شخصیت من میراث
خانواده ایست که همواره در حاشیه های اخلاقی جامعه سیر کرده است.
سوال: آیا به رابطه والدینتان با هنری-پیر روشه ی نویسنده اشاره می کنید که
دستمایه رمان او به نام Jules et Jum و فیلم تروفوئه بوده است؟
س.ه: " امروزه مثلثی عشقی بین دو مرد و یک زن کاملا طبیعی به نظر می آید لیکن ،
در آن زمان مسائلی از این دست کمی بی بند و بارانه و یا سرکشانه تلقی می شد. اما از
دیدگاهی کلی تر ، با نگاهی به محیط اجتماعی که در آن رشد نموده ام ، مارسل دوشامپ و
فراواقعیت گرایان را می بینید که آغاز گر عصیان بوده اند. بنابر این ، همواره حسی
از طغیان در وجودم بوده که به آسانی با حرفه ای رسمی چون سیاست همنشین نمیشود.
سوالیست که غلبا ذهن مرا به خود مشغول میدارد: آنگاه که عنوان سفیر فرانسه را که
جمهوری به دیپلماتهای کار کشته اش اعطا می کند دریافت داشته ام ، حتی اگر این از
روی خوش اقبالی باشد ، حدود من تا کجاست؟ آیا کسی با چنین عنوانی هنوز باید به
حملات نیشدارش علیه دولت ادامه دهد؟ و همیشه به این نتیجه رسیده ام که مهمترین چیز
آن است که فرد بر مبنای باورها و اعتقاداتش عمل نماید. اگرچه این برای برخی ها نا
خوشایند خواهد بود ولی کاریش نمی توان کرد. انسان بایستی توانش را صرف اصولی که
باورشان دارد نماید."
سوال: چه زمانی آگاهی سیاسی تان را بدست آوردید، و خیلی کلی تر، چه زمانی به
وجود تاریخ واقف گشتید؟
س.ه: اگر شما در سال 1917 زاده شده باشید و در 1937 بیست ساله باشید... کودکی ام
در برلینی سپری شد که در آن تورم اقتصادی بی سابقه ای جریان داشت و این بدان معنی
بود که برای خرید نیم کیلو کره بایستی کلی مارک همراه خود می بردی. بنابراین تاریخ
چهره غیر عادی خود را خیلی زود به من نشان داد. اما راستش را بخواهید، در کودکی
علاقه ای به سیاست نداشتم. در مقابله با فاشیسم بود که من به سیاست واقف شدم - این
به خاطر پیشینه خانوادگی ام بود که فاشیسم را چونان شیطانی مجسم میدیدم. خانواده ام
به هیچ جریان سیاسی خاصی مرتبط نبودند."
" پدرم یک مترجم، رمان نویس، کمی فیلسوف و عاشق یونان باستان بود. از خانواده ای
یهودی - پدرش لهستانی ساکن برلین بود - لیکن بیگانه با فرهنگ یهودی بود. و مادربزگم
نیز، که از یهودیان خوب برلین بود ، هیچ اهمیتی به آموزش یهودی ما نمی داد. مادرم
از خاندان پروسی بود که به حرفه معماری و مدیریت اشتغال داشتند و اصالتی سیلسیایی
داشت. حلقه خانوادگی ما بیشتر هنرمند و ادیب بودند تا سیاست پیشه. خصوصا بواسطه
آشنائیشان با فرا- واقعیت گرایان. فرا- واقعیت گرایان اهمیتی به سیاست نمی دهند
هرچند از نزدیکان انقلاب اکتبر باشند."
" بعد از ظهور هیتلر و سپس سالهای 1935 تا 36 بود که آرام آرام به اهمیت تاریخ
پی بردم. به اینکه تاریخ معنایی دارد که برای دریافتش بایستی از خویش مایه گذاشت.
در همان زمان، جزو کسانی بودم که باور به محو نازیسم داشتند ، به اینکه آلمانیها
نبایستی آنقدر احمق باشند که عنان خویش را بدست مشتی متکبر احمق بدهند که حتی زبان
مادریشان را هم صحیح صحبت نمی کنند. شادی مردم را پس از [کنفرانس] مونیخ به یاد
دارم ،از اینکه که دیگر جنگی نخواهد بود، اینکه به روشی دیگری از شر فاشیسم خلاص
خواهیم شد. نسلی که من بدان تعلق دارم در کل صلح طلب بود و مایل به تکرار وقایع
خوفناک 1914 تا 18 نبود. با این همه، وقتی شرایط به سمت تجاوز تغییر مسیر داد، من
نیز در مواضعم تجدید نظر کردم. دیگر هیچ راه میانه ای ،همچون مذاکره Pétain با
هیتلری ها و پذیرش تسلط آلمان نازی بر بخشی از اروپا، برایم قابل قبول نبود."
" کوچکترین سرزنشی را از بابت عدم حمایت از Pétain متوجه خود و بسیاری دیگر از
فرانسویان نمی دانم. برای من چنان راه حلی مطلقا عیر قابل قبول بود. و در دوران جنگ
بود که در باره سیاست بسیار آموختم. ژنرال دوگول بهترین و درسترین انتخاب بود گرچه
، در نگاه اول چنین به نظر نمی رسید. او ژنرال نظامی بلند بالایی بود که با تحکم
حرف میزد . تمام اینها خطرناک به نظر میرسید و برخی نمی توانستند دموکرات بودن او
را باور کنند. اما گروهی از ما که در لندن بودیم، چنان تردیدهایی را کاملا غیر
منطقی میدانسیتم.
سوال: با رجوع به دوران کودکی تان، در غیاب سیاست، هنر و فرهنگ جایگاه ویژه ای
به خود می گیرد.
س.ه: " بگذارید از سه زبانه بودن آغاز کنیم. برخلاف آن دوره، امروزه این مسئله
ای عادیست... در برلین بزرگ شدم و هفت ساله بودم که به پاریس رسیدم، با تسلطی عالی
به آلمانی که زبان مادریم بود و از زبان فرانسه که هیچ نمی دانستم. در مدرسه
ابتدایی و سپس در دبیرستان آلساتیان بود که فرانسه را آموختم و همزمان، به خاطر
علاقه ای که مادرم به انگلیسها داشت ، انگلیسی را هم یاد گرفتم. او عاشق ادبیات
انگلیسی و بخصوص ادگار آلن پو بود. بنابراین انگلیسی را نه از روی ناچاری بلکه برای
غرقه شدن در ادبیات بود که می آموختم. بعد از امتحانات نهایی دوره متوسطه، یک سالی
را در مدرسه اقتصادی لندن سپری کردم. و بعد از آن با انگلیسی هم به همان اندازه
فرانسه و آلمانی راحت بوده ام.
سوال: بیش از همه هنرهایی که بخشی از کودکی تان بوده اند ، ظاهرا شعر اولویت
ویژه ای داشته است.
س.ه: " اولویت ویژه بر موسیقی، از هر نظر. برادری داشتم که سه سال از من بزرگتر
و به دلیل نارسایی مادرزاد مغزی، نیمی از بدنش فلج بود و من همواره در پی محافظت از
او بودم. مثل این بود که دنیا بین ما دو نفر تقسیم شده است و سهم او ، همه عدالت
بود و انصاف ، پدر و موسیقی قلمرو او بود من حق ورود بدان را نداشتم. سهم من شعر
بود و نقاشی. هرگز تلاشی برای سرودن شعر نکردم لیکن، در 79 سالگی ام هنوز ماهی یک
شعر را حفظ می کنم و بدون هیچ مشکلی از بر می خوانم. بسیاری از کارهای آپولونیر، از
جمله متن طولانی La Chanson du mal aimé «ترانه ای برای او که هیچ کس دوستش ندارد»
را بلدم. کافیست که دو خط اول را شروع کنم ، بقیه خود به خود خواهد آمد. هشت غزل و
دو تک گویی طولانی از شکسپیر و نیز کارهایی ا ییتس ، کتاس و شلی را به انگلیسی ، و
به آلمانی هم از هولدرلین و گوته چیزهایی میدانم. اینها دلخوشی های کوچکم هستند.
گاها وقتی که در مترو هستم، برای گذران وقت سه غزل از شکسپیر را زمزمه می کنم.
سوال: آیا پرداختنتان به مسائل فرهنگی تنها به خاطر لذتی بوده که از آن می برده
اید و یا اینکه الزامی برای یادگیری و پرورش خودتان حس می کردید؟
س.ه: " گرچه لذت دلیل اصلیست لیکن، متاسفانه شخصیتی دارم که همواره مرا به سمت
رقابت جویی سوق داده است و این را مدیون مادرم هستم. مادرم آرزوهای بزرگی برای من
داشت چرا که برادر بزرگترم را- که انسان حیرت آوریست و من سیرت پاکش را همواره
تحسین کرده ام - نوعی ناکامی شخصی تلقی میکرد. با اینکه مادرم او را می ستود اما حس
میکرد که وی آنی نیست که نیازش به عزت نفس را آنگونه که باید برآورده سازد.
سوال: مادرتان روزنامه نگار بود؟
س.ه: " بیشتر به خاطر ضرورت بود. در واقع او ترجیح میداد که در زندگی عاطفی اش
زنی استثنایی باشد. و نیز در فلسفه. زنی بسیار با فرهنگ بود که آشنایی خوبی با
فلسفه و شعر آلمانی داشت و بزرگترین دلخوشی اش نوشتن جملات قصار بود. به خاطر
ماجرای عاشقانه ای که او را به فرانسه کشاند و بعد ازجدایی اش از پدرم، برای امرار
معاش شروع به همکاری با نشریات مد نمود. مقالات دیگری هم در زمینه های مورد علاقه
اش می نوشت که از جمله آنها می توان به متن باشکوهی اشاره کرد که برای نیویورکر در
باره کشتار یهودیان بدست نازیها نگاشته بود.
سوال: در کودکی چه حسی نسبت به سبک زندگی والدینتان داشتید؟ آیا برایتان تداعی
کننده یک واقعیت روزمره بود یا بیشتر آنرا نوعی اعلامیه ، و یا تئوری می پنداشتید
؟
س.ه: " مسئله به شکل واقعیتی روزمره آغاز شد لیکن، تبدیل به یک تئوری و یا حداقل
کار ادبی شد. ماجرایی هیجان انگیز بود که سر آخر تبدیل به موضوعی پیش افتاده می شد:
حکایت مردیست که با دوستی نزدیک، قبل از جنگ ماجراهای عاشقانه مشترکی داشته اند.
مرد ازدواج می کند و رابطه اش را با آن دوست از سر می گیرد، دوستی که عاشق همسر او
می شود. به عقیده من، نکته جالب ماجرا در این است که پدرم با خود گفت: " اینجا
چیزیست که به لحاظ ادبی می تواند جالب باشد. عشقیست که در حال شکوفه دادن است و من،
به جای خشکاندنش، ترجیح می دهم که آنرا به نظاره بنشینم. به هر دوی آنها پیشنهاد
میدهم که خاطرات روزانه شان را ثبت کنند تا شاید بعدها کتابی شود که درا آن حکایت
مردی را بازگو کنم که به رغم عشقش، - پدرم ، مادرم را عاشقانه دوست میداشت - به
آزادی و حق انتخاب همسرش احترام می گذارد." و این کتاب هیچگاه نوشته نشد، حداقل تا
پنجاه سال بعد که خاطرات روشه و مادرم انتشار یافت. بنا برا این ، تئوریزه کردن جرو
لاینفک تجربه آنان بود. این ویژگی نسل فرا-واقعیت گرایان بود که آخرین بقایای اخلاق
بورژوازی را به چالش می کشیدند.
سوال: از میان تمام فرا-واقعیت گرایان، نقاشان و نویسندگانی که در مسیر زندگی
تان قرار گرفته اند، گویا مارسل دوشامپ اهمیت ویژه ای برایتان دارد.
س.ه: " او به من شطرنج آموخت. دوباره همان موضوع رقابت جویی: رابطه من با دوشامپ
بسیار فراتر از آن است که در قالب تمجید و ابراز محبت نسبت به این مرد استثنایی
بگنجد. ویژه گی بارز دوشامپ، وارستگی اش در گرایش به هنر و فرم سنتی آن بود. آن
روزها هنر، آکادامیک گرا بود و اگر کسی می خواست رویکردی نو خلق نماید بایستی به
رادیکال ترین وجه ممکن به رد این گرایش حاکم می پرداخت. در حقیقت، این همان چیزیسیت
که از والدینم به خاطر دارم: نگرش رادیکال نسبت به موضوعات که من آن را به ارث
نبرده ام. من خیلی کمتر از آنها رادیکال هستم."
سوال: بعدها که کتاب روشه ، Jules et Jim ، چاپ شد واکنشتان چه بود؟
س.ه: " شیوه متمایزی را که در نگارش کتاب به کار رفته بود دوست داشتم. داستان
اما، جذابیتی برایم نداشت چرا که از قبل آن را می دانستم و بعد اینکه ، با نحوه ی
به کارگیری آن برای رمان کاملا موافق نبودم. کتاب با اقبال چندانی مواجه نشد. فیلم،
بخصوص برای مادرم، بسیار جذاب بود و او، تروفوئه و جین مارو را تحسین می کرد. وی با
آنان ملاقات نمود و نامه ای به تروفوئه نگاشت که مکاتبه ای پر ثمر بود. به جین مارو
هم گفته بود که تا چه حد شیوه ی او را در تجسم بخشیدن به این شخصیت تحسین می کند
گرچه ، بسیار متفاوت از شخصیت واقعی خود او بود ولی با این همه جالب بود و خوب کار
شده بود. برای من اما، موفقیت فیلم آزاردهنده بود. خیلی زود معلوم شد که شخصیت های
اصلی فیلم هنوز زنده اند . مردم دائما می گفتند: " اوه، پس تو همون دختر کوچولی توی
Jules et Jin هستی، آره؟ " از همه اینها گذشته، فیلم خوبی بود و مادرم را خوشنود
کرد، پس دست مریزاد "
سوال: فیلسوف آلمانی ، والتر بنجامین ، که با پدرتان در ترجمه پراوست همکاری
داشت و تنها بعد از مرگش ارزش کتاب آنچنان که باید شناخته شد ، دومین شخصیت تاثیر
گذار در دوره نوجوانی تان بود.
س.ه: " قبل از مهاجرت ، در برلین که بودیم ، او کسانی را می شناخت که بعدها پایه
گذار مکتب فرانکفورت شدند ولی با این همه ، خودش چندان شناخته شده نبود. او غالبا
غمگین، به حاشیه رانده شده و پیچیده بود. ما دریافته بودیم که بایستی از او در
برابر افسرده گی اش محافظت کنیم. او براحتی افسرده می شد و مسافرتش به روسیه
سرانجام بسیار بدی داشت. زندگی احساسی اش به طرز هولناکی دشوار می گذشت و به اعتقاد
من ، به هیچ وجه شخصیت شادی نداشت.
" در برخی تحلیلهایش، او را بنیان گذار تفکر مدرن می دیدیم. حظور او در خانه ما
بخش مهمی از خاطرات دوران کودکی ام را شکل می دهد. بعدها، ملاقات کوتاهی در مارسی
داشتیم. او عازم پیرنیس بود، جایی که خودکشی کرد".
سوال: آیا از شنیدن خبر خودکشی اش شوکه شدید؟
س.ه: " راستش را بخواهید ، نه. دلسردی اش را حس می کردم. او اعتمادش را از دست
داده بود ، اعتمادش به آمریکا را که هنوز وارد جنگ نشده بود. و من واقعا حس می کردم
که او دوام نخواهد آورد. خیلی بعدها، خبر مرگش را که شنیدم ، غمگین شدم، برای فلسفه
حتی، چرا که او هنوز حرفهای ناگفته بسیاری داشت. جزوه ی همراهش را هیچگاه پیدا
نکردند و این ضایعه بزرگی بود.
سوال: در لندن که دانشجو بودید، با متفکران برجسته ای از شاخه های دیگر فلسفه
سیاسی آشنا شدید، به خصوص با هارولد لاسکی.
س.ه: " اما آن زمان تنها 15 یا 16 سالم بود. گرچه با تحیر به حرفهایشان گوش
میدادم لیکن، هنوز با اقتصاد سیاسی آشنا نشده بودم. این امر بعدها در لندن ، اما در
زمان جنگ، بواسطه آشنائی ام با پیر منده فرانس و جورجس بوریس که تاثیر بسزایی در
زندگی ام داشتند، اتفاق افتاد. درهمین زمان بود که به کینز، به برتون- وودز و به
فلسفه ای از اقتصاد جهانی که منصفانه تر بود علاقه مند شدم. زمانیکه منده در دوران
جمهوری چهارم نخست وزیر شد و مرا در کابینه اش پذیرفت، طبیعتا بسیار خوشحال شدم.
ارتباطم با منده تا زمان مرگش ادامه داشت. تفکرات سیاسی و اقتصادی ما بسیار به هم
نزدیک بود. امروزه، میشل روکارد را می توان نام برد که اندکی از تفکرات او را به
ارث برده است. برغم تمام مصائب سیاسی اش ، او سیاستمداریست که به زعم من، تفکرات
دموکراتیکش به منده نزدیک است."
" بسیاری از رفقایم چپ گرا تر از من هستند و یا حداقل، تعبیرشان از تفکرات چپ با
من یکی نیست. بر اساس تجربه ای که از تاریخ دارم، هر گونه واکنش ایدوئولوژیک در
مواجه با مشکلات ناشی از سیاست و اقتصاد می تواند به مسائلی دیگر دامن زند. امروزه
بیشتر با تئوریهای مسئولیت، نظیر تفکرات جان راوال که فلسوفی آمریکائیست، احساس
قرابت می کنم. دقیقتر بگویم ، آنچه که مرا بدین طرز فکر سوق داد انجمن جین-مولین
بود که بی شک مهمترین تجربه سیاسی من می باشد. انجمن را در سال 1958، چند هفته بعد
از کودتای ژنرال دوگول تاسیس کردیم.
" به همراه تنی چند از دوستانم با خود گفتیم : « این درست نیست، ژنرال دارد
برعکس آنچه که در 1940 انجام داد عمل می کند. ما باید مبارزه ای را که او خود در آن
زمان به راه انداخت ، از سر گیریم. توطئه ای که ژنرال براه انداخته قابل قبول نیست،
درست مثل کاری که پتین برای مصادره قدرت انجام داد. باید علیه آن کاری بکنیم ، باید
گروه کوچکی تشکیل دهیم و به مبارزه برخیزیم.» آنچه که بر آن بودیم طبیعتا تا حدودی
نسنجیده و عجولانه بود. سه هفته بعد بود که تازه متوجه شدیم جریان آنگونه هم که ما
فکر می کنیم نیست. هرچند تصوری که ما از جمهوری داشتیم به حاشیه رانده شده بود ولی
بایستی اندیشه هایمان را بر روی آنچه که جمهوری مدرن می توانست باشد متمرکز می
کردیم. طی همین دوره بود که به دریافتی ورای تفکرات ساده ی منده در باب شکل های
جدید اقتصاد و عدالت اقتصادی رسیدم. "
سوال: هیچ پیش آمده که برای پست های سیاسی وسوسه شده باشید، یا اینکه بخواهید
نامزد حزبی در انتخابات شوید؟
س.ه: گرچه سوسیالیست ولی به شدت ضد موله و ضد شاخه فرانسوی اینترناسیونال کارگری
بودم - این به خاطر نحوه تعلیم و تربیت و اعتقاد راسخ خودم بوده است - و همین باعث
شد که به عضو حزب سوسیالیست مستقل که نیای حزب سوسیالیست متحد می باشد، درآیم ولیکن
هیچگاه نخواستم نامزد انتخابات شوم - دلیلش را نمیدانم ، شاید به خاطر اینکه مستخدم
دولتی بودم و عقیده داشتم که این هم نوعی خدمت است . این امر به دلایل خاصی باعث
شرمندگی هم بوده است. این همان موضوعیست که هم نسلانم را بخاطرش سرزنش می کنم: ما
تنها به انتقاد از دولتها می پرداختیم ولی به عمل که می رسید ، هیچ چیز سازنده ای
نداشتیم و از این بابت تا حدودی متاسفم. کارکرد انجمن موله محدود به زمینه خاصی بود
و ما همیشه آرزوی حزبی بزرگتر را داشتیم، یک حزب کارگری فرانسوی که نه حزب کمونیست
باشد و نه شاخه فرانسوی اینترناسیونال کارگری.
سوال: اما این گرایش در چپ فرانسوی هیچگاه در حزب سوسیالیست حاکم نشد و این
فرانسوا میتران بود که به عنوان رهبر حزب سوسیالیست فرانسه نامزد شد و انتخاب گردید
نه میشل روکارد.
ه.س: " اشتباهیست که بایستی به آن اعتراف کرد."
سوال: با این حساب ارزیابی شما از سالهایی که چپ ها در قدرت بودند چیست؟
س.ه: "ملایم تر از برخی دیگر از دوستانم خواهم بود. جابجایی صاحبان قدرت، فی
النفسه ، برای فرانسه خوب بود. از همان ماه های اول ، به لطف افرادی چون Nicole
questiaux و Jacques Delors موفقیتهایی حاصل شد، به خصوص در زمینه حقوق بشر. فقدان
شجاعت و تملق گویی به رای دهندگان، مهمترین ایرادیست که به سیاستمداران هر کشوری
وارد است. گرچه لغو مجازات اعدام بر خلاف میل بسیاری از مردم فرانسه بود ولی، کاری
بیش از این صورت نگرفت. ناگفته پیداست که در باره شخص فرانسوا میتران ، چندان ملایم
نیستم. هیچ حس احترامی که برازنده رئیس جمهور فرانسه باشد را نسبت به فرانسوا
میتران حس نمی کردم ، به خصوص در سالهای آخر ریاست جمهوری اش.
" از همین روی، در پی گیری اهدافی که مایل به نیل به آنیم ، نمی توان تنها به
حکومت اتکا کرد. جامعه مدنی را بایستی تشویق نمود که وارد عمل شود و به دلیل همین
ضرورت، عضو بسیاری از انجمن ها و هسته های تخصصی بوده ام. از همه اینها می توان یک
نتیجه گرفت: فرانسه در بسیج نمودن جامعه مدنی بسیار ضعیف عمل می کند. ما در
چارچوبهای فرهنگی حکومت و دولت زندگی می کنیم و در زمان رویارویی با مشکلات از دولت
می خواهیم که آن را رفع نماید.
سوال: شما عضوCollège des médiateurs [ دفتر رسیدگی به شکایات مردمی ] بوده اید.
چه درسهایی از ساماندهی مهاجران غیر قانونی گرفتید؟
س.ه: " آنچه که روی داد بسیار حائز اهمیت است: ما ناگهان با این واقعیت روبرو
شدیم که مردمانی که ما در پی دفاع از آنان هستیم و راه حل های پیش پا افتاده برای
مشکلاتشان تجویز می کنیم، زنان و مردانی هستند که بدون هیچ عاری، قادر به مطالبه
جایگاهشان در جامعه هستند. این تجربه ای بود که معایب پنهان جوامع صنعتی را برملا
می کرد. لاپوشانی مشکلات مهم جامعه منجر به این خواهد شد که این مشکلات تبدیل به
حقوقی احقاق نشده گردند. به جای چاره اندیشی برای مشکلات حاشیه نشینان، تنها
مهاجران را ملامت کرده و به دشمنی با آنان پرداخته ایم و اجازه داده ایم که علل
اصلی فزاینده تر گردند. "
" دفتر رسیدگی به شکایات مردمی درک عمیقی از این مشکلات داشت لیکن ، به هیچ کدام
از ره حل های پیشنهادی ما عمل نشده است. دولت و حتی قشر عظیمی از مردم که گمان می
کردیم خواستار حل مشکلاتشان هستند ، تنها سکوت کرده اند. این مشکل اساسی اروپا در
آغاز سده 21 خواهد بود. خواه با تاکید بر مشکلاتی چون بیکاری، جوانان، معماری و
برنامه ریزی شهری در پی ساختن اروپایی جالب باشیم و یا ، از سوی دیگر تنها بر سیستم
پولی و بهره وری تاکید کنیم، به هر حال ما مشکلاتمان را افزایش می دهیم. مسئله
مهاجران غیر قانونی از این مشکل پرده برداشت و از این نظر آنان نقش مهمی ایفا
نمودند.
برای آشنایی بیشتر با زندگی استفان هسل
نمونه فیلم ژول و جیم
دوستان لوموند دیپلماتیک