از عشق چیزی با جهان نمانده است
شاعر: مینا اسدی تهیه کننده: مهناز قزِلّو
از عشق چیزی با جهان نمانده است
از عشق چیزی با جهان نمانده است.
جرقه ای می زند اندک و شعله ای در پی آن نیست.
از عشق چیزی با جهان نمانده است.
آنجا در کورسوئی از ستاره ای زیر آسمانی دلتنگ
بر ایوانهای ِ تنهاییزنانی ایستاده اند
با دستانی پژمرده - ادامه ی زمستانی ابدی –
می بافند و می بافند پیراهن ِ رنج ِ سالیان ِ دربدری را.
از عشق چیزی با جهان نمانده است.
خمیده پشتانی می روند.
بسته آغوشانی می گذرند.
اسبان ِ نجیب ِ ارابه هایی در بارانند.
عبوس و تلخ و بی ستاره زندگی نام می نهند
مرگ ِ هر لحظه سخت جانی را.
راز ِ دشتهای ِ گسترده ی بارور را نمی دانند.
و هرگز کسی با آنان از نبض ِ تپنده ی عشق سخن نمی گوید.
از عشق چیزی با جهان نمانده است.
از دفتر شعر «از عشق چیزی با جهان نمانده است.»