محمد ابراهیمی
مصدق جای چه کسی را تنگ کرده است؟
اینکه احمدینژاد حضرت نوح و ابراهیم، و مشایی کورش و داریوش را به مدد بگیرد تا بر ناکامیهای اقتصادی سرپوش بگذارد، رأیی جمع کند و شهری را شلوغ، جای تعجب نیست. اما اینکه موسی غنینژاد وارد بازی گلآلود کردن آب شود تا به نام عقلگرایی و لیبرالیسم با نبش قبر از مرحوم دکتر مصدق برای دکان خویش مشتری جمع کند نه فقط محل تعجب است که جای افسوس نیز دارد.
مدتهاست که موسی غنینژاد به دنبال دلایلی برای آنچه خود ضعف سنت لیبرالی در ایران میداند میگردد. در همین نوشته هم باز یادآور میشود که در ایران "ما لیبرال از نظر سیاسی نداشتیم". برای اثبات این مدعا نیز تلاش وافری میکند که نشان دهد آن افراد یا گروههای سیاسیای (مصدق و جبهه ملی یا بازرگان و نهضت آزادی) که در تاریخ معاصر ایران در زمره این طیف به شمار رفتهاند، لیبرال واقعی نبودهاند.
زیرا یکی شصت سال پیش نفت را از دست یک شرکت "خصوصی" انگلیسی خارج کرد و دیگری در بلبشوی انقلاب بر مصادره اموال شرکتهای "خصوصی" صحه گذاشت.
از این منظر مصاحبه اخیر غنینژاد با ویژهنامه نوروز 89 مهرنامه با سایر مصاحبهها و نوشتههایش هیچ فرقی ندارد. همچنین این مصاحبه از این جهت که غنینژاد مدعی بهکار گرفتن روش "تناقضزدایی و عقلگرایی" است بیشباهت به سایر نوشتههای وی نیست. به همین دلیل نیز از آسیبهای سایر نوشتهها و مصاحبههای وی در امان نماندهاست. یعنی در این مصاحبه نیز علاوه بر تاریخنگاری بسیار پیشپاافتاده همچنان با عدم تفکیک میان حوزه اندیشه و سیاست، عدم تمایز میان مبازره برای تأسیس دموکراسی و برشمردن مؤلفههای دموکراسی مواجه هستیم. آسیبهایی که اگر در کشور آزادی سیاسی داشتیم میشد آن را با حمله دنکیشوت به آسیابهای بادی مقایسه کرد، اما در شرایط فعلی جز تخریب بقایای ساختمان متروک ملیگراییِ دموکراتیک تا بر زمین بیصاحب آن امثال مشایی کاخی بسازند نتیجهای ندارد.
اما این مصاحبه از دو منظر با سایر نوشتهها و مصاحبههای متعدد غنینژاد در حوزههای مختلف تاریخ و فرهنگ و اقتصاد تفاوت دارد: یکی از این بابت که این اولین تلاش اوست برای باز کردن باب لیبرالیسم از منظر سیاسی و دوم به دلیل جسارتهای نَفَسگیر در داوری تاریخی. در این نوشته کوتاه به یادٱوری نکاتی در همین دو زمینه اکتفا خواهم کرد.
البته اینکه میگویم این مصاحبه تلاشی است برای باز کردن باب لیبرالیسم سیاسی به این معنا نیست که مصاحبه فارغ از حرفهای معمولی است در مورد آنچه غنینژاد اقتصاد لیبرالی مینامد. به عنوان مثال همین بحث ملیکردن صنعت نفت یا ادعای غریبی در این مورد که "حتی بودند سیاستمدارانی که در عین مخالفت سیاسی با کمونیسم قرائت کمونیستی از اقتصاد را مو به مو باور داشتند". اما قرار نیست ما در این نوشته بر فراوان تناقضات غنینژاد انگشت بگذاریم. قرار بر این است که بفهمیم غنینژاد چه چیزی را لیبرالیسم سیاسی میداند. از این منظر دو شاخص به نظر عمده میآیند: یکی همان عقلگرایی است که به عنوان مثال در لزوم "سپردن کار به کارشناسان و خبرگان" (به مانند رضاشاه) تجلی مییابد و همچنین در سنجیدن امکان عملی کشور و دوران برای شعارهایی که میدهیم: "انگلیسیها را بیرون کردند اما خودشان که نمیتوانستند نفت استخراج کنند باز هم باید خارجیها را میآوردند". (در ضمن خوانندگان بد نیست به نطق نمایندگان تودهای مجلس در مخالفت با ملیکردن نفت - بخوانید نفت شمال- رجوع کنند). معیار دوم غنینژاد برای لیبرال بودن همانا احترام به قانون و پرهیز از قانونشکنی است که به عنوان مثال در این جمله که "مقابله مصدق با قانون برای چه بود؟ چون نمیخواست در چارچوب قانون کار کند".
در مورد "عقلگرایی" باید بدانیم که سنت لیبرالیسم سیاسی دقیقاً عکس نظر غنینژاد را دارد. یعنی لیبرالیسم سیاسی بر پایه عدم باور به "عقلگرایی" به معنای دکارتی آن بنا شدهاست. نگاهی حتی گذرا به نوشتههای جان لاک هر خوانندهای را متقاعد خواهد کرد که اگر لیبرالیسم سیاسی بر این امر تأکید میکند که هیچ قرارداد اجتماعیای نمیتواند حقوق طبیعی و فردی انسان را از میان بردارد، دقیقاً به این دلیل است عقل بشر را محدود میداند. محدود میداند چون به پیشفرضهای مختلف وابسته است، و محدود میداند چون قدرت شناخت بشر را محدود به شمار میآورد. امری که در ادلّه لاک هم در نوشته "نامهای در باب مدارا" و هم در "جستار درباره حکومت مدنی" نقشی کلیدی ایفا میکند. همین پرهیز از "عقلگرایی" بود که سنت لیبرالی را به سمت تلاش برای تبیین معیاری همچون "فایدهگرایی" (گستردهترین جریان لیبرالیسم سیاسی) برای تنظیم امورسیاسی و اجتماعی سوق داد و امروز نیز در پرهیز از فلسفیدن برای تبیین و تحکیم دموکراسی در نوشتههای ریچارد رورتی و جان رالز (مطرحترین نظریهپرداز لیبرالیسم سیاسی) ادامه دارد. تمامی قدرت و ارزش لیبرالیسم سیاسی و توان وی در تأسیس و تحکیم دموکراسی دقیقاً در همین است که عقل و عقلگرایی را یکه نمیداند.
و اما در مورد قانونگرایی و لیبرالیسم سیاسی. درست است که شورش علیه قوانین وقت و نهادهای حکمرانی آنچنان که در قانون تعریف شدهاند در سنت سیاسی چپ جایگاهی بهمراتب محوریتر دارند تا در سنت سیاسی لیبرال. اما چنان هم نیست که سنت لیبرال مشوق گردنگذاری به هر قانون و هر نهادی باشد. وگرنه هنوز آمریکا مستعمره انگلستان بود و ساکنان آن به پرداخت مالیات به دولت فخیمه ادامه میدادند، آبراهام لینکلن به خود اجازه نمیداد قوانین بردهداری را لغو کند و شخصیت لیبرالی به شناختهشدگی جان استوارت میل نه از تغییر قانون مالکیت زمین در انگلستان پشتیبانی میکرد و نه به نفع حق رأی زنان فعالیت. شورش علیه قوانینی که آنها را غیرعادلانه، نادرست و استبدادی میدانیم و پشتکردن به نهادهای قانونیای که مقوم استبداد هستند و مانعی برای "استیفای حقوق ملت" را میتوان هم از مکاتبی که باور به اصالت فرد دارند استنتاج کرد و هم از مکاتبی که به اصالت جمع باور دارند. مکاتبی با این شورش مخالفند که انسان در آنها (چه به صورت فردی و چه به صورت جمعی) از اصالتی ثانوی برخوردار است، یعنی به اصطلاح انسانمحور نیستند. مکاتبی که در آنها نژاد، مذهب یا تاریخ نقشی محوری و اولوی نسبت به انسان دارد.
حالا سوال من این است که وقتی لیبرالیسم سیاسی مدافعانی از این دست دارد که حتی با مقدمات آن بیگانهاند، آیا لزومی دارد که دنبال دلایل دیگری برای ضعف شدید این جریان فکری در تاریخ اندیشه سیاسی معاصر در ایران باشیم؟ آیا لزومی دارد با بیل به جان تاریخ معاصر کشور بیفتیم و هر بنایی را که فقط حتی چند سانتیمتر از کف جامعه بالاتر رفتهاست را ویران کنیم، که مثلاً داریم دنبال دلایل ضعف لیبرالیسم سیاسی میگردیم. مثلا بنویسیم "چماقکشیهای خیابانی و اتهامزنی ناجوانمردانه به مخالفان سیاسی به عنوان مزدوران بیگانه از ابتکارات جبهه ملی بود". چرا؟ طبق کدام سند؟ کدام عکس یا روایت؟ هیچ. غنینژاد حتی به خود زحمت آوردن بخشهایی از تحقیق مهم و گسترده علی رهنما ("نیروهای مذهبی بر بستر حرکت نهضت ملی") که در آن به سکوتِ به قول رهنما همراهیکننده مصدق در قِبال تحرکات فدائیان اسلام اشاره میشود را هم نمیدهد. البته شاید بیدلیل هم نباشد ـیعنی دلیلی غیر از نخواندن این کتاب. زیرا در این صورت حداقل نمیتوانست بگوید جبهه ملی این کار را باب کرد. واقعیت آن است که غنینژاد حتی یک سند هم ندارد و دست برقضا همین سند نداشتن، شده معیار داوری تاریخی: "شما وقتی عکسها و نوشتههای آن زمان را میبینید فقط شعبان بیمخ و دار و دستهاش را میبینید اما طرفداران جبهه ملی را نمیبینید. این یک سانسور شصت ساله است که طرفداران جبههملی، مصدقیها و تودهایها در افکار عمومی اعمال کردهاند". یعنی عکس و سند هست، اما همه ما آنقدر دچار خودسانسوری هستیم که آنها را نمیبینیم. آقای غنینژاد، این طرفداران چگونه در این شصت سال این سانسور را اعمال کردهاند؟ دولت دستشان بوده، در دربار یا در وزارت فرهنگ آدم داشتند که مانع انتشار این اسناد بشوند؟ بعد از انقلاب در قدرت بودند و این اسناد و عکسها را سوزاندهاند؟ مگر نه اینکه در این 60 سال همین دولتهای برخوردار از پول نفت تاریخنگار استخدام کردهاند، کتاب تاریخ نوشتهاند و در صدها هزار نسخه منتشر کردهاند و هر چه دلشان خواستهاست در مورد تاریخ معاصر در کتابهای درسی و دانشگاهی در مورد "قیام شاه و مردم" و علیه مصدق نوشتهاند؟ دلشان نیامد یکی دو تا از همین عکسها را منتشر کنند که فقدانش برای شما شده سند تاریخی؟ در کدام مکتب عقلگرایی فقدان، شد دلیل. آقای دکتر عقلگرایی پیشکشتان، اقلاً انصاف داشته باشید.
مینویسید "به هرحال هم رضاشاه و هم مصدق و هم حکمرانان پس از آن همواره تفکر ناسیونالیسم سنتی داشتهاند همه برنامههای اقتصادی و سیاسی آنها منبعث از همین تفکر بودهاست". و برای اینکه کسی نگوید حداقل یکی از بلایای ایران تقصیر مصدق نبوده، اضافه میکنید "مصدق نقطه عطف این تفکر بود". (ضمنا نقطه عطف نقطهای است که در آن منحنی تغییر جهت میدهد و نه اینکه لزماً اوج میگیرد.). سپس میافزایید "اعتقاد من بر این است که کشور ما در صد سال گذشته از این تفکر که من آن را "ناسیونال سوسیالیسم" مینامم ضربههای زیادی دیدهاست.... البته من اصطلاح ناسیونال سوسیالیسم را مسامحتا بهکار میبرم چرا که ما نه ناسیونالیسم به معنی اروپایی داشتهایم و نه سوسیالیسم".
الف- ناسیونالیسم ناظر بر جهان مدرن یعنی دوران شکلگری دولت-ملتهاست، در نتیجه نمیتوان از "ناسیونالیسم سنتی" صحبت کرد. ب - شما میدانید که "ناسیونال سوسیالیسم" (که سخت است پذیرفتن اینکه آن را ندانسته بهکار بردهباشید) مکتب نازیسم هیتلری بود. به کار بردن این اصطلاح در مورد مستبدی مانند رضاشاه هم ناجوانمردانه است چه رسد به مرحوم دکتر مصدق. حتی در تنفر هم میتوان حد نگه داشت. ج - اما آنچه شاید ندانید این است که در همان دوران مورد بحث شما، حزبی وجود داشت به نام "سومکا" که رسماً "ناسیونال سوسیالیست" بود، هوادارانش سلامی شبه هیتلری میدادند، لباس قهوهای بر تن میکردند، نوعی صلیب شکسته بر بازو داشتند و تعداد زیادی چماقکش در خیابان. تاریخ این گروه را کمی مطالعه کنید کمکتان خواهد کرد. د- آیا ما باید از اینکه در طی صد سال غلبه تفکر "ناسیونال سوسیالیسم" در کشورمان یکبار هم مانند اروپائیان به دام نژادپرستی، نسلکشی و امحاء قومی روی نیاوردیم، خود را ملامت کنیم که تفکرات خاماندیشانه درباره دنیای مدرن داریم یا باید بر خود ببالیم که علیرغم همه چیز هنوز ارزشهایی از تجربه زیستیمان تحت نام یک کشور برایمان مانده که ما را از فجایعی اینچنینی حفظ میکند؟ هـ با اینهمه ناامید هم نباشید. شاید به زودی ما هم بتوانیم "التقاطهای زیانبار" را کنار بگذاریم و یک "ناسیونال سوسیالیسم" از نوع اروپایی داشته باشیم که ناسیونالیسمش را رحیممشایی، سوسیالیسمش را احمدینژاد، سپاهش را خصوصیسازی و تودههایش را نیز واقعی کردن قیمتها در اختیار بگذارند.
اما اوج جسارت تاریخی این مصاحبه آنجایی است که غنینژاد مینویسد: "بعد از مصدق چه شد؟ مجلس از اعتبار افتاد، حکومت قانون به شدت تضعیف شد. با تثبیت دیکتاتوری محمدرضاشاه رفتهرفته این فکر قوت گرفت که با شیوههای قانونی دیگر راه حلی برای مشکلات کشور متصور نیست و تنها چاره براندازی است". تضعیف مجلس کار بسیار بدی است، دیکتاتوری هم همینطور. در ضمن حکومتها هم نباید طوری رفتار کنند که مخالفان قانونیشان به برانداز تبدیل شوند. درست است که مرحوم دکتر مصدق با درخواست اختیارات ویژه و به این معنا دور زدن مجلس به تضعیف این نهاد برای یک دوره کوتاه کمک کرد. همچنین شاید بتوان خروج نمایشی مصدق از مجلس و پیوستن به تظاهرکنندگان را تضعیف پارلمانتاریسم به شمار آورد. اما اینها در مقابل تاریخ 40 ساله بیاعتنایی به مجلس پیش از دوره زمامداری مصدق و 25 ساله پس از برکناری وی اهمیتی بسیار محدود دارد. من در اینجا نه به دورههای راهاندازی مجلس کاری دارم که میتوان آنها را دوران کارآموزی خواند و نه به انتخابات فرمایشی دوران رضاشاه که در آنها مجلس در مقام مشاور شاهنشاه نیز به جد گرفته نمیشد. به یک واقعه اساسی که باعث تضعیف شدید مجلس و پارلمانتاریسم در ایران شد اشاره میکنم و بس: تغییر اصل 48 قانون اساسی در اردیبهشت 1328. طبق اصل جدید "اعلیحضرت همایون شاهنشاهی میتواند هر یک از مجلس شورای ملی و مجلس سنا را جداگانه و یا هر دو مجلس را در آنِ واحد منحل نماید". این آن مجلسی است که قرار بود مصدق به پشتیبانی آن به استیفای حقوق ملت ایران در حوزه نفت بپردازد، مجلسی که دیگر به هیچ عنوان نمیشد نام آن را مجلس مشروطه گذاشت. در اینجا اعتراض شدید آیتالله کاشانی علیه تشکیل مجلس مؤسسان و تغییر قانون اساسی را یادآور نمیشوم، که نگویید یک پوپولیست دیگر. همینطور به نامه روحانیون جوان به آیتالله بروجردی برای تغییر نظر موافق وی با تشکیل این مجلس هم اشاره نمیکنم، که نگویید یک عده آدم که متجدد نبودند. اما نظر شما را به نامه قوامالسلطنه که هر چند از شیطنت سیاسی بیبهره نبود، اما نه میتوان وی را پوپولیست نامید و نه "سنتی از نوع بد"؛ یعنی به قول شما از نوع مرحوم دکتر مصدق.
"...بنده از نظر پنجاه سال تجربه و سابقه خدمتگزاری صریحاً به عرض میرسانم که برای مملکت هیچ خطری بزرگتر و لطمهای عظیمتر از این نیست که تنها وثیقه بقای ایران یعنی قانون اساسی وسیله بازیچه و دستخوش تغییر و تبدیل گردد ....اعلیحضرت پادشاه فقید نیز در طی بیست سال سلطنت با قدرت مطلقه به هیچ وجه تغییر مواد مربوط به حقوق ملت ایران را در مخیله خود راه ندادند ... در قانون اساسی ایران طبق اصل 44، شخص پادشاه را از مسئولیت مبرّا دانستهاند و در نتیجه همین عدم مسئولیت است که تمامی مواردی که مربوط بفرماندهی کل قوا و عزل و نصب وزرا و سفرا و اعلان صلح و جنگ و صحه و امضای فرامین و آنچه از این قبیل هست عموما دارای جنبه تشریفاتی میگردد و این حقوق فقط و فقط ناشی از ملت ایران است که بودجه عمومی مملکت را از نظام و غیرنظام از دسترنج و محرومیتهای خود پرادخته و تمامی این حقوق را در محیط اختیار و اقتدار نمایندگان خود گذاردهاست.... در صورتی که به عرایض صادقانه فدوی ترتیب اثر ندهند و باز مُجِدّ و مُصِرّ بر چنین اقدام باشند دیری نخواهد گذشت که ملاحظه خواهند فرمود این عمل، موقتی و زودگذر و نتایج آن بسیار وخیم و بیشبهه به خشم و غضب ملی و مقاومت شدید عامّه منتهی خواهد گردید و آن روز است که سرنیزه و حبس و زجر مدافعین حقوق ملت، علاج پریشانیها و پشیمانیها را نخواهد نمود".
این چند نکته تاریخی را از این بابت ننوشتم که شما را بر لزوم رعایت احتیاط در داوری تاریخی دعوت کنم، زیرا شما نه در این مصاحبه و نه در سایر نوشتهها و مصاحبهها چنین ادعایی نکردید. و صد البته که با "نیتسنجی" و "ذهنخوانی" و گفتن اینکه "فلانی این را گفت اما نیتش چیز دیگری بود" و از این دست شجاعتها، ادعای تاریخنویسی مشکل است. تنها ادعای شما "تابوشکنی" است. یک سؤال: "تابوها" را برای جلب توجه نخبگان و متخصصان میشکنند یا برای به جلب توجه کسانی که شما "عوام" و "تودهها" مینامید، یعنی همان پوپولیسم. قاعدتا نخبگان و متخصصان مزین به چنین القابی هستند چون توان اندیشیدن و داوری کردن را دارند. جلب نظر آنان به ارائه استدلالهای درست، اشارات تاریخی بجا و ادله علمی احتیاج دارد و نه "تابوشکنی". لطف کنید یکبار دیگر مصاحبه خودتان را بخوانید و ببینید که به جز در مورد "اجنبیستیزی" تا چه حد مملوّ از همان صفاتی است که خود منتج از پوپولیسم میدانید. یعنی "خائن خواندن مخالفان فکری و سیاسی، اتهامزنیهای بیمهابا و بیپایه با انگشت گذاشتن به حساسیتهای عوامپسند".
آقای غنینژاد، من غیظ شما را میفهمم. من هم اگر 15 -10 سال گفته بودم خصوصیسازی سنگ بنای آزادی است و به چشم خود میدیم خصوصیسازی به تحکیم استبداد انجامیدهاست حتماً حال و روز شما را میداشتم. من هم اگر 15-10 سال گفته بودم برداشتن یارانههای انرژی شرط پیشرفت کشور است و میدیدم که این سیاست اقتصادی در خدمت عقبافتادهترین دولت صد سال اخیر کشور است وضعی بهتر از شما نمیداشتم. اما نمیفهمم چرا دکتر مصدق؟ کس دیگری نبود که سرش فریاد بزنید و بگویید بدبختی ما از تو است؟ حقیقتاً مرحوم دکتر مصدق جای چه کسی را تنگ کردهاست؟
برگرفته از سایت جمهوری خواهی
برگرفته از سایت جمهوری خواهی