به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۹۲

یک سفر، یک مصاحبه

محمد نوری زاد 
شش دیدار 


احمد قابل 

یک: دیدار با رفیقِ رفته
پنجشنبه ی گذشته به دقایق پایانی اش رسیده بود که خود را رساندم به مشهد. چه جوری اش بماند. صبح زودِ جمعه ازمحل اقامتم بیرون زدم وخود را به خیابانهای اطراف حرم سپردم. قدم زنان به جایی رفتم که حضرت دوست بارعام داده بود. دلی دادم ودلی گرفتم و ساعت نه ونیم به جایی رفتم که رفتگان درآنجا تن به خاک سپرده اند. وقابلِ ما نیز. ازمردم ومراسم اما خبری نبود. تماس گرفتم گفتند محل مراسم تغییرکرده. با همان اتومبیل کرایه که ازشهربیرون زده بودم به شهر بازرفتم. بله، مراسمی بود ومردمی و سخنورانی و عکسهایی وفیلمهایی ازرفیق رفته ی ما احمد قابل.
درهمان مراسم زمان به ظهرنزدیک می شد که یکی آمد و از طرف آقا هادی – برادرِ روحانیِ شادروان قابل – دم گوشم گفت: کمی سخن بگو. گفتم چشم. وتآکید کردم: شاید پنج دقیقه. ومن شش دقیقه دروقت پایانی مجلس صحبت کردم. ودراین سخن با ظرافت ازکنار روحانیان حاضردرمجلس عبورکردم و به مفاسد نفس گیر روحانیان حاکم دراین سی وچهارسال پرمخاطره پرداختم. واین که قابل یک دانشمند دین پژوه بود اما هرگزاز لباس روحانیت نیاویخت و هرگزنیزازدین بساطی ازبی عقلی نیاراست وهرچه کاوید وهرچه گفت وهرچه منتشرکرد تنها برمدارعقل بود. وگفتم: تا زمانی که روحانیان مفتخوار و کارنابلد و خیمه بسته برامهات کشور به جای مآلوف و بایسته ی خود بازنروند، این وطن وطن نشود. وگفتم: قابل، حجاب اجباری بانوان را یک تحکم نفرت انگیز حکومتی واساساً دین را یک امردرونی وفردی می دانست که نباید برای دیگران مزاحمت فراهم آورد.
نمازونهار درهمان مکان صرف شد. وبعد، جمعی به راه خویش رفتند و ما با جمعی دیگربه بهشت رضا رفتیم ودرهمانجا که رفیق ما خفته بود برمزارش حلقه بستیم.  یک مداح حرفه ای با دستگاه پرتابل اکوی خود آمد و به خواندن اشعاری بی ربط صدا درپیچاند. که: دلا این عالم فانی به یک ارزن نمی ارزد / به دنیا آمدن برزحمت مردن نمی ارزد…. ومن متحیرشدم ازاین بساطی که برمجالس پوک ما آوارکرده اند. تفاوت قابل با روحانیان ناجورحاکمیت دراین بود وهست که: قابل همه ی امورهستی را با مترومقیاس عقل می سنجید و هیچ تقدس بی دلیلی را برای هیچ امرعقلانی وغیرعقلانی قائل نمی شد. درست عکسِ مقدساتِ پوک اما مردم فریبی که روحانیان حاکم ما بر تنور پرواری اش می دمند وبرای بقای خود – حتی بقیمت بقهقرا بردن نسل ها – داربستی ازجهالت می بندند.
طاهر احمدزاده
دو: دیداربا اولین استاندارمطرود خراسان
این نخستین دیدار من با جناب طاهراحمدزاده نخستین استاندار خراسان درعهد مرحوم بازرگان وبلافاصله بعد ازپیروزی انقلاب بود. مردی که این روزها به دهه ی دهم عمرخود پای نهاده است. دراین کهولت سن، گرچه گاه رعایت کلام ازاراده اش خروج می کند اما درهمان نگاه نخست می شود عبور یک تاریخ سراسر زحمت وآزادی خواهی و معرفت جویی وعقل گرایی را درسیمای این مرد استوار مشاهده کرد. مردی که جوانی وعمرخود را برای رهایی سرزمینش مصروف داشته ودراین راه سه فرزندش را – دوپسرش را پیش ازانقلاب ویک پسرش را بعد ازانقلاب – هزینه ی بدررفتنِ هموطنانش ازچنبره ی جهالت کرده است. مردی که خود، هم پیش از انقلاب وهم بعد از انقلاب سالهای سال در زندان شاهنشاهی واسلامی مانده و همچنان برآرمانهای انسانی اش اصرارورزیده است. آری او اکنون به پایان راه خویش رسیده است. بی آنکه بصورت ظاهرچیزی درکف دستش مانده باشد. روحانیان عبوس وتمامخواه و بی خاصیتی که مطلقاً چیزی از اداره ی کشورنمی دانستند، همه ی انسانهای فرهیخته و منصف و بلند همت و کاربلد ما را صرفاً به این خاطر که کارشان را بلد بودند و نمی خواستند فرش زیرپای عبا بدوشان هتاک وعصبی وکم خرد باشند، یا کشتند و به زندان انداختند وخانه نشینشان کردند، ویا آنچنان عرصه را برآنان تنگ گرفتند که ناگزیراز رفتن و دل کندن از سرزمینشان شدند.  اگربه مشهد رفتید حتماً با این مرد بزرگ اما بی نشان دیدار کنید. ای بسا همین فردا خبری درپیچد که: محمد نوری زاد و طاهراحمد زاده ومحمد ملکی رفتند. این فیلم را که به همین اواخر مربوط است ببینید:
هاشم خواستار

سه : شرکت دریک مجلس عروسیِ ویژه
آقای هاشم خواستار پیغام فرستاد که امشب عروسی پسرم است وباید دراین مجلس شرکت کنی. ومن پاسخ گفتم: ای به چشم. وشرکت کردم. چرا که ازمدتها پیش زلف من به زلف این ایرانیِ پاکنهاد گره خورده است. هاشم خواستارمعلم است. البته معلم بود. روزی که برای برپایی یک تشکل ساده ی صنفی برای معلمان براه افتاد و درهرکجا و درهرمحفل سخن از دموکراسی راند و معلمان را برای هماهنگی های صنفی به ضرورت یک تشکل قانونی ترغیب کرد، او را گرفتند و به زندانش انداختند. هاشم دراین راه آنقدر بر واژه ی دموکراسی اصرار وتأکید ورزیده است که او را ” آقای دموکراسی” نام نهاده اند. نامه ی او از داخل زندان و درتوصیف وضعیت زندان وکیل آباد مشهد او را همچنان تا مدتها در زندان باقی گذارد. آنشب درمجلس عروسیِ پسرهاشم، علاوه برمعلمان و دوستان همرزم و استادان دانشگاه و اقشاردیگر، همبندیان او نیز بودند: عده ای ازبهاییان مشهد وعده ای از سنیان خواف. مجلس که به پایان آمد، درگوشه ای با بهاییان وسنیان نشستی کوتاه برقرارکردیم. آنان نگران سرنوشتشان بودند. امیدوارشان کردم. به این که: چرخ واخواهیِ حقوق تباه شده بچرخش درآمده وهرگزنیز ازحرکت بازنخواهد ایستاد. مطمئن باشید. نیزازهاشم خواستار این بگویم وبگذرم: جاذبه ی این چهره ی ساده و صمیمی آنقدرزیاد است که شما با هرمرام و با هرگرایش، ناخواسته مجذوب صداقت وخلوص وبی ریایی او می شوید. پیشنهاد می کنم هرگاه به مشهد رفتید حتماً با آقای دموکراسی دیدارکنید. این فیلم را هم ببینید:  
سیروس سهامی 
چهار: دیدار با نخستین رییس دانشگاه فردوسی
اگرمشتاق این هستید که نتیجه ی یک عمرِعلمیِ به حاشیه رانده شده را، و نتیجه ی یک ناجوانمردی بزرگ اسلامی را، ویک ادب انسانی وعلمیِ بخاک مالیده شده را درسیمای دانشمندی فرزانه وبی ادعا تماشا کنید، واگرخواستید با مردی آشنا شوید که برآسمانی ازعلم وخرد و وطن دوستی دست دارد اما حاکمان ما او را به گوشه نشینی درکنج فقروفراموشی تحکم فرموده اند، با دکترسیروس سهامی درمشهد دیدار کنید. صبح روز شنبه بود که درمنزل دوستی مشترک، دکترسهامی را درآغوش گرفتم وبه وی گفتم: دکتر، من به دیدارشما آمده ام تنها به این خاطرکه ازشما پوزش بخواهم. ازجانب کسانی که شما را از مدارعلم آموزی پس راندند و با آبروی شما درافتادند و کانون زندگی شما را برآشفتند. ازجانب کسانی که شأن علمیِ شما را متعمدانه به ورطه ای از تحقیرو نامردمی فرو فشردند و با شما آن کردند که با کافرحربی نمی کنند. دکترسهامی را گنجی ازدانش جغرافیا بدانید. گنجی که ما نه تنها قدرش را ندانستیم بل براو خاک افشاندیم و اعتبارعلمی اش را انکارکردیم. دکترسهامی نخستین رییس دانشگاه فردوسی مشهد است. او دراین جایگاه ده ماه بیشتر دوام نیاورد. چرا که بلند مرتبگی او قامت کوتاه جماعتی را آشکارتر می ساخت. درهمان سالهای نخست انقلاب او را با بیست وچهارسال سابقه ی تدریس اخراج وخانه نشینش کردند. بی آنکه مزد سالهای استادی اش را بپردازند. اکنون او درشرافتی ازقناعت روزگار می گذراند.  اورا که دیدم آرزو کردم ای کاش اتومبیلی بودم و او با من جابجا می شد. وخانه ای بودم و او درمن سکنی می گزید. وحساب بانکی درشتی بودم تا او نگران معیشت خود وخانواده اش نبود. چه می گویم؟ او را با این ایکاش های پوکِ من چه سود؟


امید کوکبی 
پنج: مصاحبه درخانه ی یک ترکمن
 ساعت دوبعدازظهرازمشهد بیرون زدم. با اتوبوسی که اصلاً عجله ای برای رفتن نداشت. درکنارمردی افغانی نشستم. از هرات می آمد. باهم ازهردرسخن راندیم. ازطالبان. وازدارایی های معطل مانده ی افغانستان. وازالقاعده ای هایی که درایران آموزش می بینند. دوازده شب به سه راهی گنبد رسیدیم. پیاده شدم و با اتومبیلی به گنبد رفتم. به خانه ی پدریِ امید کوکبی. دانشمند جوانی که این روزها در زندانی از ناجوانمردیِ ما زندانی است. اسم امید کوکبی که برزبانم جاری می شود، هم شوقی شریف بجانم می دود وهم افسوسی عمیق. آقا ما استاد شده ایم درهدردادن فرصت ها و تباه کردن استعدادها. والبته همزمان استاد شده ایم درغارت منافع ملی. که یکی اش همین به زیرکشیدن نخبگی و زخمی کردن صورتِ علم و علم گستری است. درخانه ی امید کوکبی، پدرومادرویکی ازخواهرانش چشم براه من بودند. درراه خبرشان کرده بودم که: دارم می آیم. ومرتب این دارم می آیم تکرارشده بود. اتوبوس راه نمی رفت.
به شیب شام خوردن درافتاده بودیم که یکی ازتلویزیون “رها” تماس گرفت. می خواست نظرم را درباره ی جسارت به دختران میرحسین موسوی بداند. گفتم: من اکنون ازخانه ی پدریِ امید کوکبی با شما صحبت می کنم. ازخانه ای که ستاره های درخشانی درآسمان علم این کشوردارد. همه ی فرزندان این خانواده نخبه اند وتحصیل کرده. هم دختران وهم پسران. وما بجای این که دست این خانواده را بگیریم و به دنیا نشانشان بدهیم، دشنه برقلبشان فروکرده ایم. وبعد درباره ی جسارتی که به دختران بانوی خوب ما رهنورد ومیرِ شریف ما شده بود، پرداختم. واین که: برآشفتن ما وشما بی دلیل است. چرا که ازبرادران وخواهران سپاه و اطلاعات، مشاهده ی رفتاردرست وانسانی است که تعجب دارد. نه این که چرا جسارت کرده اند و می کنند. گنبد اما تکان چندانی نخورده بود. درهمان مصاحبه گفتم: این رسم مملکت داری که هیچ، رسم انسانی نیز نیست که ما شهرهای سنی نشین خویش را بحال خود رها بکنیم وازبهسازی وهمسان سازی آنان با شهرهای مرکزی دریغ بورزیم. واین که: اساساً چرا باید سنیان و اقلیت های ما شهروندان درجه ی چندم ما باشند؟ ازاینها که بگذریم، عجب مردم آرام و متینی هستند این ترکمن های گنبد. صبح زود ازگنبد به سمت گرگان و ازگرگان به سمت بابل به راه افتادم.


شش: صدای خوش زندانی
دربابل ازاتومبیل پیاده شدم. آریا آرام نژاد منتظرم بود. جای شما خالی رفتیم اکبرجوجه. و درهمانجا ساعتی با هم صحبت کردیم. این جوان، بخاطرخواندن یکی دوقطعه ی موسیقایی برسرزبانها افتاد و بلافاصله نیز به زندان. ازمیان آنچه که او خوانده، قطعه ی “علی برخیز” او آوازه ای جهانی یافته است. دفعه ی آخری که آریا به زندان رفت، یکی ازخوانندگان مطرح خارجی همین علی برخیز را خواند تا بما بفهماند: هرچه را که بشود خفه کرد، فهم را وعشق را نمی شود. او این روزها خواندن را کنارگذارده و برای امرار معاش بهرکجا سرمی زند اما راهش نمی دهند. امان ازاین برادران که همه جا هستند و کنگره های کهکشانشان ازاین که یک فرد زندان رفته درجایی مشغول کارشود فرو می ریزد. تشویقش کردم که به خواندنش ادامه بدهد. حتی عاشقانه.  به او گفتم: بخوان تا نشان برادران بدهی که هستی و نفس می کشی. برخلاف آنچه که آنان می خواهند. درسفربعدی دوست دارم به خطه ی کردستان سری بزنم. همانجا که با مظلومیت مردمانش وبا گورستان سنندجش الفت ها دارم.

آهنگ علی برخیز
http://www.youtube.com/watch?v=qUCJc3LqUU8
محمد نوری زاد
هشتم آبانماه سال نود ودو – تهران