این نسرین نبود، شیر بود که می خروشید. من، ترس را دیدم که گریخته بود!
تحصن نسرین ستوده در اعتراض به نقض حقوق بشر در ایران، هر روز از ساعت ۹ صبح در تهران، میدان آرژانتین، ابتدای خیابان البرز, پلاک ۳ ، روبروی ساختمان کانون وکلای دادگستری، برگزار می شود. (امروز ۱۰۵ مین روز)
امروز که با دکتر ملکی رفتیم جلوی کانون وکلا، خانم ستوده ما را به کناری خواند و گفت:
رییس کانون وکلا - آقای دکتر علی نجفی توانا - شخصاً از مأموران امنیتی خواسته که با ما برخورد کنند.
به خانم ستوده گفتم: از دو حال خارج نیست. یا مته ی عذاب وجدان بر مغزشان فرو شده یا حضور شما و همراهان شما کل موجودیت شان را زیر سئوال برده است.
نه می توانند مشکل قانونی و حقوقی شما را حل کنند و نه می توانند نسبت به حضور شما بی تفاوت باشند.
کمی که گذشت، دو مأمور آمدند و از ما خواستند آنجا را ترک کنیم. و از جوانی لاغر شروع کردند و وی را با توپ و تشر هراساندند.
نسرین ستوده چون شیر غرید که: مسئولیتِ این اعتراض با من است و شما با دوستان من نباید کاری داشته باشید. مأموران با اخم در آمدند که: شما اگر به تنهایی اینجا بمانید ایرادی ندارد.
نوری زاد را هم تحمل می کنیم. اما بقیه نمی توانند اینجا بمانند. که اگر بمانند ما جور دیگری برخورد می کنیم. به مأموری که سخت عصبانی بود گفتم: ما کشته مرده یِ آن جور دیگرِ برخورد شما هستیم.
بگو مگوها بالا گرفت. نسرین ستوده با صدایی بلند مأموران را مخاطب قرار داد که: من و دوستانم تا زمانی که بی قانونی شکلی از قانون به خود گرفته اینجا هستیم و شما هر کاری که به شما دستور داده اند انجام دهید که ما باکی از شما و بالاسری های شما نداریم.
پدر شهید مصطفی کریم بیگی جلو رفت و به مأموران گفت: ما را نترسانید که ما خیال ترسیدن نداریم. پدران و مادرانی که فرزند و عزیز رشیدشان را در این راه داده باشند، با توپ و تشر کسی کنار نمی کشند.
حالا نوبت دکتر ملکی بود. که به سختی یکی دو پله را بالا رفت و به مأموری که توپش زیادی پر بود گفت: ببین آقا جان، انتهای تهدید شما اعدام است. من یکی سرگشته ی اعدامم. بگو کجا اعدام می کنند من بروم آنجا.
این را که گفت، مأموران پای پس کشیدند. تا فردا با چه ترفندی پای پیش نهند!
آقای رضا خندان زمانی رسید که اوضاع آرام شده بود. به وی گفتم:
عکس هایی از همسرتان گرفته ام که گمان نمی کنم به عمرتان دیده باشید.
و گفتم: این نسرین نبود که می خروشید، شیر بود که رعشه بر تن مأموران می نشاند.
بعد از هیاهوی مأموران، هیچکس صحنه را ترک نکرد. من، ترس را دیدم که گریخته بود!
محمد نوری زاد
سیزده بهمن نود و سه - تهران