به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۲

روز اول آذر

فخرالسادات محتشمی پور 
هوالمعشوق 
سلام یار دربندم
سال ها و ماه ها و روزها و ساعت ها و دقیقه ها و لحظه ها گذشت و بددلان هنوز ساده لوحانه تو را در بند ستم خویش می پندارند در حالی که این تنها جسم نازنین توست که به بند کشیده شده اما روحت در این سال ها مجالی فراخ تر برای جولان یافته است.
بیش از سه سال و سه ماه است که گزمه های سینه از قلب تهی تو را به حصری ناجوانمردانه مبتلا کرده اند که نه تنها از جمع خانواده دور بلکه از مصاحبت یاران دربندت نیز محروم باشی باشد که بدین سان دل های پرکینه و بیمار اندکی تشفی یابند!
اما تو در بند «مصطفی» به دور از مزاحمت اغیار می بالی و روز به روز شکوفاتر می شوی و چون در و گوهر صیقلی و درخشان می شوی.
انبوه کتاب هایی که طی این سال ها مطالعه کردی و کیفیت مرور و تلاوت و تدبر و تعمقت در کتاب وحی و کتب منسوب به ائمه (س) از جمله نهج البلاغه مولی علی (ع) و صحیفه سجادیه با همه آن چه بیرون از زندان خواندی و تفسیر و ترجمان کردی فاصله از فرش تا عرش دارد و میزان تفکر و اندیشه ات به همه مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و همه مسائل مبتلا به جامعه امروز ایران و بلکه جهان گاه فراتر از اندیشه و تفکر تیم های بزرگ کارشناس و متخصص در این حیطه هاست! هرچند که در گذشته نیز خوب می دیدی و خوب می شنیدی و خوب تحلیل می کردی اما فرصتی که سیاه دلان انتقام جو ناخواسته در اختیارت گذاشتند، چندین بار بیشتر و فراتر از فرصت های مطالعاتی معمول در دنیا تو را در معرض آموزندگی و در عین حال معلمی قرار داد. 

یار غمخوارم
در این که تو در همه این سال ها جسمت را به فراموشی سپردی تا روحت را جلا دهی و بزرگ کنی تردیدی نیست اما افسوس که من در این فضای آلوده و دود اندود پایتخت سال به سال و روز به روز و آن به آن از تو فاصله گرفتم چرا که نه فرصت جلای روح یافتم و نه از نعمت بینش و نگرش دقیق و عمیق نسبت به نفس خود و دنیای پیرامونم برخوردار شدم. من، همسر تو با بیرق و نشانه های سبزی که بیانگر ظلم ستیزی من و تبارم در این سرزمین دلاور مردمان نیکونهاد است، همه این سال ها کوشیدم که گاه حتی یک تنه، ترفندهای گرگ لباس میش پوشیده و ظالم ژست مظلوم گرفته و جیره خوار دین به دنیا فروخته و پاسدار مرز میان کفر و ایمان ناشناخته و مزوّر ساده لوح حق را ذبیح همیشه تاریخ و منکوب باطل پنداشته را به مدد الهی باطل کنم.
از آن روزی که فریاد یا زینب سرداده و طنین صدایم را نه تنها به اندرون سلول های انفرادی و شکنجه گاه های مخفی اطلاعات و سپاه بلکه به ماورای مرزها رساندم تا به همه بگویم که الگویم در مسیر مجاهدت ها و ظلم ستیزی ها کیست و ثابت کنم که این زن بزرگ که امروزه نامش لقلقه زبان مردان کوچکی است که با آن نانی چرب و مالی فراخ به دست می آورند و پیام او را وقیحانه فرومی گذارند، می تواند الگوی هر نسل و هر عصر باشد. تا آن گاه که تصویر سرشار از رمز و راز و پیام مظلومانه تو را بر سر دست گرفته مقابل دیدگان عمله جور قرار دادم. تا آن روز عاشورا که دست نامحرم به جرم آن که نام تو را بر زبان داشتم و زهرا (س) را به مدد می طلبیدم به رویم بلند شد.
تا دیگر روز که از داخل اتومبیل در خیابانی منتهی به آزادی من و همراهانم را به اوین کشاندند تا فتنه هایشان را به زیور تزویر بیارایند و حنای بی رنگشان را رنگی از فریب بزنند تا آن گاه که با لباس زندان و چادر سفید گلدار و دمپایی پلاستیکی به قصد تحقیر به دادگاهم کشاندند و من فریاد زدم که به جرم حق جویی و پی گیری حقوق همسر دربندم به بند کشیده شده ام و به شکنجه گاه انفرادی افتاده ام و … و تا همین امروز که بی تو آب خوش از گلویم پایین نمی رود و اگر جرعه ای می نوشم برای آن است که گلویی تازه شود و فریادی پرطنین تر سر داده شود تا این که حتی یک نفر از ظلمی که به تو روا داشته اند بی خبر نماند.

عزیز نازنین
همه این سال ها گذشت و من مناسبت ها را یکان یکان شماره کردم. جشن ها و عزاها و میلادها و وفات ها و غم ها و شادی ها را. اما بی تو هیچ شادی رنگی نداشت و هیچ جشنی طعمی نداشت و بی تو همه روزهای من یک نواخت و بی شور بود و هست. و تو همه این سال ها و ماه ها و روزها و لحظه ها را چگونه گذراندی در آن شکنجه گاه انفرادی که یاران ابلیس برایت تدارک کردند یار بی مثال من؟! برایم گفتی که همه روزهای عزایت به تنهایی گذشت همانند روزهای عیدت و حالا روز میلاد توست که در سال پنجم حبس انفرادی فرا رسیده است.
روز اول آذرماه برای تو یاد آور چیست وقتی که برای ما یادآور میلاد توست. شاید برای تو یادآور سالی دگر که به زندان ستم گذشت و برای ما شادی آور و برای تو تأمل برانگیز! باری آذر که بیاید تو با او خواهی آمد و این سال پنجم است که در جمع ما نیستی که در آغوشت بگیریم و بگوییم میلادت مبارک مرد بزرگ! بچه ها در صفحه های مجازی خود برایت جشن می گیرند و کیک می پزند و شمع روشن می کنند و به نیابت از تو شمع ها را فوت می کنند. چه فرق می کنند ۵۵، ۵۶ یا ۵۷ مهم آن است که تو خود مانند این شمع ها آب نشوی و سالم و سرپا بمانی. مهم این است که سلامتت همانطور که برای همه ما اهمیت دارد برای خودت نیز مهم باشد و مهم این است که تو صحیح و سالم نزد ما بیایی و همسری و پدری و پسری و برادری و دوستی و همکاری کنی. و جبران همه آن روزهای نبودنت را بکنی. ما همه دلمان را به آن روز موعود خوش کرده ایم که نزدیک است هرچند هر روزِ این جدایی به قدر سال ها طولانی و سخت و بی تاب کننده است.

همراه و هم دم همیشه عمرم
فردا که پاییز به ماه سوم خود وارد شد و نوید رسیدن دی و شب یلدا و صبح روشن و زیبای پس از آن را داد، تو مانند خورشید درخشان از پنجره بند مصطفی که نمی دانم رو به کدام رشته جهت بازمی شود، خواهی تابید. من همان روز صورتم را به سمت اوین خواهم گرفت تا از تابش نور خورشید وجود نازنین تو گرم شود و تو آذرین نفست را برای من حوالت کن تا با آن دم مسیحایی جانی دوباره بگیرم و زمستانی سرد و سخت را تاب بیاورم. تو در شکنجه گاه انفرادی ستم ساخته ای که در آن قرار داری خدایمان را که به تو نزدیک تر است بخوان و از او برای ما صبر بطلب. به خدایمان بگو آن کسی که کمی دورتر رو به سوی معبد مصطفی چشم به درب بسته زندان دوخته زنی است که چشمه اشکش در حال خشکیدن است و صدایش دارد کم کم خش برمی دارد و دلش دارد از شدت نازکی در هم می شکند. به او بگو آن زن نیازمند عنایت ویژه ای است در مصاف با شیطان که برای ربودن صبرش کمین کرده است.
عزیزم می گویند در شب میلاد آدم ها دعاهایشان قبول می شود لطفا برای من دعا کن از همان دعاهای خاصی که بلدی اصلا از همان دعاها که یواشکی برای خودت می کنی. از همان ها که در آخرین مرخصی با چشمان اشک بار زمزمه کردی و او شنید و تو لبخند زدی و من پیش خود گفتم راضیة مرضیة یعنی همین! و من به حال تو غبطه خوردم و دلم می خواست جایمان عوض شود. مصطفی جان! تو که هیچ گاه مرا میانه راه رها نکردی یادت باشد که اگر دستم را نگیری این سنگ های سختی که ایادی شیطان جلوی راهم تلنبار کرده اند شاید خدای نخواسته مانع و سد راه شوند. یادت باشد که من بی تو راه را گم می کنم. یادت باشد که این جا در خانه کوچکمان گلدان شمعدانی پشت پنجره دارد یخ می کند و منتظر توست تا آن را باغبانی کنی و قلب من و دخترها دیگر برای تپیدن های مدام خسته شده. این جا در خانه کوچک ما عکس های تو در قاب های کوچک و بزرگ به ما لبخند می زند اما پاسخش را گذاشته ایم برای وقتی که خودت بیایی شاید در روز میلادت شاید فردا…
همسر همیشه همراهت فخری
۳۰/۸/۹۲
منبع: کلمه