به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹

           افسانه اسکویی نژاد
 آزادی، درس اول مدرسه
درکلاس درس آقا معلم منتظر بود .نگاهی به چهره های پاک ومعصوم شاگردان انداخت . نفسش را که درسینه حبس کرده بود، بیرون داد. باعزمی راسخ و نگاهی متفکرانه وقلبی پراز عشق وامید بر تخته سیاه با گچی سفید نوشت:
درس اول:

بچه ها ساکت با چشمانی کنجکاو حرکت دست آقا معلم را دنبال میکردند،

آزادی
سپس معلم شعری از فرخی یزدی خواند:

تپیدن های دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد 
شفق خونین رنگ صبح، دردل عالم ناپدید می شد و جایش راطلیعه های خورشید تابان با گرمای هستی بخش می گرفت
باد پاییزی نوید بازشدن مدرسه ها را می داد و ریزش برگهای زرد درختان زمزمه تحصیل علم و دانش درگوش بچه ها ی بازیگوش می کرد.
یک ساعت دیگر مدارس بازمیشدند. آقا معلم درراه مدرسه به این فکربود که درس اول را ازکجا وچگونه آغازکند.
با یادی از امیرکبیر بزرگ، بنیانگذار مدرسه دارالفنون که هرسال زنگ مدرسه ها به یادش بصدا در می آمدند و آوای علم و دانش و آگاهی درسراسر ایران میدادند و یا با یادی از میرزاکوچک خان، مصدق و صمد بهرنگی معلمان بزرک راه آزادی؟
درسراشیبی های افکارش غوطه می خورد که نگاهش به دختربچه هایی افتاد با روپوشهای بلند و مقنعه های سورمه ای. روپوشها اکثرآ کهنه بودند، همینطور کیفها و کفشها رنگ و روی تازه ای نداشتند. اکثر صورتها تکیده و چهره ها رنگ پریده بودند. نگاههای نگران ومضطرب، چشمهای معصوم ومنتظر ودلهایی پر امید.
آقا معلم زمانی را به خاطر آورد که او به مدرسه میرفت. اکثر بچه ها لباسها و کیف وکفشهای نو داشتند. چهرها ی شاد وخندان وبندر ت غمگین بودند.
لیوانهای آبخوری سه رنگ پرچم که تا می شدند ودر کیف جای می گرفتند. خط کشها و خودکار ومداد و دفترهای نو و آروزی یک سال پر از موفقیت ...
کتابها ی جلد شده و آماده ....
برادرش را بیاد آورد که اول مهر همیشه با هم به مدرسه می رفتند. برادرش احمد، بسیار مهربان بود. سالی را به خاطر آورد که اولین بار بدون برادرش به مدرسه رفته بود زیرا که احمد سال اول دانشگاه راشروع کرده بود. پس از چند ماهی که ازشروع درس میگذشت، ساواک شاه او را به جرم شرکت درتظاهرات دانشجویی و مخل مصالح مملکت، با عده ای دیگر دستگیر کرد و او پس از چندی هرگز برادرش را ندید.
آهی که معلم کشید درفضای شهر به بلندی ها رسید وغمی که بردلش مانده بود، هنوز تازگی روزاول راداشت.
ازچهارراهی عبورکرد. سیل مردم درتلاطم رفت وآمد بود.
چشمش به پسر بچه ای افتاد، گوشه ای ازدیوار روی کارتونی پاره پاره، نشسته و درحالیکه بسته های آدامس و شکلات راجابجا میکرد با صدای ضعیفی فریاد آدامس و شکلات داریم، سر میداد.
کمی که دقت کرد، پسرک راشناخت. بله این حسن بود .پسر باهوش ودرس خوانی که نان آورخانواده شده بود.
سال پیش را بخاطر آورد که حسن بعد از سه روز بی غذایی چگونه یک روز درسرکلاس درس از حال رفته بود. دوسال پیشتر پدرحسن را به بهانه ای از سرکار برده بودند و هنوز درزندان بود . پدر حسن برای معالجه همسر مریضش مقروض شده بود و نتوانسته بود بدهی اش را بپردازد.
مادر بیمار او هنوز برای تآمین امرار معاش و پرداخت بدهی از صبح تا غروب کارمی کرد ولی هرگز این بدهی تمامی نداشت .
حسن اینها رابرای معلم تعریف کرده بود که توضیح بدهد که چرا سال آینده نمی تواند به مدرسه بیاید.
بیزاری آقا معلم از خودش که نمی توانست کار ی کند یا اینکه نمی دانست که چه کار باید بکند، مانند سرمای باد پاییزی لرزه به اندامش می انداخت وقدمها از تپش قلبش فراتر می رفتند.
چشمش به اطلاعیه ای بردیوار افتاد که حاکی از فوت ناگهانی آشنایی، بود و توجه اش را جلب کرد. دوباره به فکر فرورفت.
سال پیش چندروزی ازگشایش مدرسه ها نگذشته بود که تعدادی شخصی آمدند و همکارشان آفاق را ازمدرسه بردند .بعد ازیک هفته سوال و جواب دوباره او راخواسته بودند ولیکن این باربه خانه رفته بودند که آفاق هم با سیمهای لخت برق ،خودش را به جریان برق قوی وصل کرده بود تا داغ اسارت را بر دل آنها بگذارد...
سیلی سنگین باد پاییزی را به صورتش حس می کرد ومی کوشید درخیابان جلوی سرازیری اشکش رابگیرد و بغضش را قورت دهد.
با نزدیک تر شدن به مدرسه، شاگردانش را می دید که سلام می کردند.
سر و وضعشان تعریفی نداشت وشادابی تابستانی خوش درسیمایشان دیده نمی شد.
هرچه بیشتر وبیشتر می رفت از خودش دورتر میشد و با اندیشه های جدیدش صمیمی تر. براستی زنگهای مدرسه چه می گویند؟ برای چه کسی به صد ا درمی آیند؟ آ یا زنگها می گویند بچه ها ی گرسنه بیایید فارسی وریاضی بخوانید؟ یا با علم ودانش شکمهای گرسنه تان را سیرکنید؟
یا حساب و کتاب، شبها که گرسنه می خوابید، برایتان شام می شود؟ یا فار سی، لباسهای کثیف و کهنه تا ن را نو می کند؟ ومدرسه ودیوارهایش جای محبت پدرزندانی و مادر بیمار را برایتان پر می کند؟
با خوداندیشید که چگونه به این کودکان جای خالی دوستانی راکه امروزدرخیابانها مشغول به دست فروشی وگدایی شده اند راتوضیح دهد؟ اعدام مردان و سنگسار زنان را در خیابانها وکوچه ها و محله ها را چگونه توجیه کند؟ اینکه تحصیل کرده ها در زندانند واعتیاد و بیکاری گریبان جوانان راگرفته چگونه می تواند تضمین کند که فردا نوبت آنها نیست که پادویی کنند یا درخیابانها دستگیرشوند ویا به عزای والدین حلق آویزشان بنشینند؟
آقا معلم تاریخ را درلابلای اندیشه اش ورق میزد. به زمانی می اندیشد که امیرکبیر زنگ مدرسه را اولین باربه این امید بصدادرآوردکه روزی مردم ایران با سوادشوند و هرچه بیشتر درراه علم وصنعت قدم بردارند تا میهن آباد ومستقل داشته باشند. میرزاکوچک خان، مصدق، فاطمی، کریمپورشیرازی، صمد بهرنگی درپشت همین میزها آزادی را آموخته بودند و معلمانی شدند که جانشان را فدای آزادی کردند. آری، زنگهای مدرسه خبر از آزادی و صلح و پیروزی خلق ستمدیده میدهند که سالهاست به گوش نمی رسد.
آری، ازپشت همین میزهاست که آزادگانی برخاستند وقلم را برزمین نهادند تا سلاح بردوش علیه شب سیاه مبارزه کنند. آنان ،معلمان راستین بشریت، رهسپار روشناییها شدند ودرقلب مردم جای گرفتند.
آقا معلم تصمیم خودش را گرفته بود وحالا می دانست که درس اول را با چه آغازکند. همراه زنگ مدرسه، ناقوس آزادی درمدرسه وطن ما، طنین افکند. بچه ها با هجوم به کلاسهای درس می رفتند وبهم تنه می زدند و معلوم نبود که چرا عجله دارند وازهم سبقت می گیرند.
در کلاس درس، آقا معلم منتظر بود. نگاهی به چهره های پاک ومعصوم شاگردان انداخت. نفسش را که درسینه حبس کرده بود، بیرون داد. باعزمی راسخ و نگاهی متفکرانه وقلبی پراز عشق وامید بر تخته سیاه با گچی سفید نوشت :
درس اول :
بچه ها ساکت با چشمانی کنجکاو حرکت دست آقا معلم را دنبال میکردند ،
آزادی
سپس معلم شعری از فرخی یزدی خواند :

تپیدن های دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد

شروع سال تحصیلی را به بچه ها تبریک گفت. لحظه ای سکوت، تمامی کلاس و قلب شاگردان را تسخیرکرده بود.
آنگاه همگی نگاهشان را به خورشید بیرون از پنجره دوختند که بر سراسر ایران طلیعه گسترد ه بود.
افسانه اسکویی نژاد
 مهرماه 1389