تاملي بر تخريب موجوديت فرهنگ
جرم جهان، طبق تئوري بيگبنگ، قبل از انفجار، كمتر از يك نخود است! تعجب نكنيد. نويسنده اين متن، نه فيزيكدان است نه نوشتهاش را سهوا به گروه فرهنگ و هنري مجلات ارسال كرده است؛ نويسنده ميخواهد بر پررنگ بودن اين موضوع بيفزايد: ساخته شدن؛ ساخته شدن چيزي ارزشمند براي ما انسانها فراتر از عينيت ماده. ورود يا حداقل تلاش براي ورود به بعدي والاتر از آنچه هستيم..
اين موضوع، شعار نيست! حقيقتا اگر كمي دقت كنيد درخواهيد يافت كه مبناي همه افعال و امور انسانها بر مبناي همين حركت استعلايي است؛ به عبارتي آرمان مشترك همه شوونات انساني چيزي مشترك است. به غير از مورد فوقالذكر، چند نمونه ذكر ميشود.
زيربناي همه اديان و مذاهب، عبور از ساخت ماده و استقرار در عالم معناست. همه بر مبناي فناپذير و بياصل بودن ماديت جهان و در آرزوي بقا در جهاني ارزشمندترند. مباني اخلاق نيز عموما در پي گذار از تجرد مادي و وصول به انضمامي فرامادي است؛ اصول موضوعه اخلاق نظير گذشت، ايثار، مهرباني بدون در نظر گرفتن اين آرمان استعلايي، بيمعنياند. اخلاق رواقي يا اپيكوري، با نفي يا اشباع لذات نيز در جستوجوي چيزي جز عبور از ساحت ماده نيست. از فلسفه افلاطون تا هايدگر، هم تلاش
معرفت جويانه مبتني بر همين آرمان است؛ دستيابي به ايدههاي مثالي و معقول فراتر از عالم محسوس يا كشف حجاب حقيقت از عالم طبيعت. فرهنگ و هنر هم حقيقتا آرماني جز اين ندارند از شرقيترين هنرها، هنر سنتي كه مبناي آن شرافت بخشيدن به ماده به دست صنعتكار است، تا هنر مدرن، با همه رويكردهاي انتقادي خود به دادههاي بيروني و مكنونات دروني در پي فاصله گرفتن از روزمرّگي عينيت است. همچنان كه معرفت بشري نيز از هر ديدگاه شناختي، نيز همين هدف غايي را دنبال ميكند: شناسايي و تدقيق جهان مادي براي دستيابي به جهاني فراتر از ماده.
به راستي شايد سخن هگل، در يكسان بودن سه همبسته دين، هنر و فلسفه به عنوان نمودهايي سهگانه از دانستگي در حركت از ايده مطلق به تعين، نيز تعبير و مصداقي موجز از موارد مذكور باشد. بنا به اين پيشفرض نكتهيي در خور تامل قابل طرح است: پرسش اينجا ست كه وصول به دنيايي فرامادي به معناي عام، با چه ساز و كاري صورت ميگيرد. به تعبيري، تفاوت در چگونگي وصول است نه چيستي يا چرايي آن. توجه به پاسخ همين پرسش مبناي تمايز و تقابل همه رويكردهاي فوقالذكر است. همين تفاوت چگونگي عبور از عينيت به فراعينيت، مبناي واگرايي علوم، مكاتب و مشارب انساني است. ما بعد هگليان، به تدريج، به همين موضوع چگونگي عبور از ماده به معنا پرداختند و شايد مهمترين مولفهيي كه در سير استعلايي يافتند، همبستگي ماده به معنا بود. معنا بدون ماده، يا ذهنيت بدون عينيت بيمعني است. به عقيده عموم آنها، انكارگرايي، هرچند آرمانهاي معنايي انسانها را بيش از پيش در برداشت اما انتزاعي بودن آن شكاف عميقي بين ماده و معنا را پيش ميكشيد، تا جايي كه انكار ماده و وجود كاملا ذهني از مباني ايدهآليست ها بود. به همين دليل براي نيچه يا هايدگر، هنر تجلي حقيقت است نه علم و فلسفه. يورگن هابرماس نيز خرد ارتباطي را ميطلبد كه در متن زندگي است و دست آخر به همين علت، ژاك دريدا نيز تعويق معنا و ساخته شدن آن را در بافتي گفتماني پيش ميكشد. همه و همه توجهشان به انضمام و عينيت زندگي است. شايد اين مقدمه نسبتا طولاني، ارزش عينيت در ساخت فرهنگ و انديشه را باورپذير نشان دهد. بدون عينيت، معنا نابود ميشود يا دستكم وجود و اصالت آن قابل اطمينان نيست. به تعبيري ديگر، هيچ ذهنيتي فارغ از وجود عينيت قابل تصور نيست. فرهنگ نيز به عنوان امري با هستيشناسي ذهني، بينياز از عينيت نيست. چنان كه براي مثال، يك مسجد، نه به آن دليل كه متضمن مفهومي ذهني از امر مقدس است، مقدس شناخته ميشود؛ بلكه در وهله اول اين معنا به قيموميت وجود خارجي و محسوس مسجد قابل ادراك است. اين عينيت تا اين اندازه مهم است كه حتي اسلوبها و روشهاي ساخت و تزيين مساجد را نيز تحت تاثير قرار ميدهد. چنان كه مسجد در عالم سنت، بايد تنها با رعايت همين اصول شناخته شود. چنان كه متفكران سنتگرايي چون تيتوس بوركهارت نيز به تفصيل به آن پرداختهاند. در همين مورد سوالاتي هرچند بديهي ميتواند روشنگر باشد: چگونه ميتوان امر قدسي را از مسجدي دريافت كه وجود خارجي ندارد؟چگونه ميتوانيم در امر تعاملات فرهنگي، انتظار داشته باشيم مسجد با همه مولفههاي معنوي آن، در سطح جامعه قابل شناسايي باشد، ولي هيچ مسجدي در واقعيت وجود نداشته باشد؟ آيا به راستي ميشود فرهنگ شناخت مساجد را بدون وجود مسجد واقعي متصور شد؟
پر واضح است كه شناخت، تعامل و تداوم تعامل فرهنگي، در گرو حفظ عينيت فرهنگ است. اين نكته همان چيزي است كه در مواضع دولتها در حفظ و صيانت از مصاديق تاريخي فرهنگ اتخاذ ميشود. آنچنان كه در علمكرد فرهنگي بسياري از كشورهاي توسعهيافته يا در حال توسعه قابل ملاحظه است، برنامهريزيهاي دولتها در مقوله توسعه فرهنگي، بنا به همين نياز انساني، مبتني بر حفظ عينيات فرهنگي است؛ چرا كه ايشان، به درستي دريافتهاند كه نابودي مصاديق عيني فرهنگ، مساوي با مرگ آن است. هزينههاي كلاني كه همه اين دولتها براي بازشناسايي، مرمت، صيانت آثار و ابنيه تاريخي و فرهنگي مصروف ميدارند نيز در راستاي تحقق همين دوره تسلسل است؛ پيوستگي عينيت و ذهينيت فرهنگي.
نميتوان انتظار داشت، جزيي از فرهنگ، زنده و پويا در جريان باشد ولي هيچ مصداق عيني نداشته باشد. به علاوه حفظ اين پيوستگي عينيت و ذهنيت مصاديق فرهنگي است كه كاركردهاي مختلفي ميتواند داشته باشد: حفظ و پاسداشت حافظه جمعي يا ادراك صحيح از هويت در ابعاد گوناگون ملي، قومي، مذهبي و ...
اگر كمي استنتاج كنيم درخواهيم يافت به راستي، منزل غلامحسين بنان نيز براي هر دلسوز فرهنگ و هنر اين گونه است. اين مصداق عيني، منزلي ساده نيست؛ در سطحي بالاتر، خانهيي قديمي با شأني موزهيي هم نيست كه قرار باشد بنا به آن ارزنده بنمايد؛ باز در سطحي بالاتر، اثر هنري با معماري و تزيينات ارزنده هنري نيز نيست؛ در سطحي بالاتر، بيانگر يك خاطره يا تحريك كننده عواطف و احساسات ما درباره تهران قديم، ترانههاي بنان الهه ناز نيز نيست بلكه فراتر از همه اينها، نمادي است از فرهنگ موسيقي گلها؛ دالي است براي مدلولي فرهنگي؛ عينيتي از ذهنيتي ارزشمند و بيبديل در موسيقي سده معاصر ايران.
به همين دليل، به عقيده نويسنده، غلامحسين بنان را اين گونه بايد شناخت: ارزش بنان، در بعد راستين آن نيز به ترانههاي مردمپسندي چون الهه ناز و كاروان نيز نيست. ارزش او، نه براي ترانههاي مليگرايانهيي چوناي ايران و نه براي ساز و آوازهاي ارزندهاش با بزرگترين نوازندههاي هم عصرش چون مرتضي محجوبي بلكه بنان، نمادي است از درخشانترين و شكوفاترين دوره همنهادي ادب و فرهنگ و موسيقي در سده معاصر. دوره موسيقي گلها كه اوج هنر تكنوازي، شعرگزيني و مناسبخواني، بداههپردازي، ترانهسرايي و رويكردي ماندگار و بنيادين در تنظيم و پردازش افقي و عمودي موسيقي ايراني در قالب موسيقي اركسترال به نمايش گذاشته شد. اين همه و دهها خصوصيت ويژه كه از نظر نويسنده دور مانده است، تنها در موسيقي گلها نشان داده شده است؛ ابعاد وسيعي كه هنوز موسيقي دوستان ايران را تحت تاثير قرار داده و نيز همواره براي موسيقيدانان معاصر آموزنده و قابل ستايش است.
كوتاه سخن اينكه، با آنچه در سطور فوق استدلال شد، اگر نشانهيي عيني از غلامحسين بنان نباشد، زيربنايي براي حفظ و تداوم ذهنيت آثار او نيز نخواهد بود. ذهنيت آثار او نيز دالي است براي مدلولي استعلايي كه همان موسيقي گلهاست. تخريب خانه بنان، تخريب اين سلسله دلالت است؛ به معناي «تخريب موجوديت فرهنگ». به راستي حكيمانه است اين سخن كه: از دل برود هر آنكه از ديده برفت!نويسنده به سخن نخست خود بازميگردد: جرم جهان، به اندازه يك نخود است! خانه بنان، آجر و سنگ و چوبي كهنه بيشتر نيست؛ اما همانگونه كه زندگي از آن جرم ناچيز حاصل ميشود، براي دوستداران فرهنگ، خاطره، عشق و معنا از خانه بنان ميتراويد.
پويا سرايي
دكتراي پژوهش هنر، مدرس دانشگاه وموسيقيدان