گفتگو با علی اصغر حاج سید جوادی
از جبهه ملی تا جبهه مشارکت
آیدا قجر: علیاصغر حاجسیدجوادی، حقوقدان و فعال سیاسی، در هشتاد سالگی و در تبعید، همچنان
با نگرانی به ایران مینگرد و به دنبال راههای برونرفت از بحران است.
وی به علت نوشتن نامهای سرگشاده خطاب به محمدرضا شاه پهلوی و انتقاد از روند رو به دیکتاتوری او، ممنوع القلم شد و به زندان رفت. حاجسیدجوادی در اولین بهار پس از انقلاب در مقالهای بهنام «صدای فاشیسم»، از مشاهدات خود مبنی بر دور شدن از آرمانهای انقلاب در همان روزهای اول نوشته و چنین آورده است «جاذبه قدرت، مایه اتخاذ روشهای مخالف با آزادی است» و در ادامه ضمن اشاره به احساسات ساده و شخصیتگرا خاطر نشان کرده است «چگونه است که اجازه دهند با تکیه بر احساسات ساده و استفاده از اذهانی که به خاطر هزاران سال اختناق و سکوت به پرستش شخصیت و تکیهگاههای عاطفی در قضاوتهای سیاسی و اجتماعی خو کردهاند، بهنام مذهب و اسلام مردم را به صورت گوسفندانی مطیع و آرام به یک آبشخور ببرند؟». وی در پایان مقاله با تاکید بر لزوم شکستن سکوت عنوان کرده است «مماشات، سکوت، محافظهکاری و پرهیز از درگیری برای جلوگیری از ترقی هنگامی ضروری است که نیروهای جامعه به حرکت طبیعی و آگانه خود به سوی هدفهای انقلابی ادامه دهد».
در پاریس و به میزبانی وی، به گفتوگو در خصوص جبهه ملی و آزمون عملی شده جمع شدن اقشار مختلف زیر یک پرچم نشستیم؛ در خانهای صمیمی و گرم و دیوارهایی مملو از عکسهای خانوادگی و میزی پر از شکلات. آنچه میخوانید بخشهایی از تاریخ است که امروز نیاز به بازخوانی آن داریم.
شما را از ناظران تاریخ جبهه ملی در دهه 30 و 40 و 50 میدانند که میتوانید این دوره را هم گزارش و هم تحلیل کنید؛ بنابر گزارشهای تاریخی، جبهه ملی یکی از برجستهترین جبهههایی بود که توانست افکار مختلف و متنوعی را تحت این نام و با انگیزه مشترک اعتراض به استبداد و تلاش برای آزادی در خود جمع کند، دهها سال بعد فعالان سیاسی دیگری آمدند تا با نامهای دیگری همین تجربه را تکرار کنند و با مهار استبداد به آزادی و قانون برسند و خصوصا در یک سال اخیر تلاش میشود تا جبههای شامل گروههای مختلف به وجود بیاید و مبارزه و فعالیت کند؛ اما از همین حالا نشانههایی پیداست که نمیتوان طیفهای مختلف مثلا مذهبی و سکولار را در یک جبهه جمع کرد. به نظر شما ویژگیهای آن تجربه و آفتهایش چه بود؟ آیا قابل تکرار است؟ آیا تکرارش راهگشاست؟
مساله مشترکات است؛ باید برگردیم به فلسفه انقلاب مشروطیت. متاسفانه یا خوشبختانه باید به عقب بازگشت کرد؛ وقتی که پدران ما انقلاب کردند مدل قانون اساسی مشروطیت مدل مدرن بود و در آن مدل یک چیز وجود داشت که به اقتضای روزگار هنوز حل نشده بود و آن، مسالهی مذهب بود. البته در آنجا ساختار نظام سیاسی ایران برای اولین بار دولت مدرن بود؛ یعنی ساختارها و تفکیک قواها صورت گرفته بود و در نتیجه در این دولت، شاه مسئولیت نداشت.
اما محتوای این قانون؛ ما یک مرز عمومی و یک مرز خصوصی داریم یعنی حق عمومی و حق خصوصی. حقوق عمومی یعنی این که ما توافق میکنیم بر این که در موارد اختلاف بر سر هم نزنیم، اختلاف را مطرح کنیم و بعد به بحث مینشینیم.
اینها آمدند این حق عمومی را در قانون اساسی مشروطیت گذاشتند. حقوق عمومی برای حرکت جامعه به معنای آزادی مطبوعات یا آزادی انتخابات است که گذاشتند. آزادی اجتماعات و احزاب را گنجاندند، آزادی عقاید (با مراعات اسلام)؛ آزادی نظر و عقیده و بیان و تمام این ها مشترکات حق عمومی انسان است که تمام حرکتهای دنیا از اینجا حرکت میکند مثل فرانسه. اما 100 سال که از این انقلاب گذشته و ما هنوز به این حقوق مشترک نرسیدیم. وقتی که این دو مساله را جدا کردیم میرسیم به این که جبهه ملی چگونه تشکیل شد.
وقتی ملی شدن نفت در آن موقع مطرح شد عوامل مختلف و آدمهای مختلف و گروههای مختلف موافق بودند و یک ملت متکثر برای این که خاطره و حافظهای از انگلیس داشتند چیز زیادی از حضور انگلیس در این عرصه نمیدانست.
اگر بخواهیم این قضیه را بشکافیم باید خیلی به عقب برگردیم؛ یعنی باید برگردیم به جایی که این قضیه، نهادی نشده بود. به عدد 5 تا انگشتان یک دست هم، شرکت انگلیسی، جوان ایرانی را نمیبرد که آموزش بدهد؛ من کلاس 8 متوسطه بودم، یک آقایی از 53 نفر تودهایهای زمان شاه، آقای مرتضی رضوی بود که از توده در آمده بود و معلم شده بود و صحبت شرکت ملی نفت را مطرح کرد و گفت میدانید که شرکت ملی نفت اسم دیگرش چیست؟ و گفت: بریتیش پترولیوم است. یعنی ما و جامعه نمیدانستیم؛ این جامعه به شکلی بود که دو سیستم آموزش و پرورش داشت که البته امروز نتیجهاش را میبینیم. مثلا دولت احمدی نژاد که برگرفته از تفکر ولایت فقیه نیست؛ او تفکر دانشجویی دارد نه طلبگی؛ دست پرورده سیستم دانشگاه علم و صنعت شاه است نه حوزه!
این آقایان تفکر طلبگی ندارند؛ یعنی دوران حکومت طلبهی فیضیه سپری شده و امروز دوران حکومت طلبهی دانشگاه علم و صنعت است. اینها تمام، حاصل تقلبات و حقه بازیهای دوران پهلوی دانشجویی است چون ما دو سیستم آموزش و پرورش داشتیم.
وقتی رضا شاه آمد به آخوند گفت که سیاست را بگذارید در جیبتان و بروید پی کارتان؛ در نتیجه ما یک وزارت فرهنگ داشتیم به جای آموزش و پرورش که مدارس جدید بود و آقایان آخوندها مدارس و تعلیمات خودشان را داشتند. این بخش اصلا سری به آنها نمیزد انگار آنجا جزو نظام آموزشی مملکت نیست، در حالیکه مدارس جدید از طبقه شهرنشین و متوسط داشتند و حجرههای قدیم، طلبه را از دهات میگرفت.
از دیگر مختصات آن دوران، این بود که دوران آزادی هرج و مرج بود و دوران سازندگی نبود، برای این که نظام رضا شاه مانده بود ولی فضا باز شده بود. چون شاه در ضعیفترین موضع بود و دیکتاتور نشده بود؛ بنا بر این زبانها باز بود و گروههای متفاوتی بر محور منافع خودشان فعالیت میکردند. روزنامهها و انجمنها و حزب ایران بود و حزب توده و حزب میهنپرستان. بازار و آخوندها هم بودند.
در چنین شرایطی بود که به این فکر افتادند از آقایانی که طرفدار ملی شدن نفت بودند یک تشکلی ایجاد کنند. جبهه ملی ایجاد شد. بنا بر این مساله جبهه ملی اما از اول بنایش بر اساس یک سازمان حزبی و تشکیلات پایدار نبود (البته جبهه ملی به معنای کلمه، یعنی تشکیل شده از احزاب مختلف برای رسیدن به هدفهای مشترک و مبارزه برای رسیدن به هدفهای مشترک) که اگر رسیدند متفرق میشوند و هر گروه، حزب خودش را خواهد داشت و این نقطه ضعف نیست و طبیعت است.
ولی درست در شرایط حساسی مثل کودتای 28 مرداد آنها جز سه چهار نفر، کنار دکتر مصدق نیستند؛ این نقطه ضعف نیست؟
وقتی آقای دکتر مصدق آمد به نظر من یک آدم مظلومی بود، چون وقتی که آمد با همین مناسبات، به هرحال قبول کرد نخست وزیری را برای این که دو ماده را انجام دهد که مادر قوانین ما بود: یکی لغو امتیازات خارجی و دیگری قضیهی باز کردن راه مردم به شورای مجلس ملی یعنی نمایندگان واقعی.
وقتی قضیهی دکتر مصدق به وجود آمد این وارد جنگ و جدالی شد با انگلیس و جنگی با دربار و با مالکین مجلس؛ به این فکر افتاد که به عنوان یک نفر نمیشود با این جریان مقابله کرد. در این هیاهوی کلی آقای دکتر مصدق با سوابقی که داشت آمد به عنوان نماینده اول تهران. بعد در طول مجلس بنا بود که در نفت، تجدید قرارداد کنند و ایشان از آنجا مساله امتیاز خصوصی و مساله شرکت نفت انگلیس را پیش کشید و به فکر ملی شدن نفت افتادند.
این رژیم به قله رسیده است و دعوا بین لاریجانی و احمدینژاد است؛ از مشارکتی و اصلاحگرا گذشته و عبور کرده اما در یک جا مانده، در جایی که نمیتواند کودتا بکند. تا الان سعی میکند که یکی یکی اینها را از میدان به در بکند و خسته کند و دور بیاندازد
در همان موقع که دکتر مصدق با آن منزلت تاریخی که داشت آمد، جریان فراکسیون نهضت ملی به روی صحنه آمدند. لایحه تشکیل شد و دولت لایحه میآورد برای تمدید و کابینهها تغییر میکرد و همه بحث و گفتگو میکردند تا آقای جلال امامی معروف پیشنهاد کرد و پذیرفت و لایحه تصویب شد و فراکسیون جبهه ملی تشکیل شد. اما مساله این بود که این آقایان برخواسته از فرهنگ دوران رضا شاه بودند؛ آقای دکتر شایگان حقوق مدنی درس میداد و وکالت هم میکرد و عضو جایی هم نبود، مهندس فریور هم همین طور، بازرگان هم همین طور و کار حزبی و سیاسی نکرده بودند و تشکیلات حزبی نمیدانستند؛ در نتیجه تمرکزی برای این که چه باید کرد و چگونه باید با مشکل روبرو شد و این که انگلیس چه میکند که زیر بار نمیرود و در نتیجه روسیه چه میگوید، هیچ کدام از اینها مطرح نبود و این جبهه بود که میتینگها را پشتیبانی میکرد. شاه هم هنوز به دیکتاتوری نرسیده بود و به عنوان همان شاه بود و مانور میداد و مراسم میرفت و مورد حمایت هم بود و در طول نظام رعیتی، نفوذها برجا بود.
نظام سیاسی بعد از رضا شاه تغییر نکرد؛ حزب توده آمد و جریان تعامل و فکر را مطرح کرد ولی از آزادی گفت و شنود، چهارچوبی درست کرد و گفت اگر وارد اینجا بشوید آدم آزادهای هستید و ضد امپریالیسم و سرمایهداری هستید.
آخوندها هم از حجرهها در آمدند و وارد منبرها شدند و امتیازات هم گرفتند و شرعیات و اذان صبح و دعاها به داخل مدارس آمد و در نتیجه آنها هم پایشان باز شد و جامعه هم بعد از رضاشاهی، دوره نقاهت بعد از استبداد رضا شاه را میگذراند.
آقایان نخبههای جبهه ملی، آدمهای کارشناس و خوب و قانوندار و پروندهخوان و مسلمان و ریشه فکری ضد خرافات بودند اما برای یک موضوع معین دور هم جمع شده بودند.
بعدها که شرایط عوض شد دیگر نبودند؛ شما که جلو بیایید به سی تیر میرسید و وقتی نزاعی در میگیرد در مورد وزارت جنگ و شاه مخالفت میکند و مصدق عقبنشینی میکند و استعفا میدهد، مردم میریزند و ناچارا طرف، عقب مینشیند.
بعد از آن در سال 32 میبینید که استالین میمیرد، یعنی جنگ قدرت در شوروی شروع میشود و بعد کره شمالی و جنوبی متارکه میکنند. ژاندارم آمریکایی یک دفعه وارد تهران میشود و خانم اشرف پهلوی که در زمان مصدق رفته بود، برمیگردد.
تمام این چراغ قرمزها زده میشود اما خبری از جبهه نیست و تنها کسی که در این میان خطر را اعلام کرد آقای خلیل ملکی بود.
منظورم این است که جبهه ملی وجود ندارد و سازمانی نیست و آدمهای وجیه الملة وجود ندارند که مثل ژان پل سارتر بروند سر خیابان و روزنامه بفروشند.
نتیجه این که جبهه ملی وقتی که تمام این مسئلهاش این است که در یک روز معین یا جریان معین حضور داشته باشد، در 28 مرداد دیگر حضور ندارد و نهایتا 4 نفر دور مصدق مانده بودند.
در سخنانتان اشاره داشتید به خلیل ملکی که خطر را احساس و اعلام کرده بود؛ اما قبل از اینکه درباره او از شما بپرسیم باز هم درباره همین تجربه حرف میزنیم. الان در ایران و در یک سال اخیر به نظرتان تکثرگرایی وجود دارد یا نه و اگر هست تا کی دوام دارد؛ یعنی آیا میرسیم به نقطهای که مثل جبهه ملی از هم بپاشد؟
تکثر طبعا همیشه به وجود خواهد آمد. برای این که در واقع جامعه زنده است و از درونش نسلهایی به وجود میآید و اینها ناراضی هستند و قانون ظروف مرتبطه به هم میخورد و اگر بالا به جوش بیاید پائین هم خود به خود میجوشد.
در دوران انقلاب 57 مردم برای همدیگر جا باز میکردند و اگر کسی به دیگری میزد به جای دعوا، در خیابان، همدیگر را میبوسند و بنده که راه میرفتم و مردم رد میشدند سلام میکردند و این محبوبیت مال حین انقلاب است اما این تب تند آیا ادامه پیدا میکند یا نه؟
تکثر هست اما برای یک حرکت و یک جبهه، هدف و مشترکات مهم است. بنا بر این به مشترکات میرسیم؛ تا ما در مشترکاتی که هنوز نداریم ماندهایم، نمیتوانیم توافق کنیم. صد سال است که نداریم، الان هم همین طور است.
حلقه احمدینژاد از اول با تربیت اولیه در نظام آموزشی پهلوی خوب فهمیدند. اینها مشکینی و جنتی نیستند و زبان جدید را بلدند و با دنیا خوب حرف میزنند. مصاحبههایش را ببینید! جواب مصاحبه نمیدهد و جواب را برمیگرداند. این مدرن است و زبان مکالمه را بلد است
چند وقت پیش شنیدم که عبدالله نوری همه مخالفین را دعوت به افطار کرده و این مهم است. من در این سالها دائم پیغامهای تلفنی به برادرم که در نهضت آزادی با خود آقایان بود دادم و اشکالی دارم با امثال کسانی که چوب زیر بغل دیکتاتوری شدند؛ گفتم که احمدینژاد بر سناریوی قبلی حساب کرده و گمان میکرد که بعد از آن تقلب اولش 4 سال باقی ماند، این بار هم میماند و یک مدت شلوغی تحمل میکند و تمام میشود. کاندیدا هم اول غرولند میکند و بعد هم به مردم میگوید شماها به من وکالت ندادید که بگویید من رهبری بودم که فرار کردم؛ شما رای دادید و من هم رفتم منزلم … اما نرفتند!
وقتی آنها به منزل نرفتند پس مردم هم نرفتند و چون نرفتند، سقف رژیم به دلایل مختلفی شکسته شده، پس این دو نیرو (حکومت و مردم) به هم نمیرسند تا آشتی کنند و یک نیروی جدیدی باید وارد بشود. حکومت اجازه راهپیمایی نمیدهد پس به هم نمیرسند. گفتم بیایید وسط و مطالبات 100 ساله را بنویسید.
نگویید ما میخواهیم؛ بگویید برگردیم به ریشهها؛ جرقههایش در همین افطارها شروع میشود، وقتی امضاها مشترک شد، وقتی مردم دیدند که یک گفتار مشترک و حرف مشترک پیش آمد و مطالبات مشترک است، توپ را در میدان حکومت میاندازند؛ٰ زیرا میگویند خشونت و براندازی نمیخواهد. به نظر من این نیرو باید بیاید با امضاهای مشترک؛ این نقطه ضعف در زمان مصدق هم بود. بعد از سی تیر هم همان آقای ملکی و اینها اخطار کردند که یا جبهه ملی را به کمیتههای محلی تبدیل کنید و از این طریق آماده دفاع باشید یا این که برای این مساله راه حل پیدا کنید اما نکردند.
الان هم همین است؛ باید کادرهایی باشند که وسط این دو نیرو باشند؛ گفتم شما که در قدرت بودید و الان هم به سنی رسیدید که حکومت نمیتوانید بکنید. بنا بر این الان میتوانید بگویید که ما نه طالب خشونت هستیم نه براندازی و نه این که آقای موسوی حرف آخر را بزند.
بحران ایران برای اوباما همان بحران بوش نیست. اوباما میگوید من به این ژئوپولتیک احتیاج دارم. من به کسی احتیاج دارم که پشت میز مناظره بنشیند و گفتگو کند.
بوش میگفت شما محور شرید و القاعدهاید؛ الان هر اتفاقی که بیافتد آقایان دقایق را از دست دادهاند.
برگردیم به شخصیت خلیل ملکی که هم در حرفهای شما پررنگ است و هم در تاریخ این برهه؛ چرا؟
خلیل ملکی از این نظر پررنگ است که در میان آن 53 نفر شجاعترین آدم آنها بود. 53 نفر را به عنوان کمونیستی گرفتند در سال 1316. اعتصاب غذا کرد به خاطر محدودیتهای زندان؛ بعد هم ایشان را بردند شلاق زدند. او جزو بورسیههای شیمی آلمان بود و در آنجا هم به خاطر مخالفتهایی که با سرپرستیها کرد برش گرداندند و در تمام زندگی یک معلم شیمی باقی ماند و خصوصیت شخصیاش این بود که فوقالعاده صریح بود، دانش داشت، متفکر بود. در نتیجه در حزب توده وقتی که حزب بود جلسات به اصطلاح پرسش و پاسخ و سخنرانی، پُرترین مجالس وقتی بود که او میآمد و حرف میزد.
وقتی فرقه آذربایجان تشکیل شد و ایشان به عنوان عضو کمیته مرکزی بود تکلیف کردند که به آنجا برود، رفت و گفت: شما اینجا به جای این که عکس ستارخان و باقرخان را بزنید عکس استالین را میزنید؟
یعنی ملکی در واقع از همان موقع فهمید که جریان روسیه رو به انحراف است و وقتی که جریان انشعاب پیش آمد و نارضایتی و نفت پیش آمد و حزب توده شروع کرد به دو دوزه بازی کردن در نتیجه ملکی را پیشنهاد کردند و پذیرفت که جدا بشود اما وقتی جدا شد منتظر بود و فکر میکرد که شوروی با این انشعاب مخالفت نمیکند شاید یک هفتهای طول کشید و وقتی که رادیو مسکو به انشعاب حمله کرد، ملکی فهمید که دستگاه مطبوعاتی حزب توده علیه ملکی شروع شد و چیزی از ملکی باقی نماند.
جای حزب توده، جناح چپ نهضت ملی بود و وقتی که ملکی انشعاب شد از بقایی و زحمتکشان نیروی سوم شد نظر ملکی این بود که شوروی هم یک امپریالیسم است و ما یک چیز دیگری هستیم یعنی سوسیالیست هستیم نه استالینی و در نتیجه اینها خطر را احساس کردند.
جریانی به وجود میآمد (سوسیالیستی) بر ضد آمریکا و استالین و به وسیله حزب توده کوبیده شد. چون ملکی وابسته نیست و مخالف سرمایهداری آمریکا هم هست این یعنی الگویی که ظرفیتی که جامعه ایران تحمل میکند.
وقتی حزب زحمتکشان تشکیل شد، ملکی منزوی و خانهنشین بود. وقتی آقای دکتر بقایی حزب زحمتکشان را تشکیل داد، ایشان هم مترقی و دانشگاهی بود
قبل از ملکی جلال آلاحمد رفت و بعد آمد پیش ملکی و گفت حزبی هست به موازات جبهه ملی و ضد انگلیس پس چرا نشستی؟ ایشان را با بقایی آشنا کرد و ملکی پیوست به حزب زحمتکشان.
ملکی که آمد تودهایهای قدیمی که کنار نشسته بودند مثل مهندس قندهاری و همین آقای حسین ملک، برادر ملکی توی حزب آمدند و جوانهای دانشگاه فنی و حقوق همه آمدند مثل دکتر پیشداد. تمام جوانها و خانمها آمدند و شد حزب روشنفکری ضد آمریکا و سوسیالیست. فریاد حزب توده در آمد که اگر این حزب بگیرد چه خواهد شد؟ و شروع کردند به کوبیدن ملکی. ملکی یک سلسله مقاله در “شاهد” نوشت که صاحب امتیازش مظفر بقایی بود. آقای بقائی رهبر حزب زحمتکشان و نماینده مجلس بود اما بعدها به شاه پیوست.
ملکی میگفت که آینده مال شماست و مال حزب است؛ چون مصدق نه میخواهد شاه را بیاندازد نه حکومت میخواهد بلکه ماموریتی برای خودش و مردم ایران قائل است که به جلو میرود بنابراین حزب میماند. اما بقایی مخالفت کرد و اردوی مردم را ترک کرد و به طرف اردوی شاه رفت؛ ملکی ماند و جوانان، در نتیجه ریختند در حزب و جوانها را انداختند بیرون. وسعت ملکی خیلی بود و در پهنه دولت باید کار میکرد؛ ولی محکوم شد به اداره جوانان. او مثل دکتر مصدق، مظلوم واقع شد. 28 مرداد آقای ملکی را گرفتند و بردند فلک الافلاک. حالا دیگر آقای ملکی کارهای نبود. ماند آنجا یک سال و دو سال بعد. آقای ملکی دچار اشتباه نشد؛ اما ساده دلی او و مسئولیت اجتماعیاش میگفت که گرد و خاک حادثه 28 مرداد خوابیده و حالا اسدالله علم آمده و نور چشمی شاه شده و علم شروع کرد به شکار کردن تودهایهای فاسد سابق مثل آقای رسول پرویزی یا دکتر باهری و جذب کرد و به یاد ملکی افتاد.
ملکی هم گفت بسیار خوب ما میآییم ولی با سیاست کار نداریم؛ کار حزبی میکنیم و برنامههای اجتماعی و کشاورزی و بهداری و سیاسی و غیره را مطالعه و وسائل فراهم میکنیم. برای بحث و گفتگوها و به عنوان برنامه عرضه میکنیم.
نیت خوب و پاک ملکی به تحقق نرسید؛ ملکی را گرفتند و زندان و محاکمه و حقوقش را هم قطع کردند و زنش مدیر مدرسه بود و با حقوق او زندگی میکرد و در حالت نیمه فقر و سختی معیشت فوت کرد در سال 45 یا 46.
اگر خلیل ملکی را به عنوان نماد بدانیم، بعد از تلاشهای مختلف سیاسی، به علم میرسیم. به گمان ملکی گرد و غبار خوابیده و وقتی اسدالله علم دعوتش کرده، ملکی گمان میکند حالا که راهها بسته شده این راه باز را مغتنم میشماریم و اهدافمان را پیش میبریم. حالا از جبهه ملی به جبهه مشارکت میرسیم. در هر دو جبهه هم تنوع فکری است هم حضور روشنفکران و روزنامهنگاران و هم دغدغههای مشترک در برابر استبداد و زندان و ناکامیها. به نظر شما آیا آینده جبهه مشارکت، که امروز اکثر چهرههایش گرفتار زندانند، آینده خلیل ملکی است که حکومت از آنها دعوت میکند و همه راهها را میبندد و آزادشان میکند و اینها از سر سادهدلی میروند همکاری کنند؟ یا دکتر مصدق است که در بلند آوازگی تبعید میشوند و با مظلومیت ادامه پیدا میکنند و در نهایت ما باید تاریخ را تکرار کنیم و یا هیچ کدام نیست و ما با توجه به پتانسیل نیروها و مقتضیات متفاوت در انسداد قرار نمیگیریم؟
من به این نتیجه رسیدم که چون به قول معروف “سنگ اول چون نهد معمار کج” و این حکومت از آغاز بر اساس حذف خودی از ناخودی تشکیل شده ماجرا از جبهه مشارکت گذشته است.
هر کس خواسته برود بالا نگذاشتند. در واقع یک خصوصیت دیگری که رژیم انقلاب داشت این بود که خودش پشت میز رهبری ننشست از کاسترو و لنین ببینید تا غیره.
خمینی 79 ساله بود که آمد ایران و یک ورقه مالیاتی هم نخوانده بود.
این آدم از اول قدرت را با چوب زیر بغلها مثل بازرگان و کادرهای آگاه به دست گرفت اما با گروه و فکر خودش و از اینها که بینیاز شد آنها را انداخت دور و در قدرتهای مافیایی و غنائم افتاد. کسانی که از اول با ارمان انقلابی مثل حجاریان و اینها بودند یکی یکی به هر مناسبتی رفتند و انقلاب شد مرغی که پرهای خودش را کند.
من 29 سال است که از ایران دور هستم و اطلاعات نزدیک شما را هم ندارم و حدس میزنم که الان این آقایان سناریوشان این است که با حکومت شبه فاشیستی بقیه را هم دور بیاندازند چون در این حلقه نه اخلاقی وجود دارد و نه دینی.
حلقه احمدینژاد از اول با تربیت اولیه در نظام آموزشی پهلوی خوب فهمیدند. اینها مشکینی و جنتی نیستند و زبان جدید را بلدند و با دنیا خوب حرف میزنند. مصاحبههایش را ببینید! جواب مصاحبه نمیدهد و جواب را برمیگرداند. این مدرن است و زبان مکالمه را بلد است.
من اینطور میبینم که این رژیم به قله رسیده است و دعوا بین لاریجانی و احمدینژاد است؛ از مشارکتی و اصلاحگرا گذشته و عبور کرده اما در یک جا مانده، در جایی که نمیتواند کودتا بکند. تا الان سعی میکند که یکی یکی اینها را از میدان به در بکند و خسته کند و دور بیاندازد.
البته پشت غرب هم از رژیم برداشته شده و به جایی رسیدند که ما به این مملکت احتیاج داریم نه به اعلیحضرت. اعلیحضرت، مرداد 32 را با بهمن 57 اشتباه کرده بود و این همه سال فکر میکرد که نفت مطرح است نه چیز دیگر. در نتیجه گفتند که این نمیتواند و او را انداختند؛ اما من به این نتیجه رسیدهام که الان غرب این رژیم را نمیخواهد و در این آزمونهای 30 ساله به این نتیجه رسیده که با این رژیم نمیتواند کنار بیاید.
این رژیم یک ویرانگر است و پول میگیرد و بیحساب خرج میکند. در نتیجه فقط میتوانم بگویم که این برخورد آخر بین دولت و ملت است و به قدری نوکش تیز شده که مصالحهای وجود نخواهد داشت.
منبع:
Tehran Reviewمجلهی اینترنتی