به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۲

نكاتي در رابطه با نوشته‌ي آقاي شيدان وثيق

«كدام سوسياليسم؟ و كدام چپ؟» - بخش سوم

آقاي شيدان وثيق در ادامه‌ي بحث خود پيرامون «كدام سوسياليسم؟ و كدام چپ؟» پس از برشمردن اين كه سوسياليسم ايشان چه چيزهائي نيست و چه چيزهائي هست به اين جا مي‌رسند كه
«کدام ويژگي‌ها اين فرايند را از ديگر «سوسياليسم‌هاي» تا کنوني چون سوسيال‌دموکراسي، سوسياليسم اقتدارگرا... جدا و متفاوت مي‌سازند؟ کدام گسست‌ها را مي‌توان سياستي رهايي‌خواهانه‌ خواند؟»
و سپس به عنوان نخستين گسست، گسست از سرمايه داري را مطرح مي كنند و مي نويسند

«... «سوسياليسم» يا نفي سرمايه‌داري است و يا چنين نيست پس در نتيجه سوسياليسم نيست.»

خوب است همينجا روي اين حكم ايشان كمي مكث كنيم و آن را با احكام ديگري كه ايشان پيش‌تر صادر كرده بودند مقايسه كنيم. ايشان پيش از اين نوشته بودند:

«سوسياليسم امروز، به اين سان، در نظريه و عمل، ناگزير بايد از نو و دوباره يعني از بُن و اساس، در گستره‌ي ملي و جهاني، ابداع و تاسيس شود. سرآغاز سوسياليسم در گذشته‌ي آن نيارميده بلکه در پيشاپيش‌ آن قرار دارد. ‌بنيادِ نوين سوسياليسمي ديگر و رهايي‌خواهانه البته نياز به شرط‌بندي و مبارزه دارد، با اين که برآمدن آن امروز امري دشوار، بغرنج و نامسلم است.

بايد بر اين موضوع تاكيد كرد كه اين حكم ايشان حكمي مطلق است نه نسبي. يعني كه نزد ايشان خصيصه‌ي اصلييِ سوسياليسم اين است كه نفي سرمايه داري باشد در غير اين صورت سوسياليسم نيست. پس نزد ايشان فقط و فقط يك نوع سوسياليسم مي‌تواند وجود داشته باشد. اين موضوع اين پرسش را مطرح مي‌سازد آيا «سوسياليسم»‌هاي تا كنوني، يا به قول ايشان «مُدل»هاي تاكنونييِ سوسياليسم، مانند انواع سوسياليسم‌ها تخيلي و آن سوسياليسم‌هائي كه ماركس و انگلس در مانيفست كمونيست از آن‌ها نام مي‌برند و «سوسياليسم»هاي شوروي، چين، كوبا يا سوسيال دموكراسي ووو سوسياليسم بوده‌اند يا نه؟ به عبارت ديگر در نظر يا در عمل سرمايه داري را نفي كرده‌اند يا نه؟ اين پرسش از اين نظر داراي اهميت است كه اگر آن «مُدل»ها همه يا يكي از آن‌ها به عنوان سوسياليسم سرمايه داري را در نظر يا عمل نفي كرده‌اند پس شرط آقاي وثيق پيش از ايشان تحقق يافته و نه تنها نيازي به زحمت دادن ايشان براي «ابداع و تاسيس» سوسياليسمي از «بُن و اساس» نو نيست بلكه «آغاز سوسياليسم» در گذشته‌ي آن «آرميده است». چون به خاطر داشته باشيد كه آقاي وثيق بنا بر گفته‌ي خودشان «پاسخ‌هاي حاضر و آماده» به پرسش كدام سوسياليسم؟ ندارند و براين نظرند كه « تنها مي‌توان در گستره‌ي نظري و عملي (كدام عمل شما آقاي وثيق- راسخ) پيرامون آن چه که «فرايند رهاي خواهانه» مي‌نامم محور‌هايي را به صورتي کلي و کلان مطرح کرد. نشانه‌هايي را ترسيم نمود.

و اگر هيچ نوع سوسياليسمي كه نفي سرمايه داري بوده باشد يا پراتيكي در اين زمينه تاكنون وجود نداشته است، پس با چه منطق و به چه دليل و بنا بر چه داده‌هائي شما و امثال شما به خود اجازه مي‌دهيد/ اجازه مي‌دهند ادعا كنيد كه سوسياليسم ماركسي به عنوان فاز اول گذار از جامعه‌ي سرمايه داري به جامعه‌ي كمونيستي در پراتيك نادرستي خود را نشان داده است. بايد آن را كنار گذاشت و از «بُن و اساس» سوسياليسمي نو و«رهائي خواهانه» تدوين كرد؟ هيچ چيز! شما چه دليل و اسنتاد نظري يا سند و پراتيك عملي و تاريخي در دست داريد كه نشان مي‌دهد و ثابت مي‌كند كه سوسياليسم ماركس سوسياليسم رهائي خواهانه نيست و نظرات و پيشبيني‌هاي ماركس در باره گرايش تكامل سرمايه داري به كمونيسم نادرست است و كليات نظري و تئوريكي كه او در باره‌ي خصوصيات كلي جامعه‌ي كمونيستي و دو فاز بودن آن مطرح كرده است غلط از آب درآمده است و از اين رو بايد سوسياليسمي نو را آن هم به دست شما و امثال شما با آن سطح از سواد و بنيه‌ و پايه‌هاي نظري ناچيز از «بُن و اساس ابداع و تاسيس» نمود. هيچ چيز! اين همه گردوخاك كردن‌ها و فضل فروشي‌هاي كاذب و لفاظي و منم منم زدن‌ها براي چيست؟ چرا حد و اندازه نگاه نمي‌داريد و به اندازه‌ي ظرفيت‌تان سخن نمي‌گوئيد. متاسفانه چپ و سوسياليسم عاميانه امروزه بدان اندازه شيوع يافته است كه چنين افرادي ميدان دار معركه‌ي چپ عاميانه شده‌اند و غول انديشه‌اي چون ماركس را با پوپوليسمي رقت‌آور به چالش مي‌طلبند.

راه گريزي براي آقاي وثيق و امثال ايشان باقي نمي‌ماند. يا بايد ادعا و ثابت كنند كه سوسياليسم‌هاي روسي، چيني، كوبائي، كره‌ي شمالي، سوسيال دموكراسي ووو همان سوسياليسم ماركس در عمل و پراتيك است تا به ايشان و امثال‌شان نشان داده شود كه از روي بيسوادي و بي اطلاعي از تئوري‌ها و نظرات ماركس است كه اين لاطائلات را مي‌گويند و مي‌نويسند يا بپذيرند كه آن سوسياليسم‌ها نه تنها سازگار با نظرات و تئوري‌هاي ماركس نيست بلكه از جهتي ضد آن است. و از جهتي، توضيح چرائي آن‌ نيز فقط و فقط با نظرات و تئوري‌هاي ماركس ممكن است و نه با لفاظي‌ و عبارت پردازي‌ها ايشان. پس ديگر از اين ادعاهاي كودكانه نكنند كه در حال «ابداع و تاسيس» سوسياليسمي از «بُن و اساس» نو هستند. چه خوب مي‌شد اگر هر كس در حد و سطح دانش و توانائيی‌اش ادعا مي‌داشت.

***

سوسياليسمي كه مورد پذيرش آقاي وثيق باشد بايد سوسياليسمي باشد كه نفي سرمايه داري است. من از ايشان مي‌پرسم اساسن چرا بايد سرمايه داري نفي شود؟ پاسخ ايشان اين است كه چون

«سيستم جهاني سرمايه‌داري روابط استثماري، نابرابري‌، بي‌عدالتي‌، سلطه و نابودي انسان و محيط زيست او را به شکل‌هاي گوناگون و گاه خشن‌تر از سامانه‌‌هاي پيش سرمايه‌داري، ادامه مي‌دهد و بازتوليد مي‌کند.»

خُب. تا اين جا آن چه آقاي وثيق در باره‌ي بدي‌هاي سرمايه داري مي نويسند چيزهاي تازه‌اي نيست كه ايشان كشف كرده باشند. استنباط‌هاي مشاهده‌اي است كه هر ناظري بر وضعي كه در جوامع سرمايه داري حاكم است بر وجود آن‌ها واقف است. اما اين پديده‌هاي جامعه‌ي سرمايه داري امروزه تا بدان حد آشكار و ملموس گشته است كه حتا ايدئولوگ‌هاي بورژوازي و مدافعان مناسبات سرمايه داري نيز منكر وجود آن‌ها به عنوان عارضه‌هاي جامعه‌ي سرمايه داري نيستند. ولي بلافاصله استدلال مي‌كنند كه جامعه‌ي سرمايه داري با همه‌ي بدي‌هايش جامعه‌اي است كه منشاء آن در خصوصيات ذاتي انسان نهفته است: خودخواهي egoism، مالكيت‌طلبي، سودجوئييِ شخصي، فردگرائي، حس رقابت با ديگران براي برتري جستن و... . و ادعا مي‌كنند كه تمام دستاوردهاي اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي، سياسي، علمي، تكنيكي و تمدني كه با پيدايش و استقرار مناسبات سرمايه داري طي چند سده‌ي گذشته به دست آمده است ريشه در همين خصوصيات ذاتي انسان دارد. بنابراين، جامعه‌ي سرمايه داري جامعه‌اي است سازگار با ذات آدمي كه ماندگار است و تنها كاري كه آدميان مي توانند بكنند اين است كه در جهت تعديل آن عارضه‌هاي بد بكوشند.

همچنين آقاي وثيق نخستين شخصي نيستند كه پس از تشخيص و ثبت اين عارضه‌ها خواهان از ميان برداشتن مناسباتي هستند كه اين عارضه‌ها را توليد و باز توليد مي‌كند. در سراسر تاريخ تا كنوني، همه‌ي پيامبران، اديان و مذاهب، مصلحان اجتماعي، منجيان بشريت، آموزگاران اخلاق ووو، وجود استثمار، نابرابري، بي‌عدالتي، شكاف عميق ميان اقليت ثروتمند و اكصريت فقير، سلطه‌ي اقليتي كوچك بر اكثريتي عظيم، فقر و گرسنگي، خرابي و ويراني، ظلم و ستم ووو، را نكوهش كرده‌اند و خواهان تعديل آن‌ها بوده‌اند. بهشت و آتش جهنم براي دست يافتن به چنين نتيجه‌اي خلق شده است. پيامبران كوشيده‌اند با نصيحت، موعظه، ترساندن از قهر خدا و سوختن در آتش جهنم و پاداش بهشت و... حاكمان، سلطه‌گران، ظالمان و زورگويان را سر عقل آورده و راه رستگاري را به آنان نشان دهند. ولي به رغم تمام اين كوشش‌ها همان طور كه آقاي وثيق نيز به ما خاطر نشان مي‌‌سازند در هنوز بر همان پاشنه مي‌چرخد و همان وضعيت و مناسبات ميان آدميان خود را همچنان بازتوليد مي‌كند.

آقاي وثيق خواهان نفي سرمايه داري هستند. ولي هيچ ادله‌اي مبني بر اين كه آيا سرمايه داري نفي پذير است ارايه نمي‌دهند. چه اگر سرمايه داري نفي‌پذير نباشد، يعني در درون آن استعداد نفي‌اش وجود نداشته باشد و نشود آن را نفي كرد كوشش در جهت نفي آن، چيزي جز اراده‌گرائي محض نخواهد بود و شكست آن حتمي است. اين بدان ماند كه شخصي بخواهد در كمال حسن نيت و كوشش فراوان با خاك و سنگ قرمه‌سبزي بپزد. استعداد تغيير هر شيء يا پديده‌ي اجتماعي بايد از پيش در درون آن وجود داشته باشد تا عامل بيروني بتواند بر آن تاثير بگذارد. اين را ديگر هر كودك دبستاني مي‌داند.

اگر سوسياليسم را در نظر و عمل، بنا بر تشخيص آقاي وثيق، «ناگزير بايد از نو و دوباره يعني از بُن و اساس، در گستره‌ي ملي و جهاني، ابداع و تاسيس» كرد و بنابر توصيه‌ي ايشان،‌ تحقيقات و نوشته‌هاي ماركس و از جمله بررسييِ سرمايه را با انبوه توضيحات و تبيين‌هاي وي در مورد نگرش مادي به تاريخ، ماترياليسم تاريخي، شيوه‌ي بررسي، ديالكتيك، و تجزيه و تحليل شيوه‌ي توليد و توزيع سرمايه داري، اقتصاد سياسي، كنار گذاشت و آن همه را از نو و از «بُن و اساس ابداع و تاسيس» كرد، پس ايشان بايد قبول زحمت فرموده مفاهيم و مقولاتي را كه به كار مي‌گيرند مانند: سرمايه، سرمايه داري، مناسبات سرمايه داري، استثمار، روابط استثماري ووو از «نو و دوباره از بُن و اساس» تعريف و تبيين كنند. چون «سر آغاز سوسياليسم» ايشان «در گذشته‌ي» سوسياليسم «نيارميده بلكه در پيشاپيش آن قرار دارد».

از قضا، ماركس در تحقيقات خود در باره‌ي تكامل تاريخييِ جوامع بشري دقيقن مي‌خواهد ابتدا براي خود، روشن كند علت وجود استثمار، نابرابري، طبقات، و... در جوامع تاكنوني چه بوده است و چرا به رغم كوشش‌ها و موعظه‌هاي پيامبران و طرح‌هاي گوناگون مصلحان و منجيان از توماس مور (نويسنده‌ي اوتوپيا) گرفته تا فابين‌ها، تا سوسياليست‌هاي تخيلي- سن سيمون، اون، فووريه...- ووو، اسثمار فرد از فرد، نابرابري، ظلم و ستم طبقاتي، الخ، هنوز به حيات خود ادامه مي‌دهد و چه عاملي موجب توليد و باز توليد اين شرايط در جامعه‌ي بشري مي‌گردد. او كليد حل «معما» را در نگرش مادي‌اش به تاريخ بشري مي‌يابد و مي‌نويسد

«آدميان در جريان توليد زندگييِ اجتماعي‌شان وارد مناسباتي معين و ضروري مي‌شوند، مناسبات توليدي، كه از اراده‌ي آنان مستقل است و با مرحله‌ي معيني از تكامل نيروهاي مولد مادي‌شان انطباق دارد. مجموعه‌ي اين مناسات توليدي ساختار اقتصاديِ جامعه را مي‌سازد... شيوه‌ي توليدي، زندگييِ اجتماعي، روندهاي زندگييِ سياسي و معنوي را به طور كلي مشروط مي‌سازد. اين آگاهي آدميان نيست كه هستييِ آنان را تعيين مي‌كند. بلكه برعكس هستييِ اجتماعييِ آنان است كه آگاهي‌شان را تعيين مي‌كند. نيروهاي مولد مادي جامعه در مرحله‌ي معيني از تكامل‌شان با مناسبات توليدي موجود، يا با آن چه چيز ديگري جز بيان حقوقييِ آن مناسبات توليدي نيست، يعني مناسبات مالكيت، كه آن نيروها تا كنون در درون آن حركت مي‌كرده‌اند، در تضاد قرار مي‌گيرد... آن گاه جامعه وارد دوراني از انقلاب اجتماعي مي‌شود...» پيشگفتار به «نقدي بر اقتصاد سياسي» 1859.

اين است چكيده‌اي از نگرش مادي ماركس به تاريخ و چگونگييِ فرايند انكشاف و تكامل آن. اين كه دگرگوني‌هاي اجتماعي را رشد و تكامل نيروهاي مولد مادي توضيح مي‌دهند. نه اين كه عوامل ديگر در اين دگرگوني‌ها بي‌تاثيرند، بلكه هيچ يك از آن‌ها نقش توضيح دهنده‌ي نخستين را، نيروهاي مولد مادي را، ندارد. توضيح همه‌ي آن‌ها وابسته است به ماهيت نيروهاي مولد مادي و سطح رشد آن‌ها.

نگرش شما، آقاي شيدان وثيق، به تاريخ چيست؟ نزد شما چه نيروها و عواملي موجب دگرگوني در جوامع بشري است؟

در نگرش مادي ماركس، ضرورت توليد كه از نياز طبيعيیِ انسان براي زنده ماندن و توليدِ نسل، يعني خود را بازتوليد كردن، سرچشمه مي‌گيرد، پيش شرط تمام فعاليت‌هاي ديگر اوست. براي شما چطور؟ آيا شما وجود جوامع برده داري، فئودالي و سرمايه داري را، دستكم در اروپاي غربي، قبول داريد؟ اگر قبول داريد علت و عوامل نفي يك مناسبات، مناسبات پيشين، و پيدايش مناسبات بعدي، يعني علت شدنِ weden يكي به ديگري چيست؟ آقاي وثيق، نگرش شما به تاريخ چيست؟

در قطعه‌ي بالا، ماركس توليد اجتماعي را اساسي‌ترين فعاليت اجتماعييِ آدميان مي‌داند. چون انسان‌ها پيش از آن كه سياست كنند، فرهنگ بسارند، تمدن پديد آورند، سوسياليسم رهائي‌خواه به شيوه‌ي آقاي وثيق ايجاد كنند، الخ، بايد زنده بمانند و براي آن كه زنده بمانند بايد بخورند، بياشامند، بپوشند، سرپناهي داشته باشند و توليد نسل كنند. براي تامين اين نيازها بايد با موادي كه در محيط پيرامون خود، يعني در طبيعت، پيشا روي خود مي‌يابند در مبادله قرار گيرند، يعني توليد كنند. و در جريان اين توليد است كه با يك ديگر در مناسباتي قرار مي‌گيرند و الخ.

ماركس پديدار شدن جامعه‌ي كمونيستي را از روند انكشاف و تكاملييِ تاريخييِ اين فرايند استنتاج مي‌كند. و در بررسييِ شيوه‌ي توليد و توزيع سرمايه داري در كاپيتال، به عنوان آخرين شيوه‌ي توليدِ مبتني بر استثمار فرد از فرد، تضادهاي دروني و ذاتييِ اين شيوه‌ي توليد را آشكار مي‌سازد و نشان مي‌دهد كه اين شيوه‌ي توليد و توزيع كه مبتني بر وجود طبقات و دو طبقه‌ي اصلي در آن، بورژوازي و پرولتارياست، مانند شيوه‌هاي توليد پيش از آن، كه آن‌ها نيز مبتني بر وجود طبقات بودند، در مرحله‌اي از تكامل نيروهاي مولد مادي جامعه‌ي سرمايه داري با مناسبات توليدي سرمايه داري در تضادي لاينحل قرار مي‌گيرد و گذار از جامعه‌ي سرمايه داري به جامعه‌اي كمونيستي كه شرايط آن پيش‌تر در روند تكامل نيروهاي مولد مادي در جامعه‌ي سرمايه داري فراهم آمده بود، امكان پذير مي‌شود.

بايد توجه داشت كه ماركس برافتادن جامعه‌ي سرمايه داري را امري خود بخودي، مسلم و مكانيكي نمي‌داند. به عبارت ديگر، ماركس تئوري و نظريه‌ي فروپاشييِ اتوماتيك و خود به خودي سرمايه داري ندارد. اولن كه در هيچ نوشته‌اي از او چنين تئوري و نظريه‌اي را نمي‌توان يافت. دومن اين كه از نظر عقلي و منطق ساده، هرآينه او بر اين نظر مي‌بود كه كمونيسم، و سوسياليسم به عنوان فاز پائينييِ آن، امري جبري و خود به خودي و اجتناب ناپذير است و به موقع‌اش خواهد آمد، از لحظه‌اي كه به اين نظر مي‌رسيد، با عقل و هوشي كه از آن به اندازه‌ي كافي برخوردار بود، ديگر دليلي برايش وجود نمي‌داشت كه به زندگييِ فقيرانه و پر از رنج و مشقت‌اش ادامه دهد و به كار تحقيق و بررسييِ سرمايه داري بپردازد. آن همه را مي‌گذاشت و به دنبال زندگييِ خصوصي‌اش مي‌رفت. چون مطمئن مي‌بود كه جامعه‌ي كمونيستي خواه و ناخواه و به طور جبر تاريخي در هر صورت به موقع‌اش تحقق خواهد ‌يافت. ولي ماركس جبر تاريخي را قبول نداشت. پذيرش وجود جبر تاريخي وجود عاملي را كه اين جبر را در تاريخ نهاده است ضروري مي‌سازد و اين عامل همان خداي آشناي مذاهب و اديان است. بلكه ماركس بر اين نظر بود كه

«انسان‌ها خود سازندگان تاريخ خويش‌اند. ولي نه طبق دلخواه خود و در اوضاع و احوالي كه خود انتخاب كرده‌اند. بلكه در اوضاع و احوال موجودي كه از گذشته به ارث رسيده و مستقيمن با آن روبرو هستند. شعائر و سنن تمام نسل‌هاي مرده چون كوهي بر مغز زندگان فشار مي‌آورد.» هجدهم برومر لوئي بناپارت- ترجمه‌ي فارسي- م. پورهرمزان- ص 12

«شعائر و سنن تمام نسل‌هاي مرده چون كوهي بر مغز زندگان فشار مي‌آورد». چند بار خواندن و سعي در فهم اين جمله را‌ از ماركس به چپ‌ها، سوسياليست‌ها، ماركسيست- لنينيست‌ها، مائوئيست‌ها وووي گذشته كه از زمان فروپاشييِ «سوسياليسم واقعن موجود» و آوار ديوار برلن به ناگهان از خواب غفلت بيدار و «عاقل» شدند و اكنون خرعبلات پست مدرنيست‌ها را، آن هم مانند آن ايسم‌هاي پيشين، نفهميده تكرار مي‌كنند، توصيه مي‌كنم. جمله‌ي بالا به عنوان مشتي از خروار به روشني نشان مي‌دهد كه ماركس نقش نيروهاي مولد مادي، توليد، اقتصاد و... را مطلق نمي‌كند و در دگرگونيي‌ها، تغييرات و مبارزات اجتماعي نقش آن‌ها را مطلق نمي‌سازد و تاثير عوامل ديگر چون فرهنگ، عادات، الگوهاي رفتاري مردم و...، و در اصطلاح ماركسي، پديده‌هاي روبنائي را ناديده نمي‌گيرد. ماركس حتا جائي در نامه‌اي از تاثير شخصيت فردي رهبران جنبش‌ها، انقلاب‌ها و مبارزات در آن‌ها نيز سخن مي‌گويد. حرف ماركس اين است كه اين پديده‌ها روند تاريخ را، جنبش‌ها، مبارزات، انقلاب‌ها و دگرگوني‌هاي اجتماعي را توضيح نمي‌دهند. بلكه پديدار شدنِ‌خود اين پديدارها تازه توضيح‌اش در گرو توضيح ماهيت و سطح رشد نيروها مولد مادي است.

بنابراين، ماركس اگر چه براي انسان آزادي عمل قائل است ولي اين آزادي را مشروط مي‌داند. شرايط مادي، عيني، ذهني، فرهنگ، سنن، گذشته و حافظه‌ي تاريخي و عوامل بسيار ديگر، آن را مشروط مي‌سازند. مشروط بودنِ عمل انسان جبر نيست. چيزي از پيش و بدون دخالت و عمل او تعيين شده نيست. بلكه همان مشروط بودن است. محدود كردن دايره‌ي عمل انسان است. مانند شخصي است كه در پشت‌بامِ بي حصاري قراد دارد. او آزاد است در هر جاي آن بام بايستد يا قدم بزند. ولي حدود بام، آزادي او را مشروط مي‌سازد. اگر خارج از آن حدود گام گذارد كله‌پا مي‌شود و جان خود را از دست مي‌دهد. به همين دليل است كه دور چنين بام‌هائي را حصار مي‌كشند تا آدم‌هائي كه قصد خودكشي دارند نتوانند از آزاديِ بي‌حد و حصر خود استفاده كنند!!! در زندگييِ واقعي خودكشي‌هاي سياسي نتيجه‌ي عملِ اراده‌گراهائي است كه براي تحميل اراده‌ي خود آزادي كامل و بي حد و حصر براي خويش قائل‌اند. در تاريخ نمونه‌هاي چنين افرادي كم نبوده‌اند!!!.

آقاي وثيق در ادامه‌ي گفتار خود براي ايجاد سوسياليسمي نو كه بايد از پايه و اساس به دست افرادي چون ايشان «ابداع و تاسيس» گردد مي‌نويسند:

«چپ رهايي‌خواه اما، از نظر ما، مي‌بايست بر فاصله گرفتن از قدرت، دولت و «تصرف» آن تاکيد ‌ورزد. تعريف کلاسيک از «سياست»، از مارکس (نه در همه‌ي نظرات او) تا لنين و مائو همواره اين بوده است که امر ماشين دولتي و تصرف آن که «تصرف قدرت» مي نامند جوهر سياست را تشکيل مي‌دهد. از اين ديد و در يک کلام، سياست يعني مبارزه براي تصرف قدرت. قدرت نيز چيزي نيست جز دولت. به طور کلي چنين درکي از «سياست»، از گرايشات چپ تا راست، غالب وهمگاني بوده و مي باشد. اين همان چيزي است که ما «سياست واقعن موجود» مي خوانيم که تعريفي مبتذل از معناي واقعي «سياست» به دست مي دهد. يکي از چالش‌هاي مهم امروزي چپِ ديکر اين است که در تعريف فوق تجديد نظري اساسي کند. تعريف و تبيين ديگري از «سياست» ارايه دهد. ايده‌ي «سياست» بدون تصرف قدرت را مطرح سازد. به يکي از بنيادهاي فکري سوسياليستي و کمونيستي باز گردد که مارکسيسم سويتيک زير پا نهاد و آن اين است که «سياست»، اداره و مديريت امر دولت و قدرت نيست بلکه مداخله و مشارکت مستقيم و بي واسطه‌ي مردمان بسيارگونه در امور است. «دموکراسي» يا «حکومت مردم بر مردم» را ما در نهايت امر به اين معنا مي‌فهميم.»
نه نزد ماركس، و شايد با صراحت بيشتري، نه نزد لنين، « تعريف کلاسيک از «سياست»، از مارکس (نه در همه‌ي نظرات او) تا لنين و مائو همواره اين بوده است که امر ماشين دولتي و تصرف آن که «تصرف قدرت» مي‌نامند جوهر سياست را تشکيل مي‌دهد.»

نزد هر دوي اين انديشمندان بزرگ جوهر سياست را «تصرف قدرت دولتي» تشكيل نمي‌دهد، بلكه نزد آنان جوهر سياست را مبارزه‌ي طبقاتي تشكيل مي‌دهد. نه جوهر سياست بلكه هدف سياست يعني هدف مبارزه‌ي طبقاتي تسخير قدرت دولتي است. آقاي وثيق نظر ماركس را در باره‌ي دولت در نوشته‌هاي بسياري از او مي‌توانند بيابند. نزد او، بر خلاف نظر ايدئولوگ‌هاي بورژوا، دولت نهادي مستقل و براي خود و فراي طبقات كه روابط ميان آنان را تنظيم مي‌كند و منافع و مصالح كل جامعه را مد نظر دارد نيست. بلكه براي او دولت ابزار سلطه‌ي طبقه است و از اينرو ابزار سلطه‌ي طبقه‌ي حاكم است كه با آن ديكتاتوري خود را، يعني ديكته‌كردنِ منافع خود را به كل جامعه تحقق مي‌بخشد. به اين معنا كه هر زمان و در هر كجا كه تضادي ميان منافع اساسييِ طبقه‌ي حاكم و طبقات تحت سلطه‌اش پديد آيد، با بكار انداختنِ تمام ابزارهائي كه نهاد دولت در اختيار او مي‌گذارد، در جوامع مدرن، اين ابزار را قوه‌ي قانونگزاري، قوه‌ي قضائي و قوه‌ي اجرائي تشكيل مي‌دهد، آن تضاد را به سود خود حل مي‌كند. به همين دليل ماركس و لنين نه جوهر سياست، يعني مبارزه ميان طبقات، بلكه هدف هر مبارزه‌ي سياسي را يعني هدف هر مبارزه‌ي طبقاتي را در وهله‌ي اول تصرف دستگاه دولتي مي‌دانند. البته چون نزد آقاي وثيق طبقات ديگر وجود ندارند و پست مدرنيست‌هائي چون ايشان ثابت كرده‌اند كه طبقات در جامعه‌ي سرمايه داري، كه ايشان در حفظ سنت پست مدرنيست‌ها علاقمندند آن را نه سرمايه داري بلكه مدرنيته بنامند، مدت‌هاست از بين رفته‌اند و جامعه‌ي بي طبقه پيشاپيش تحقق يافته است، دولت ماهيتي مرموز مي‌يابد و پا در هوا بدون وابستگييِ طبقاتي معلق مي‌ماند.

ضرورت درهم‌شكستنِ ماشين دولتي را نيز، مانند همه‌ي مسائل ديگري كه آقاي وثيق در نوشته‌ي خود در ضرورت «ابداع و تاسيس» سوسياليسم از نو، به دست ايشان و همفكران‌شان، حتمن در سازمان فدائيان خلق (اكثريت)، كه با هم مي‌خواهند چپ فراگير را تاسيس كنند، ماركس مطرح كرده است. پس از تجربه‌ي كمون پاريس در 1871، ماركس به اين نتيجه رسيد كه تصرف دستگاه دولت بورژوائي به دست پرولتاريا و حفظ آن در شكل موجودش كافي نيست. بلكه براي پرولتاريا در جهت تحقق اهداف تاريخي‌اش يعني حركت به سوي جامعه‌ي كمونيستي، ضروري است كه پس از تصرف ماشين دولتي بورژوائي آن را درهم شكند و شكل دولت گذار خود را يعني حكومت شورائييِ را كه كمون شكل آن را براي نخستين بار در تاريخ نشان داد، ايجاد نمايد. توضيحات ماركس را در اين مورد آقاي وثيق مي‌توانند در نوشته‌ي ماركس«جنگ داخلي در فرانسه» بيابند. و بعد لنين در ماه‌هاي اوت و سپتامبر 1917، فقط چند ماه پيش از «انقلاب اكتبر» در نوشته‌ي مشهورش «دولت و انقلاب»‌،‌ كه چنانكه از عنوان آن پيداست فقط به موضوع دولت و انقلاب اختصاص دارد، و در سال 1918 انتشار يافت، با الهام گرفتن از نظرات ماركس در «جنگ داخلي در فرانسه» به تفصيل در باره‌ي ضرورت درهم‌شكستن ماشين دولتي مي‌نويسد. پس در اين مورد هم آقاي وثيق جز ادعا و رجزخواني چيز نوئي براي گفتن ندارند.

بنابراين، ضرورت درهم‌شكستن ماشين دولتي، دستكم در تئوري، از زمان ماركس وجود داشته است و مورد پذيرش لنين نيز بوده است. حال، لنين براي نخستين بار در تاريخ فرصت آن را مي‌يابد كه تئوري را به پراتيك اجتماعي و تاريخي تبديل كند. ولي به جاي درهم‌شكستن ماشين دولتي، دولت هم در زمان او و هم در زمان استالين گسترشي مي‌يابد كه در تاريخ سابقه نداشته است. پرسش از آقاي وثيق اين است كه چرا لنين تئوري‌اي را كه خودش در پرورش بيش‌تر آن نقش داشته است اجرا نمي‌كند؟ يا درست‌تر نمي‌تواند اجرا كند.

من در پاسخ به اين پرسش دو امكان بيشتر به نظرم نمي‌رسد. يا بايد دليل آن را در خصوصيات شخصييِ لنين جست يا در شرايط مادي و عيني كه نوع و حدود كارهائي را كه لنين قادر به انجام آن بود محدود و مشروط مي‌كرد.

امكان اول ما را به حوزه‌ي ايدآليسم و متافيزيك كه فرد و ايده را مطلق مي‌كند و تاريخ را ساخته‌ي دست شخصيت‌هاي بزرگ تاريخي مانند زردشت، كنفسيوس، موسي، عيسي، محمد، كوروش، داريوش، سزار، ناپلئون، كانت، هگل، ماركس، لنين، مائو، خميني، ووو، مي‌داند، وارد مي‌كند و در نهايت ما را به خالق اين افراد يعني همان آشناي قديمي، يعني خدا، به عنوان توضيح عالم موجود، مي‌رساند و البته در تقابل با نگرش مادي به تاريخ قرار دارد و مورد قبول ماركسيست‌ها نيست.

امكان دوم دليل و علت محدود بودن و مشروط بودنِ عمل اجتماعي را در شرايطِ موجودي كه پيشيافته است و نتيجه‌ي عمل نسل‌هاي پيشين است مي‌يابد. شرايط پيشيافته در روسيه‌ي عقبمانده، جنگ زده، ويران و گرسنه‌ي سال 1917 نه به لنين بلكه حتا به آقاي وثيق نيز امكان نمي‌داد كه سوسياليسم رهائي خواهانه‌اش را متحقق كند و ماشين دولتي را در هم شكند. شرايط باز سازيِ چنان جامعه‌اي و توسعه و پيشرفت آن فقط به دست دولت مركزي قوي و با تشديد ستم و استثمار بيشتر ممكن بود. چه اين دولت بر خود عنوان سوسياليستي بگذارد چه عنوان دموكراسي و چه عنوان سوسياليسم رهائي‌خواهانه‌ي آقاي شيدان. ماركس در آن «پيشگفتار» مشهور به «نقدي بر اقتصادي سياسي-1857» مي‌گويد

«... بنابراين، آدميان همواره فقط آن تكاليفي را در برابر خود قرار مي‌دهند كه به حل‌شان قادر باشند. زيرا اگر با دقت بيشتري به موضوع بنگريم در مي‌يابيم كه تكليف همواره هنگامي فرامي‌آيد كه شرايط ماديِ حل آن پيشاپيش فراهم آمده باشد يا در حال فراهم آمدن باشد.»

آقاي شيدان آيا انصافن در روسيه‌ي 1917، چين 1949، كوباي 1960، كره‌شمالي، ويتنام و «سوسياليسم»هاي ديگر آيا شرايط ماديِ حل تكليفِ ايجاد سوسياليسم رهائي‌خواهانه، شكستن ماشين دولتي، حاكميت مردم برخويش- دولت شورائييِ واقعي- به شيوه‌ي شما پيشاپيش بوجود آمده بود؟

ببينيم ماركس در مورد شرايط مادي‌اي كه بايد براي پيدايش قلمرو آزادي پيشاپيش بوجود آمده باشد چه مي‌گويد:

«... بنابراين، ثروت واقعیِ جامعه و امكان گسترشِ مستمر پروسه‌ي بازتوليد آن به طول زمان كار اضافي وابسته نيست، بلكه وابسته است به باروري كار و كم و بيش غناي شرايطي كه توليد در آن انجام مي‌گيرد. قلمرو آزادي به راستي ابتدا در آن جا آغاز مي‌شود كه كاركردني ‌كه مشروط است به نياز و مقتضيات بيروني، پايان مي‌يابد. بنابراين،‌ بنا بر طبيعت امر، قلمرو آزادي در آن سوي توليد ماديِ واقعي قرار دارد. به همان‌گونه كه آدم وحشي بايد با طبيعت درگير شود تا نيازهاي خود را ارضاء كند، تا حيات خود را حفظ و آن را بازتوليد كند، انسان متمدن نيز بايد همين كار را انجام دهد. و اين عملي است كه انسان بايد در تمام صورت‌هاي اجتماعي و تحت هر شيوه‌ي توليد ممكن آن را انجام دهد. از آن‌ جا كه نيازهاي انسان با تكامل‌اش فزوني مي‌يابد قلمرو ضرورت‌هاي طبيعي نيز گسترش مي‌يابد؛ ولي همزمان نيروهاي مولدي كه اين نياز‌ها را برآورده مي‌كنند نيز توسعه مي‌يابند. آزادي در اين قلمرو مي‌تواند فقط در اين امر وجود داشته باشد كه انسانِ اجتماعي شده، توليد كنندگانِ در وابستگي به هم، اين مبادله‌ي مواد با طبيعت را معقولانه تنظيم كنند. تحت كنترل مشترك خود در آورند. به جاي آن كه تحت سلطه‌ي آن چون نيروئي كور قرار داشته باشند آن كار را [مبادله مواد با طبيعت را] با صَرفِ كم‌ترين نيرو و تحت شرايطي كه با طبيعت انساني‌شان سازگار، شايسته و درخور آن باشد، انجام دهند. ولي اين امر همواره در قلمرو ضرورت [توليد مادي] باقي مي‌ماند. آغاز تكامل نيروي آدمي كه به مثابه هدفِ درخود معتبر باشد، يعني قلمرو حقيقييِ آزادي، در آن سوي اين قلمرو [ضرورت توليد مادي] قرار دارد. البته [قلمرو حقيقيِ آزادي] فقط بر آن اساس يعني قلمرو ضرورت همچون اساس‌اش مي‌تواند شكوفا شود. كوتاه شدن زمان كار روزانه [در توليد مادي] شرط پايه‌اي آن است.» ماركس- كاپيتال (آلماني) – جلد سوم ص 828- برگردان از م. راسخ

موضوعِ اهميت و ضرورت كوتاه شدن زمان كار روزانه در توليد مادي، به مثابه پيش شرط فراهم آمدن امكان قلمرو آزادي و ارتباط آن با تكامل سرمايه داري و مطالب مربوط ديگر، موضوع‌هاي بسيار مهمي مي‌باشند كه بررسي آن‌ها نياز به نوشته‌اي ديگر دارد.