به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۶

روایت جلال ستاری: پدرم اولین معلم زندگی‌ام بود.

ژان پیاژه
  معلم‌های غولی داشتم!

روز معلم، برای بسیاری از چهره‌های فرهنگی و هنری کشور، بهانه‌ای است برای یادآوری استادان و معلمانی که زندگی‌ساز آنها بوده‌‌اند. جلال ستاری، استاد برجسته اسطوره‌شناسی و مترجم خوش‌نام، از این دست استادان کم نداشته. او در این مصاحبه کوتاه از پدرش به‌عنوان اولین معلم زندگی خود یاد می‌کند و دست‌آخر می‌رسد به اسامی بزرگی چون ژان پیاژه، دوسوسور و یونگ و از حضورش در کلاس این چهره‌های برجسته قرن بیستم می‌گوید.

اگر بخواهید به اولین معلم زندگی‌تان اشاره کنید، نام چه فردی در خاطرتان می‌آید؟
به نظرم باید در تعریف واژه معلم کمی تجدیدنظر کنیم و محدوده آن را گسترده‌تر ببینیم. بااین‌حساب، پدرم اولین معلم زندگی‌ام بود. او در سن‌لویی درس خوانده بود و فرانسه‌اش عالی بود. تا آنجا که یادم می‌آید، اولین‌بار او بود که «لافونتن» را به من آموخت.
خیلی عاشق «لافونتن» بود، نمی‌دانم چرا.  بالاخره هم کتابش را آورد، برایم می‌خواند و ترجمه می‌کرد. در فرنگ هم که بودم، پدرم مرتب کتاب می‌فرستاد و چون خوشبختانه توانستم آنجا با محمدعلی جمالزاده هم دوست شوم و دسترسی‌ام به کتابخانه‌اش راحت شد، رفتم به سمت فرهنگ کلاسیک ایران که از قبل دلبسته‌اش بودم. این را هم در مورد جمالزاده بگویم که جمالزاده کتابخانه بزرگی داشت و محبتش به من آن‌قدر بود که خیلی راحت کتاب‌هایش را در اختیارم می‌گذاشت و همین‌ها به علاقه من به فرهنگ ایرانی و خصوصا ادبیات کلاسیک ایران منجر شد. اگرچه واقعا نقش پدرم برجسته بود.


شما برای تحصیل به سوئیس رفتید. در آنجا با چه استاداني آشنا شدید و از آنها آموختید؟

گروهی از ما که اعزام شده بودند، تعلیم و تربیت می‌خواندند و گروه دیگر، طب. همین دو رشته بود. رشته من هم تعلیم و تربیت شده بود به خاطر دیپلمم، اما من نمی‌دانستم که وقتی سر کلاس درس روان‌شناسی بروم، استادمان «ژان پیاژه» است.  در جايي خوانده بودم، ولی نمی‌دانستم چنین غولی آنجا معلم ماست. پیاژه کنجکاو بود در مورد ایران، ولی این‌طور نبود که مثلا در خانه‌اش بنشینیم و با هم درباره روان‌شناسی حرف بزنیم. استاد بی‌‌بدیلی بود و تازه بعدها فهمیدیم که چه کسی بوده و ما او را چقدر کم شناختیم. یادم می‌آید که وقتی سر کلاس می‌آمد که درس بدهد، کلاس قیامت می‌شد؛ از تمام دانشکده‌های دیگر به کلاس پیاژه می‌آمدند برای اینکه او را ببینند و حرف‌های او را بشنوند. اسلوب جالبی هم در کلاس داشت؛ وقتی شروع می‌کرد، یک «آقایان و خانم‌ها» می‌گفت و بعد یک ساعت بدون اینکه یک‌بار تپق بزند، حرف می‌زد. من هنوز مبهوت این هستم که چطور می‌توانست یک ساعت با کمال آرامش و بدون حتی یک اشتباه حرف بزند. همین‌ها بود که ما کم‌کم با علوم روان‌شناسی و روان‌کاوی و دیدن آدم‌های بزرگ آن روزگار، مثل «یونگ» آشنا شدیم.


یونگ در مقام یک معلم به شما چه آموخت؟

در زوریخ بود، در ژنو نبود. رفتم و او را دیدم. خیلی هم راحت و آسوده می‌پذیرفت، بدون اینکه اصلا مشکلی ایجاد شود یا بهانه بیاورد. برای من، دیدن امثال پیاژه و یونگ واقعا معجزه بود. البته اینکه ‌گفتم ما را می‌پذیرفتند به این معنی نبود که بنشینیم و با هم مباحثه کنیم. من آن زمان، لایق این حرف‌ها نبودم. او فقط می‌گفت: «چه می‌خواهی و برای چه آمدی؟» و من هم مثلا یکی، دو سؤال از او می‌پرسیدم، چون تازه کتاب‌هایش را خوانده بودم و حضور ذهن داشتم و پرسشگر بودم. کتاب‌های یونگ واقعا بی‌نظیر است. یکی از آنها که همان زمان چاپ شده بود و بعدها من آن را به فارسی ترجمه کردم –که متأسفانه هنوز چاپ نشده- همین «نمادهای جان» بود. هنوز هم دست‌نویس آن کتاب را دارم.


شما دقیقا دوره نوجوانی و جوانی‌تان را در خارج از کشور و در معاشرت با آدم‌هایی چون پیاژه و یونگ گذرانده‌اید؛ چطور می‌توانید نقش حضور این افراد را در زندگی‌تان تفسیر کنید؟

من که به آنجا رفتم، ١٩سالم بود و وقتی برگشتم، ٣١ سال داشتم. این مدت زمانی، واقعا مرا دگرگون کرد، برای اینکه غیر از آدم‌های بی‌نظیر خود آن شهر، مثل همین «ژان پیاژه» که استاد روان‌شناسی‌مان بود یا یونگ که دیداری با او داشتم، چهره‌های بزرگ دیگری هم بودند؛ مثلا «فردینان دوسوسور» که در دانشگاه به ما درس روان‌کاوی می‌داد. چقدر این مرد نازنین بود! فراتر از اینها، از ژنو به فرانسه‌رفتن، کار راحتی بود آن زمان. یک مسیر یکی، دوساعته بیشتر نیست و من فراوان به آنجا رفتم. خلاصه این‌طور بود که کم‌کم آدم دیگری شدیم. به‌کل، آن چیزی که بودیم و رفتیم، تغییر کرد. 

شرق، سعید برآبادی