به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

    اسماعيل وفا يغمائي
سفرت خوش ستار!
ستار لقائی

مردی شصت و پنجساله که با معصومیت یک کودک مرد و رفت. من دو سه سال قبل دیدمش. با چهره ای گوشتالود شبیه همکار مقتولش محمد مسعود و لبخند وچشمان یک کودک، در زیر زمین چاپخانه اش با چای و بعد با کباب از من و پویا پذیرائی کرد. هر بار میرفتیم باید مهمان او می شدیم. زود حس اش کردم. بالاتر از سیاسی بودن و مبارز بودن بدجوری انسان بود! بد جوری آدم مانده بود! دلش آلوده نشده بود! صفا و محبت و راستی از سرو رویش می بارید. عشق به زندگی و کار را در او حس میکردی.از ملا و استبداد بطور طبیعی بیزار بود. از آن نوع آدمهائی بود که در دوران ما کمیابند وبخصوص در خارج کشور دارد نسلش منقرض میشود.






زیاد دل و دماغ نوشتن ندارم. چند ماه است که دل در سینه بیتابی میکند و نمی گذارد کار یاوه ام را ادامه دهم، از او طی این پنجاه و هفت سال زیاد کار کشیده ام! در کشاکش عشق و رنج. چند شب پیش خواستم با غزلی رگ خوابش را به دست بیاورم و سرودم
ای دل من هان نمیرقصی دگر در موج خون
پیر گشتی طی شد ایام جنون اند جنون
که دیدم خوشش نیامد و چنان بیتابی آغاز کرد که نزدیک بود کار دستم بدهد،ولی به یاد ستار می نشینم و پرتره اش را درست میکنم و بعد میگویم. ستار است است ای دل!. کمیاب است و نادر! آزارم مده ! میخواهم برای کسی که اهل دل بود چیزی بنویسم . و این را می نویسم.
مرگ عجیب مقتدر است. این را از کودکی حس میکردم. مرگ بیکرانه است. بر خلاف زندگی. مردگان نیز در اقتدار مرگ شریک میشوند و بیکرانه میشوند. مقتدر تر از ما زندگان و بیکرانه تر از ما زندگان. من همیشه مردگان را با شکوه و اقتدار بیاد می آورم.
ستار رفت و تن خسته بر جا نهاد و حالا چه اقتداری دارد. از دروازه عبور کرد. لباسهای تن را گذاشت برای ماو خودش رفت و گویا مرد!، اما ما با دو جور مرده سر وکار داریم.بخشی را سعدی خوب تعریف کرده که:
گوسفندی برد این گرگ مزور همه روز
گوسفندان دگر خیره در او مینگرند
عجب تصویر محشری. به خیلی ها میخورد!. گله عظیمی از گوسفند. میخورند و می نوشند و... مرگ در میانشان میچرخد و یکی را بر زمین میکوبد و دل و روده اش را بیرون میکشد و گوسفندان دیگر خیره خیره مینگرند و بع بع میکنند.البته بیچاره گوسفندها!! که شیخنا مجبور شده انها را مثال بیاورد و با بسیاری آدمها مقایسه شان کند. سعدی انسانشناس بزرگی بود و تصویرش را از شناختش گرفته بود.
تصویر دوم مال حافظ است.
ترا زکنگره عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این خاکدان چه افتادست
من نمیدانم کنگره عرش کجاست و کی دارد آن بالا ما را مثل کبوتر می بیند و برای ما سوت وصفیر میزند؟ علاقه ای هم ندارم بدانم. میرویم و می بینیم! ولی این تصویر مال امثال ستار است. مردی شصت و پنجساله که با معصومیت یک کودک مرد و رفت.
من دو سه سال قبل دیدمش. با چهره ای گوشتالود شبیه همکار مقتولش محمد مسعود و لبخند وچشمان یک کودک، در زیر زمین چاپخانه اش با چای و بعد با کباب از من و پویا پذیرائی کرد. هر بار میرفتیم باید مهمان او می شدیم. زود حس اش کردم. بالاتر از سیاسی بودن و مبارز بودن بدجوری انسان بود!بد جوری آدم مانده بود! دلش آلوده نشده بود! صفا و محبت و راستی از سرو رویش می بارید. عشق به زندگی و کار را در او حس میکردی.از ملا و استبداد بطور طبیعی بیزار بود. از آن نوع آدمهائی بود که در دوران ما کمیابند وبخصوص در خارج کشور دارد نسلش منقرض میشود.
بعدها در سفر به لندن بارها دیدمش، و بعد در خانه اش و بیمارستان و بیشتر و بیشتر فهمیدم که درست حس کرده ام. وقتی دانستم دارد رنج می کشد گیج شدم و ناراحت. مرگ حسابش جداست . قانون حیات است. همه میمیریم بعضی در قالب شعر سعدی عین گوسفند! و بعضی در قالب شعر حافظ ، اما رنج کشیدن چرا؟ شکنجه جسم چرا؟ گاهی که بیادش بودم برایش دعا میکردم. من مذهبی نیستم و برای خودم اعتقاد دارم یکی از این دو را عجالتا باید انتخاب کرد، و گاهی با خدای خودم که میدانم بر سر کنگره عرش دارد صفیر و سوت میزند، یا شاید آن گرگ چرخان در میان گله، که دندان بر دندان میساید حرف میزنم. سالهاست یکطرفه قبولش دارم.مثل محبوبی که دوستش داریم حتی یکطرفه و دلمان خوشست در کوچه او زندگی میکنیم !
دیروز خبر رفتنش را شنیدم. باز هم گیج شدم. کاری نمیشود کرد در مقابل مرگ کاری نمیشود کرد،ولی از اینکه جانش در ستونهای بامدادن آویخته و از رنج تن و آن همه درد آسوده شده احساس دیگری پیدا کردم. آن لبخند و آن دل و آن چشمان این بنده پاکسرشت بهائی خدا، باید در جای دیگری بدرخشد. در سرای حق، آنجا که از دروغ و حرامزادگی و سییا سی سیاسی و قالتاق بازی و پدر سوختگی فلسفی خبری نیست. ستار نویسنده بود زیاد هم کار کرد ولی انسان بودن و پاکیزه بودنش بالاتر از همه چیز بود. از حافظ و سعدی گفتم ولی ستار بیشتر شایسته شعر خیام است
بازی بودم پریده از عالم راز
ره جسته همی سوی نشیبی ز فراز
اینجا چو نیافتم کسی محرم راز
زآن در که درون شدم برون رفتم باز
ستار!
به صفا و انسانیتت غبطه میخوریم.
تو در ذات آنچه که داشتی زنده ای و الان مقتدر تر از همیشه می دانی مرگی وجود ندارد. آنچه هست بقول انیشتین جابجائی است.
روزی در انفجار بیگ بنگ پاره آتشی بودی و میلیونهاسال بعد در گذر از جمادی، نامی، حیوان و انسان، و نویسنده ای شدی در تبعید، که مهمترین نماد ایزدی یعنی محبت را پاس بان بودی و حال، (با وجود بن لادن و خامنه ای و سایر حقه بازهائی که با دستا ویز الله هر کاری که می خواهند می کنند نمیخواهم کلمه الله را برای بیان نام آن رازبکار برم) ولی به حرمت نام پدر مولانا و مولانا و عطار و عین القضات، تو ای ستار!
از من الناس الی الله، به من الله و الی الله رسیدی و حال سفر در ذات ناشناخته و غیر قابل شناسائی حق، یعنی همانکه عطار در پایان منطق الطیر از بیان آن سر باز میزند شروع شده است. مولانا میگوید
بار دیگر از ملک پران شدم
آنچه اندر وهم ناید آن شدم
ستار
بار دیگر از ملک پران شدی
در خدا و با خدا پنهان شدی
سفرت خوش رفیق بهائی ایرانی نازنینم ستار، و بقول فرانسوی ها.« ا بی ین تو» به زودی و به امید دیدار.
اسماعیل وفا یغمایی
چهارده سپتامبر 2010