به مناسبت بیست و هفتم شهریور، سالروز خاموشي شهريار و روز ملي شعر و ادب
*****
مهدي اخوان ثالث وقتي من از مشهد به تهران ميآمدم در سال 1326 شمسي كه نوزده ساله بودم، اول، و 1327 كه معلم و مدير و مؤسس دبستان كريمآباد بهنام سوختة ورامين ـ چهار بهنام دارد ورامين: پازوكي و... سوخته ازيسن و ديگر يادم نيست ـ شدم، چند سالي، براي هميشه به تهران كوچ كردم، باري وقتي عازم تهران بودم مرحوم گلشن آزادي مدير جريدة دو يا سه بار در هفته انتشار آزادي و ميزبان و تقريباُّ مدير انجمن ادبي خراسان، رحمت خدا بر او، كه شهريار هم شعري براي او ديوان ارشاد نشدهاش دارد، نامه ای دستم داد که برای او ببرم...
مانده بودم كه به ديدار شهريار بروم يا نروم ـ ميخواي برو، ميخواي نرو، اين را دوست هم اتاقم گفت، رضا مرزبان كه درست هم سن و سال من است ولي خاك سرب چاپخانهها خورده و كار كشته و تقريباُّ ژني ولي ژني تهيدست، اما استاد در كار روزنامهنگاري. چاپ، و چند سال پيش از من به تهران كوچ كرده، هر كجا هست خدايا به سلامت دارش و دوست ديرينة من در خراسان و در تهران همخانه با هم به شركت و دنگي نو ميخواهي بگو: دانگي! و نامهها كه گفتم سرشان باز بود، خوانده بود
رضا مرزبان و حرف گلشن آزادي را هم در خونگرمي و مهرباني شهريار، ازم شنيده بود ـ و رضا مرزبان چون دو دلي و شوق مرا به ديدار شهريار ديد، گفت بااين اوصاف كه تو نقل ميكني و ميداني ـ ها، اين را هم بگويم كه در آن وقتها هـ . ا. سايه و سياوش كسرائي و شهيد مرتضي كيوان و... از معاشران شبانروزي شهريار بودند، وادارش كرده بودند كه منظومه شاهكار «قهرمان استالينگراد» را بگويد و يا داشت ميگفت، و شهريار همينطور بود، يعني به شدت و به پاكي و صداقت، تحت تأثير اطرافيان ودمخورانش واقع ميشد، اگر مذهبي بودند، علي (ع) اي هماي رحمت، تو چه آيتي خدا را الخ يا افسانة شب و شب [و] علي (ع) و مناجاتهاي زيبايش را ميگفت، اگر تودهايهاي سابق، چندي دمخورش بودند «قهرمانان استالينگراد» ميسرود، اگر نيمائيها بودند «دو مرغ بهشتي» ميگفت، اگر آذربايجانيهاي چنين و چنان بودند «حيدربابايه سلام» ميگفت و خلاصه مردي بود جاري و ساري با همة هر چه هست و نيست و البته مهربان و خونگرم هم با همه. و مردي پاك و شاگرد ارادتمند رند بلند مرتبهاي چون حافظ، و پيش از او، ابر رند همه آفاق، مست راستين خيام خلاصه براي خونگرمي و مهرباني، كم و كسري نداشت ـ مخصوصاُّ سايه و كسرائي كه رزق چشم كمنظيري بودند و پاك ـ كه من دو دل، به قول رضا، ميخوام برم ميخوام نرم ـ اما رضا مر زبان يك چند هفتهاي كه ديد من اين پا و آن پا ميكنم، گفت: خب، جوون يل، بچة خراسون، اگر ميخواهي به ديدن مشاهير بروي، از شهريار واجبتر هم هستند، چرا به ديدن ملكالشعرا بهار نميروي كه نفسهاي آخرش را ميكشد (كه رفتم با محمد قهرمان و قصهاي دارد كه اگر زنده بمانم خواهم نوشت) چرا به ديدن حيدر علي كمالي نميروي (كه رفتم و قطعهاي در اين خصوص در ارغنون دارم) چرا به ديدن... گفتم: بس كن رضا، ما غلط كرديم، كه رضا مرزبان ضربة آخر و قاطعش را فرود آورد، هرگز به من نازكتر از گل نگفته بود رضا، و هرگز چنين «بيادبي ميشد با ادبي ازو نديده و نشنيده بودم، نه با من كه با همه رضا مرزبان گل گلابتونها بود، اما گفت، خره! يعني تو اينقدر نميفهمي كه گلشن پاست داده به شهريار! ما را ميگوئي (به قول تهرونيها : مارو ميگي) اول يك سيلي جانانه به روي رضا (كه كاش دستم شكسته بود، بر گل گلابتونها و سيلي؟) و بعد هم پاره كردن كاغذ مرحوم گلشن، والسلام.
رضا مرزبان و حرف گلشن آزادي را هم در خونگرمي و مهرباني شهريار، ازم شنيده بود ـ و رضا مرزبان چون دو دلي و شوق مرا به ديدار شهريار ديد، گفت بااين اوصاف كه تو نقل ميكني و ميداني ـ ها، اين را هم بگويم كه در آن وقتها هـ . ا. سايه و سياوش كسرائي و شهيد مرتضي كيوان و... از معاشران شبانروزي شهريار بودند، وادارش كرده بودند كه منظومه شاهكار «قهرمان استالينگراد» را بگويد و يا داشت ميگفت، و شهريار همينطور بود، يعني به شدت و به پاكي و صداقت، تحت تأثير اطرافيان ودمخورانش واقع ميشد، اگر مذهبي بودند، علي (ع) اي هماي رحمت، تو چه آيتي خدا را الخ يا افسانة شب و شب [و] علي (ع) و مناجاتهاي زيبايش را ميگفت، اگر تودهايهاي سابق، چندي دمخورش بودند «قهرمانان استالينگراد» ميسرود، اگر نيمائيها بودند «دو مرغ بهشتي» ميگفت، اگر آذربايجانيهاي چنين و چنان بودند «حيدربابايه سلام» ميگفت و خلاصه مردي بود جاري و ساري با همة هر چه هست و نيست و البته مهربان و خونگرم هم با همه. و مردي پاك و شاگرد ارادتمند رند بلند مرتبهاي چون حافظ، و پيش از او، ابر رند همه آفاق، مست راستين خيام خلاصه براي خونگرمي و مهرباني، كم و كسري نداشت ـ مخصوصاُّ سايه و كسرائي كه رزق چشم كمنظيري بودند و پاك ـ كه من دو دل، به قول رضا، ميخوام برم ميخوام نرم ـ اما رضا مر زبان يك چند هفتهاي كه ديد من اين پا و آن پا ميكنم، گفت: خب، جوون يل، بچة خراسون، اگر ميخواهي به ديدن مشاهير بروي، از شهريار واجبتر هم هستند، چرا به ديدن ملكالشعرا بهار نميروي كه نفسهاي آخرش را ميكشد (كه رفتم با محمد قهرمان و قصهاي دارد كه اگر زنده بمانم خواهم نوشت) چرا به ديدن حيدر علي كمالي نميروي (كه رفتم و قطعهاي در اين خصوص در ارغنون دارم) چرا به ديدن... گفتم: بس كن رضا، ما غلط كرديم، كه رضا مرزبان ضربة آخر و قاطعش را فرود آورد، هرگز به من نازكتر از گل نگفته بود رضا، و هرگز چنين «بيادبي ميشد با ادبي ازو نديده و نشنيده بودم، نه با من كه با همه رضا مرزبان گل گلابتونها بود، اما گفت، خره! يعني تو اينقدر نميفهمي كه گلشن پاست داده به شهريار! ما را ميگوئي (به قول تهرونيها : مارو ميگي) اول يك سيلي جانانه به روي رضا (كه كاش دستم شكسته بود، بر گل گلابتونها و سيلي؟) و بعد هم پاره كردن كاغذ مرحوم گلشن، والسلام.
بعضي يادهاي ديگر هم از شهريار عزيز و بزرگ دارم، كه بدك نيست حالا كه حال نوشتنش هست بنويسم (يعني مثلاُّ ما داريم از نيما يوشيج و مقدمه كتاب راجع به او مينويسيم!)، اين از آخرين يادها با شهريار است: عصر جمعهاي، قريب غروب، من در اطاقم نشسته بودم و نميدانم داشتم چكار ميكردم به نظرم داشتم كتابي ميخواندم بله. زنم در حياط داشت با گل و گياه و گلدانها و سبزيهايش ور ميرفت، يك وقت ديدم صداي زنگ درآمد، زنم در را باز كرد، ديدم سركار خانم لاله خانم، زن دكتر حميد مصدق و مادر بچههاش، و ضمناُّ دختر برادر شهريار، مثل دستة گل آراسته و خوبـ مثل دخترم لاله كه آبش و خوابش برده ـ دور از جان لاله خانم زن مصدق ـ آمد تو حياط و با زنم چند كلمهاي حرف زد و بعد هم رفت. با من نه سلامي، نه عليكي، البته من تو اطاقم و كتابم بود و او تو عجله و شتابش.
زنم دويد توي اطاق من و گفت ديدي كه زن دكتر مصدق بود ـ قبلاُّ ديده بودش و ميشناختش زنم ـ گفت: شهريار مريض سخت است، از تبريز آوردهاندش اينجا، تو بيمارستان مهر (بيست سي قدمي خانة ما در خيابان زرتشت) و از اين و آن، رفقاي سابق تهرانش ميپرسيد و گفت كه اين دور و برها كسي نيست، من دلم تنگ است. من ـ يعني لاله خانم ـ گفتم خانه اخوان ثالث همين نزديكيهاست، گفت «اوميد را ميگوئي، زود خبرش كن وقت ملاقات دارد تمام ميشود». من برقي از جا جستم، گفتم چه برايش ببرم، گل، شعر يا چه؟ به سرعت دو بيت شعر بر كاغذي نوشتم، برداشتم رفتم طرف بيمارستان مهر، نزديك آنجا، روبروي خانة دكتر محمود عنايت نگين، يك گل فروشي بسيار خوبي است به نام «گلزار» ـ صاحبش مقدم نام دارد، اما نام و نشان چيست؟ مقدم خود گلخانهاي از گلهاي بهشت است ـ چارصد پانصد تومان پول تو جيبم بود، گفتم يك دسته گل كه بيشتر ازينها نميشود، البته مقدم چند بار كه من از او گل «خريده» بودم پول نگرفته بود حتي به شاگردهاش سپرده بود كه از فلاني (يعني من)... مبادا پول بگيريد، يا اگر هم به اصرار من ميگرفتند، مايهكاري و ازينحرفها، رفتم به نزديك گل و گلزار بهشت، مقدم، چشمهام اشكآلود بود، گوئي بوئي برده بودم كه شهريار... مقدم دسته گل زيبا و بزرگي بست، داشت ميبست، با همان روبانها و سبزهها و چه و چها، ميدانيد كه معمولاُّ گلفروشها، كارتي چاپي دارند كه به خريدار دسته گل ميگويند چه ميخواهيد روش بنويسيد، اسم بيمارتان، خودتان، كلمهاي تسليبخش... من اشكم بياختيار شد، دو بيت شعر را دادم، گفتم اگر زحمت نيست همين را به دسته گل سنجاق ـ از آن دوزنده سنجاقهاي پرسي متداول ـ كنيد، شعر را خواند، سنجاق كرد، پرسي كرد، دوخت، دولا. پول درآوردم، گذاشتم روي ميز، به نظرم 450 تومان و زدم كه از دكان بروم بيرون، عجله داشتم و شوق ديدار شهريار بود، و وقت ملاقات داشت تمام ميشد، مقدام صدا زد، نه مرا، شاگردش را كه بيرون بود، آمد جلوم را گرفت، گفتم وقت تنگ است، خواهش ميكنم... مقدم آمد، پول را در جيبم گذاشت ـ چپاند با دست قويش ـ، پس داد، گفت: من از شما، آنهم گلي كه براي شهريار ميبريد، پول بگيرم؟! وقتي اين قضية گلفروش را به شهريار گفتم، گل از گلشن شكفت و گفت: اوميد جان مردم معرفت دارند، نه مثل اين... و دنبال حرفش را رها كرد، من به او نگفتم چند بار از خودم هم پول نگرفته، و مقدم آذربايجاني هم نيست، تركي هم گمان نكنم بيش از من بداند ـ گرچه من متن آذربايجاني حيدربابا را وقتي تازه درآمده بود و ما در آمار وزارت كار، مثلاُّ كار ميكرديم، ممنوعالتدريس و پيش از «تمرد»، نزد دوستي نامش آخوندزاده خوانده بودم گرچه قبلاُّ «هذيان دلي» او همان حيدربابا بود، با اندك تفاوتها، به آخوندزاده هم گفتم، مقدم از من، كه دسته گلي براي شهريار ميبردم، پول نگرفت! يك گل فروش نه دولتمند...
رفتم به ديدار شهريار، در بيمارستان مهر «آسانسورچي» ميگفت: بوي شام را نميشنويد، دير آمدهاي، اطرافيهاش به او اشاره كردند، او تا خواست بداند من كيستم و به ديدن چه كسي ميروم، با همه تپش قلبي كه داشتم و دارم، از پلهها بالا دويدم و... رفتم دست شهريار را بوسيدم، او هم به مهرباني و خونگرمي، اجازه داد دستش را ببوسم و مرا هم بوسيد. دختري پرستار (كه با او از تبريز آمده بود و دم كپسول اكسيژن، هواي آخرين نفسهاي شهريار در دستش بود و من خيالم دختر خود شهريار است، نميدانم مرا ميشناخت يا نه، چرا ميشناخت، چون شعرم را دم گوش شهريار خواند، پسر شهريار داشت با دو رفيق همراهش بيرون ميرفت شهريار صداش زد، گفت اوميد آمده، كه برگشت و سلام و عليك و روبوسي، و شعرم را شنيد، اگرچه شعري كه در آن شتاب گفته شود، چيزي حتي چيزكي نيست، ولي به هر حال برگ سبزي بود... شهريار هشتادو اند سال داشت در اين وقت و من شصت و يكي دو سال... هنوز صدا و لهجة زيباي آذربايجاني او در گوشم است: اوميد جان، اوميد جان! قوربان اولم سنه، اوميد جانم، در لحظة نوشتن اين خاطره اشكم امان نميدهد، وگرنه مينوشتم كه او، اُ را در اميد، به نوعي خاص آذريان، تقريباُّ «او» با كمي تفاوت تلفظ ميكرد، من حيرت كردم كسي كه آنهمه شعرهاي درخشان فارسي سروده، چطور «اميد» را «اوميد» ميگويد، يادش و يادگارهاش گرامي باد.
و خاطرهاي ديگر از شهريار: دكتر حميد مصدق، عصر پنجشنبهاي به من تلفن كرد، گفت: امشب قرار است شهريار بيايد خانة ما ـ گفتم كه سركار لاله خانم، زن مصدق، دختر برادر شهريار است ـ چند نفر ديگر را هم دعوت كردهام، سيمين بهبهاني (طرفه كار غزلسراي شهير و ارجمند) محمد حقوقي و... تو هم بيا، يعني ميآيم ميآرمت، گفتم اي بچشم و متشكرم، آمد و رفتيم به خانة مصدق، شهريار قدري دير آمد، يعني آوردنش، هنوز هوا سخت گرم بود، شهريار با دو سپيد و تميز ملافه (شما بفرمائيد ملحفه!) يكي به كمر بسته، يكي بر دوش و سينه و بر حمايل كرده، مثل گاندي، مثل هنديها، آمد با دختر پرستار، دو كپسول اكسيژن، كه حالا ميدانستم دختر شهريار نيست، بلكه پرستار از تبريز همراه اوست ـ و چه دوست ميداشت شهريار را ـ آن گوشة اتاق تختي و دشكي برايش گذاشته بودند. و دو سه بالش و متكا، دراز كشيد و نيم خيز تكيه داد. حالش بدك نبود، فقط گاهي دختر پرستار نفسش را با اكسيژن مددي ميرساند. از همه شعر خواست، سيمين، من و... كه ميرفتيم دم تختش و برايش ميخوانديم، او غالباُّ دست را حايل و خمگر گوش ميكرد و گوش ميداد، سيمين غزلي خواند و من قطعهاي براي او خواندم، نه چندان طولاني كه پيرمرد ـ چم و چراغ ما ـ خسته نشود، قطعهاي به نام «شهيدان هنر» كه در كتابم آمده، هم بيت اول ودوم را كه خواندم:
بسته راه گلويم بغض و دلم شعلهور است چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي
بر رخش شرم شفق ديدم و گفتم، گويا از غم من به فلك باز خبر داده كسي...
چشمان گود نشسته و تقريباُّ خشك آن عزيز، گوئي براق شد، انگار آبي، اشكي، نميدانم چه، و گفت: اوميد جان، يكبار ديگر، از اول بخوان، كه اطاعت كردم، خواندم، شمردهتر و كمي هم بلندتر، كه گفت: هاي هاي... بارك الله بارك الله، ساغ اول ساغ اول، بعد هم باقي ابيات را خواندم، ولي فكر ميكنم او پس از همان يك دو بيت اول رفته بود توي عالم خودش و از آخر هم گفت: چون يتيمي كه به او فحش پدر داده كسي، هاي هاي از دل من گفتهاي، اوميد جان، منهم يتيم شدم، فحش هم بهم دادند...
بعد از يك دو ساعت و شام و ازينحرفها، ما از او شعر خواستيم، كه استاد عزيز، حسن ختامي، كلامي... گفت قضية حضرت عباس (ع) را نشنيدهاي؟ پسر علي (ع) بود، يل بود، اسدالله الغالب ثاني بود، اما يكي ازين پدر سوخته اشقيا كه بارها خواسته بود با حضرت عباس (ع) كشتي بگيرد، يعني مثلاُّ جنگ كند وحضرت عباس (ع) محلش نگذاشته بود، وقتي حضرت عباس در گودي قتلگاه افتاده بود و دو تا دستش را بريده بودند، آن حريف اشقيا آمد پيش حضرت گفت: عباس آي عباس، حالا با من كشتي ميگيري؟ پا شو. حضرت عباس (ع) فرمود: وقتي آمدي كه دست به بدنم نيست! ـ حالا من چه شعري براي شما بخوانم؟...
اين حرف شهريار، با توجه به «پدر سوختة اشقيا و...» گرچه اندكي برخورد هم به ما ميتوانست داشته باشد، ولي ما به گل رويش بخشيديم ـ يعني اگر «نميبخشيديم» چه غلطي ميكرديم؟ ـ ... و بعد هم من به مصدق و ديگران اشاره كردم كه دير وقت است، پير بيمار عزيز را خستهتر نكنيم و بالاخره پا شديم رفتيم خانههامان، ساعت در حدود يازده شب، يا ده و نيم.
پس از رفتن ما ـ مصدق گفت ـ شهريار گفته بود... خيال ميكنيد چه گقته باشد؟ گفته بود: اين اوميد و اينها چرا اينقدر زود رفتند، هنوز سر شب است، من ميخواستم امشب شب زندهداري كنم! و مصدق گفت آن شب تا سحر، نزديكيهاي صبح شهريار بيدار بود و ميگفت و ميشنفت، شعر، خاطره، حكايت، مثل، از خاطرات مشهد، تهران، تبريز و... خانه روشن كرده بود به دو معناش بگو هاي ماشالا ماشالا، پير استخواندار، اين آخرين ديدار من با شهريار بود، نه خدايا، يكبار ديگر هم با دوست ارجمندم دكتر شفيعي كدكني به ملاقاتش، بيمارستان مهر، رفتيم... و بعد ديگر «خبر» آمد... آمدني. نميخواهم مرثيهخواني كنم. پرانتز را ببنديم) پيش از پرانتز داشتم ميگفتم، شهريار باري به كسي گفته بود: ميداني نيما توي پستويش چيها دارد؟ آنكس جواب داده بود: والا شنيدهام چند «گوني» شعر دارد و خب لابد، صندوق رخت و لباس و... گفت (!): نه اينها را نميگويم. نيما توي پستويش خمي دارد پر از بادة ناب، كه ميگويند هيچ وقت خالي نميشود، هر چه ازش برميدارد و به ميهمانها ميدهد، باز هم لبالب است، انگار چاهش به دريا وصل است. البته شهريار شوخي ميكرده، ولي اگر به «الهام» اعتقاد داشته باشيم، مثل اينكه پر دور از واقع نيز نگفته است، گمان من آن است كه اين نقل و داستان شهريار و نيما يوشيج از آنچه به آن «الهام» گويند بيبهره نيست. خدائي كه به نحل (زنبور عسل) وحي ميفرستد، وحي ميكند ـ به گواهي قرآن مجيد ـ به پاكمردي روح محض چون شهريار «الهام» نميكند؟
نيما يوشيج آن خم هميشه لبالب، چاه وصل به دريا به قول مثل، داشت ولي آن قريحة تابناكش بود و ذوق بيزار از مبتذل و استعداد خلاق نوآور و پشتكار خستگيناپذير، كه آخر عمرش به راستي «لبالب» بود و خورشيد تاريك شب، آن سنگدل بيكوكب.
منبع : "کتاب به همین سادگی و زیبایی"