به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۹۲

پنج حسرت بزرگ آدم‌ها قبل از مردن

شـيـوا مـقـانلو

 حسرت اول 
پارسال آماري در رسانه‌ها منتشر شده بود درباره پنج حسرت بزرگ آدم‌ها قبل از مردن.
كوتاه‌ترين و تكان‌دهنده‌ترين‌اش اين بود: كاش اينقدر سخت كار نمي‌كردم.
آمار البته مربوط به كشورهايي است كه در سن عرفي پايين‌تري از ما سر كار مي‌روند و تعاريف و اهداف‌مان هم اگر يكي باشد شرايط كاري‌مان بسيار متفاوت است.

اما به نظرم اگر اين آمار را در جامعه ما مي‌گرفتند جوابش دلخوري از كيفيت كار و بي‌تناسبي آموزش‌ها و تلاش‌ها با درآمدها بود تا نفس سختي كار.
سختي كارهاي ما بيشتر از حاشيه‌هاي شغلي است، از الگوها و توقعات اشتباه. 
كارهايي مثل جراحي و معدن‌كاوي و قضاوت طبق تعريف سخت‌اند و بايد هم باشند؛ اما سختي خيلي مشاغل ديگر متاسفانه در شرايط انجام آن معنا مي‌شود و نه در فيزيك آن شغل.
تدريس، في‌نفسه كار سختي نيست (گرچه خسته‌كننده)؛ اما مثلا روزي هشت ساعت درس دادن به چند كودك معصوم و نحيف در يك مدرسه روستايي دورافتاده و كم‌امكانات سخت‌تر است يا هفته‌يي هشت ساعت تدريس در يك دانشگاه استاندارد پايتختي با انبوه همكاران و كارمندان دل‌آزار؟
دوستي كه از ژاپن مي‌آمد، مي‌گفت در طول روز و طي ساعات كاري هيچ آدم بيكاري را توي خيابان نمي‌بيني كه گوشه‌يي ايستاده يا بي‌هدف مشغول پرسه‌زدن توي خيابان باشد؛ اگر هم باشد يعني از اين ساختمان اداري درآمده و در حال رفتن به آن يكي است.
به جاي كلمه ژاپن مي‌شود آلمان يا جاهاي ديگر را هم گذاشت. اينجا اما جمعيت انبوهي كه روزانه توي خيابان‌ها كش مي‌آيند حيرت‌انگيزند. البته خودم هم همان ساعت توي خيابانم كه آنها را مي‌بينم، اما مشاغل ذهني چندان مشمول ساعات كار نيستند؛ پس با وجدان راحت به خودم مي‌گويم اين همه آدم جوان و سالم كه همه نويسنده نيستند، آيا شغل‌شان راه رفتن و صحبت كردن با موبايل است؟
زندگي‌شان با كورس به كورس تاكسي سوار شدن و اين خيابان آن خيابان رفتن مي‌چرخد؟
يا از فرط بيكاري و از درد بي‌پولي به كوچه زده‌اند؟
براي اين گروه آخر آن حسرت اول اين‌طور تغيير خواهد كرد: كاش كاري براي انجام دادن داشتم. 
حالا و با همه اين پيش‌فرض‌ها، مخرج مشترك حسرت فوق اين واقعيت است كه به هواي كار كردن چشم و گوش‌مان را روي بخش‌هاي ديگر زندگي ببنديم و امروز را بكوب با بدويم يا بشينيم، به اين اميد كه فردايمان طور ديگري باشد. كارمندها به اميد حقوق آخر برج مي‌دوند و كاسب‌ها به اميد دخل آخر شب و بيكارها به اميد صبح فردا و در اين پيست دو هيچ‌كدام‌شان نور روز را نمي‌بينند.

اين‌طوري تمام زندگي مي‌شود همان كار لعنتي حسرت‌برانگيز؛ فرار كردن از زندگي براي گذراندن زندگي؛ يك دور باطل كه ظاهرا نگهت مي‌دارد اما باطنا زير پايت را سست مي‌كند.
ببين، به حد كافي حسرت داريم، اين يكي را ديگر به زندگي اضافه نكن.
كار هميشه هست، اما امكان با هم چاي خوردن‌مان در يك روز پاييزي اندك است. اين لحظه را درياب.