به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۰

 بیستمین روز اعتصاب غذای یک پزشک
 
مهدی خزعلی؛ آقازاده مغضوب 
بهار یکتا 

مهدی خزعلی فرزند عاق شده ی آیت الله ابوالقاسم خزعلی مدتی است از بهشت ولایت رانده شده و چون دیگر مغضوبان، مهمان اوین است. با انتقال او به بند ۳۵۰ دایره خودی های نظام محدودتر و دامنه “ضدانقلاب”، ” عوامل استکبار و بیگانه”، ” برهم زنندگان نظم عمومی” و ” مخلان امنیت ملی” گسترده تر می شود.
اگر تاکنون اصلاح طلبان و نزدیکان به رهبران جنبش سبز جرمشان سنگین و گناهشان در بسط دمکراسی و طلب آزادی نابخشودنی بود و رگبار فحاشی و تهمت و
 افترا، شکنجه و حبس و بازداشت تنها راه کنترل آنها بود. اینک فرزند “خلف” ابوالقاسم خزعلی جان نثار مقام ولایت هم به این حلقه یاران آمده و با ضرب و شتم پذیرایی اش می کنند و به اوین حبس.
خزعلی همزمان با روزه ماه رمضان در اعتصاب غذاست. اعتصابی که بیستمین روز خود را پشت سر گذاشت. برای او که طب خوانده کسی نباید از مضرات و پیامدهای اعتصاب غذا بر سلامت روح و روانش بگوید و از حرمتش. او که آنقدر تقید به احکام دارد که پیش از حبس مجدد، “فتوا” بر عدم حرمت اعتصابش گرفته وقتی ظلم آنقدر زیاد است که چاره ای جز هلاکت نمی ماند. وقتی فریادت به جایی نمی رسد، فقط باید با جانت پیام رسانی کنی. همان که هدی صابر کرد. تنها سلاحش در کنج زندان، جانش بود که به ارمغان داد برای نهال دو صد ساله آزادی و دمکراسی در ایران زمین.

اینک فرزند کسی در زندان است که سالهاست نامش گره خورده با جمهوری اسلامی. کسی که سابقه یک روز دیدار با سواس و روشنفکران غربی و اندیشمندان سکولارندارد. مهدی خزعلی یک “آقازاده” است. کسی که به لحاظ نامی که با خود دارد خواسته و ناخواسته تصور عمومی بر این بود که از رانتهای حکومتی استفاده کرده و وقتی به وادی اعتراض آمد، خیلی ها باورشان بود که سهمش را کم داده اند که لب به شکایت گشوده است.

بیش از دو سال از جنبش سبز مردم ایران می گذرد. خزعلی در همه مراحل همگام مردم بوده است. در راهپیمایی ها، تجمعات و سخنرانی ها. با کلامش و با نوشتارش. بامشت گره کرده و مهر سکوتش. درخیابان امیرآباد و میدان انقلاب. آزادی و امام حسین. روز عاشورا و ۲۵ بهمن. حتی اگر برای کنجکاوی رفته باشد. رفته است. باتوم خورده و فحش شنیده. طعم تلخ حکومت اسلامی را در خیابانهای تهران در کنار جوانان سبزپوش تجربه کرده است. تنفر از “ریشش” را در همین خیابانهایی که مردم عادی کوچه و بازار رفت و آمد می کنند با همه وجود حس کرده است.

در همین گذار از خانه به خیابان دریافت که دوران طلایی حکومت روحانیت به پایان رسیده است. برای همین بود که به صف فشرده مردم پیوست. سه بار در دو سال به حبس بردندش مثل خیلی های دیگر. چون عزیزکرده ” آیت الله” بود به دادگاه روحانیت فراخواندش و به قید وثیقه آزاد. خواستند دست به قلم نبرد. اما او نیز مست شده بود از شمیم آزادی. به دست بوسی پدر حامی ولایت رفت. عذر تقصیر خواست و گفت که ” هنگامه جهاد است و زمانه رفع ظلم و استبداد”. وبلاگ نویس شد.

به اوین خواندنش. در انفرادی و حبس. باورش بود که “چیزی تا باز شدن دروازه این سیاهچال مخوف نمانده است، بزودی مردم آزادگان دربند را درآغوش گرفته و با هم فرار دیکتاتور و بهار آزادی را جشن می‌گیرند! برایش لذت بخش بود در سلول انفرادی باشد و صدای فریاد مردم را از روزنه بالای سرش بشنود، صدای آزادی را، مردمی که آمده اند تا از مقاومت و صبرش قدردانی کنند، مردمی که پیک خوش خبر آزادی اند، فریادشان خبر مرگ عموزنجیرباف و ننه سرما و نوید بخش بهاری سبز و پر باران است!”

فرزند آیت الله که باشی که هر بهانه ای هوایت را دارند. آزادش کردند تا شرمنده پدرش نباشند. اما باز اقدام ” علیه امنیت ملی” نوشتن مقاله، دیدار با برادر میرحسین موسوی، انتقاد به رییس آزاد ترین کشور دنیا، مصاحبه با “رسانه های استکبار” جرم بر جرمش فزود تا آنجا که آقای دکتر را روز روشن در مقابل دیدگان فرزندش، در خیابان به زمین زدند و چهار مرد قوی هیکل پاشنه بر گردنش نهادند و به زور “عدالت ولایی” به زندان بردنش.

گفته بود در نامه ای به میرحسین در حصر که ” امروز بار دیگر صدای پای طالبان می آید، بخدای کعبه سوگند، استبداد طالبان به مراتب زیانبارتر و خطرناکتر از دیکتاتوری سلاطین است، اگر به نام دین و امام زمان تیغ بر مردم کشند، نه تنها آزادی را کشته اند، بلکه دین و یوسف زهرا (عج) رابه مسلخ برده اند!”

موسوی را به جدش قسم داده بود که ننشیند و سکوت نکند که ” امروز گاه منتظران است و مبتلایان عاشق، روز جانبازی مردانی از تبار بهشتی، هنگامه دلاوری دلیرانی است از تنگستان”.

و قول داده بود که در کنار این میر مظلوم آماده شهادت است و بر عهد خود استوار.

و اینک ماه ها پس از نگارش این نامه او در اوین می گوید که ” خون ما از خون سید الشهدا رنگین تر نیست”. او چندی است که سرود ” هیهات من الذله ” را سر داده و می خواهد در رکاب “حق طلبان” از نهال آزادی در ایران زمین پاسداری کند. بر سر پیمانش با سبزها مانده است. آماده شهادت است و بشارت داده زندانبان را که ” جنازه ام را بر دوشتان می گذارم”.

خزعلی یکی از ریزشهای پرشمار حکومت اسلامی و رویشهای سبز است. آقازاده ۴۶ ساله ای که دهه پنجم زندگی را هم چون دهه دومش بدنبال شهادت و آرمان خواهی است. همان نسلی است که برای رسیدن به مطلوبش “جان” ش در طبق اخلاص، پیشکشی معبود است.