در بدرقه بانوی بزرگ تبعیدیان و پناهندگان سیاسی مادر کوشالی
اسماعیل وفا یغماییسحر است و هنوز
شب بر می آید، از پس شب
و نه روز
و در پشت دریچه گشوده بر روزگار
باد است که میوزد، غرق اشک
بارانست که می بارد،غرق خون
و دریچه را اگر باز کنم
صدای گریه گرسنگانست
و صدای شکستن استخوانها ،[موسیقی دوران ]ا
اگر پنبه در گوش نباشد، ا
با این همه می اندیشم
در پشت این دریچه
وای اگر آسمان تهی باشد، وای!ا
وای اگر خدا نباشد
تا با آغوشی گشوده به پیشواز این همه رنج آید
این همه درد و محبت و فریاد فرو خورده
به پیشواز تو ای خاتون!ا
تو، ای درخت سایه گستر شمالی
که تا بودی برگ بودی و میوه بودی وآشیان تمام پرندگان آواره،ا
حرمت زندگان بودی تا بودی
حرمت زندگان و مردگانی تاهستی
***
از حرمت تو بر قبای کهنه و مضحک خود وصله می زنیم
به بلاهت می اندیشیم که غرقه درشکوه مائی
وتو ساده تر از آن بودی و عظیم تر
که باکف-آبهای بی رمق شکوه آذین شوی، ا
مرهون منت توئیم وچون تو
وای کاش میدانستیم
ای کاش میدانستند
ای کاش.....ا
بیست و ششم سپتامبر 2010 پنج صبح