در ایران به دنیا آمده، سی و دو ساله، مادر دو فرزند. با شوهرش سرایدار هستند، ساکن باغی در یکی از شهرهای اطراف کرج. بچهها را که ببینی از نظر سواد و نوع معاشرت و ادب، تمام کلیشهات از کودکان افغان بههم میریزد.
فاطمه تنها کسی نیست که مرا در مورد زندگی افغانها در ایران و نوع پذیرایی ما از آنان به فکر فرو برده است، اما بیشک او همیشه داستانی دارد که تلنگری باشد یا شاید دریچهای تا بار دیگر با آن چهرهای از خودمان که در زبان به «میهماننوازی» مشهور است و در عمل شاید چندان «نوازشگر» نباشیم، مواجه شوم. آرام و متین است و بیسروصدا کار میکند. اطلاعات عمومی خوبی دارد. در مدرسه بچهها فعالانه حضور دارد و سخت پیگیر درس و مشقشان است. یکبار که در زمستان بخاری مدرسه بچهها خراب شده بود، محله را بسیج کرد و به این در و آن در زد تا خیری پیدا کند که برایشان بخاری بخرند. به قول معروف دستوپادار است.
مدتی هم معلم بود، نه در مدرسه که افغانستانیها در ایران بهراحتی گواهی کار نمیگیرند، اما به کودکان افاغنهای درس میداد که اجازه ثبتنام در مدارس را نداشتند. پدرومادرش در افغانستان به دنیا آمدهاند، اما خودش زاده و بزرگشده تبریز است. پیش از تولد فاطمه مستقیم از افغانستان به تبریز رفته بودند، همانجا مدرسه رفته و درس خوانده و در 16 سالگی ازدواج کرده است. شاید نه صددرصد اما در موارد زیادی خاطرات مشترکی با دههشصتیها دارد. زندگیاش در تبریز را بسیار دوست دارد. میگوید: «اصلا از نگاهی که نسبت به افغانها وجود دارد خبر نداشتیم»، اما دیری نمیگذرد که از این نگاه باخبر میشوند. طبق قانونی، تبریز از جمله شهرهای ممنوعه برای افغانها اعلام میشود و او ناچار به ترک زادگاهش و همشهریهای خوبش میشود. برای رفتن به افغانستان، در بحبوحه جنگهای افغانستان پدرش تردید میکند؛ فرزندانش تابهحال کشور خود را ندیده بودند و خودش آنجا آشنایی نداشته.
به قم میروند و کمی بعد فاطمه و شوهرش برای کار به کرج میآیند. حالا 14 سال از این به قول خودش «کوچ» گذشته؛ اتفاقی که باعث شد همه آن حسهای غریبی را که در کودکیاش نچشیده بود یکباره تجربه کند؛ حس پذیرفتهنشدن و در همه لحظات غیرخودی و نخواستنیبودن. خوشبینانه اندیشیدم، از همین بابت است که خواسته بچههایش را در فضایی دور از شهر و آدمهایش بزرگ کند؛ در فضایی که اکثر ساکنانش مانند خودشان شهروندان درجه دو و سه شمرده میشوند، اما نه! گویی این هم انتخاب او نبوده، بلکه تحمیل قوانین محدودکننده است که حتی به افغانهایی که به صورت قانونی در این کشور زندگی میکنند اجازه میدهد فقط در «محدوده مشخصی» زندگی کنند و خروج از آن ناحیه میتواند منجر به گرفتن مدارک یا بازگرداندن آنها به افغانستان شود.
فرزندانش نسل دومی هستند که در این کشور به دنیا آمدهاند، اما همچنان از بسیاری حقوق برخوردار نیستند. فاطمه اینها را بهراحتی پذیرفته و آنقدر که من تعجب میکنم متعجب نمیشود. گویا واقعیتهایی هستند که کل زندگیاش را تعریف کردهاند. مدتی است خیاطی را شروع کرده، کلاسهای فنی-حرفهای رفته و با وجود اینکه همه همکلاسیهایش مدرک گرفتهاند، بعد از دو سال او همچنان در پی مدرکش است، اما مگر زندگی جز این است؟ حالا هم در پی دریافت گواهینامه است که خودش مسیری ناشدنی است. «میگویم اول رانندگی را یاد بگیر، بعدا مدرکش را میگیری، همه ما همین کار را کردیم»... متعجب نگاهم میکند. میگوید: «زهراخانم، شما با ما فرق دارید. افغانی نمیتواند بدون گواهینامه پشت فرمان بنشیند» و صدایش در گوشم میماند؛ «شما با ما فرق دارید». فرق داریم؟
*مصراعی از شعر شاعر افغان / محمدکاظم کاظمی