فرياد پير قصهگو در آغوش اقيانوس
يادي از علي اشرف درويشيان
5:30 عصر، از تلفن، صداي خسته دوستي برآمد، در پاسخ به پيام تلفنيام، گفت كه در ايستگاه قطار منتظر من است. او چند روزي است ميزبان علياشرف است، نويسنده سالهاي ابري، آبشوران و قصههاي كردي بياختيار دچار هيجان شده بودم، آخر در ديدار با دوست، يك لحظه آرام و قرار ندارم... در ايستگاه قطار كه مردمان چشم آبي و سفيدچهره سيدني، خسته از كار روزانه، در آغاز شب تعطيل راهي منزل بودند: اما تازه شور جواني، گر گرفته بود و به ديداري ميرفتم... در قطار هم انگار كسي را نميديدم، خدا خدا ميكردم كه زود برسم و بيشتر با او حرف بزنم.پس از دو ساعتي، به ايستگاه آخر رسيدم، چهره خسته و چشمان منتظر آن دوست را ديدم، كه خيره به رفت و آمد مردمان غريبه مينگريست. در اتومبيل او فقط به لحظه ديدار فكر ميكردم و او هم پكي به سيگارش ميزد و از پنجره دودش را به بيرون حواله ميكرد.گرداگردش ميهمانان مشتاق و دلتنگ نشسته بودند، ياد همان صحنه غمانگيز شهر «بم» افتادم كه دور و برش را كودكان يتيم گرفته بودند و به شنيدن پدر قصهگوي داغديده، گوش ميدادند يا برايشان زير لب آواز كردي ميخواند، اما با يك تفاوت، آنان نوباوگان آتيساز وطن بودند و اينان پيران گوشهنشين غربت.
چهرهاش را بوسيدم، ولي نه بوييدم!، بوي ايران داشت، بوي وطن، بوي خاك زادگاهم... چون به تعبيري با او همشهريام و همزبان، مانند محمد قاضي و ابراهيم يونسي و...، «كاك چوني؟» گفتنش انگار واژه گمشده من در شهر بود، كه مدتهاست جز تلفن زدن مادر رنجورم، به آن زبان سخني نميگويم!. از ملاطفت و مهربانياش، ذوق زده شده بودم، چهره بعضي ياران و همرزمان اودرخاطرم زنده ميشد... «محمود دولتآبادي، سيمين بهبهاني، محمدعلي سپانلو، سيدعلي صالحي، محمدرضا باطني، كاظم كردواني و...»علياشرف، از ميهمانان جدا شد و در پستوي خانه، ضبط كردن صدايش را پذيرفت، تا فرياد و غوغاي درون سينهاش را مانند قاصدكي خوشخبر، باز گويد... خبر از وطن و مردمانش، خبر از زير گنبد ميناي مهآلود و ابري ميهن. به سوالاتم نگاه ميكرد و عينكش را روي بيني جابجا و بعد تمركز و اداي كلام. اعترافش سخت نيست اگر بگويم، از تواضع و فروتني و شرافت و حرمت اين جهانسوز رند، بغض داشتم، از سر جواني و شتاب عاشقانه شرمسار بودم. چند دقيقه از نصف شب گذشت كه به او و شب خاطرهانگيزش بدرود گفتم!در راه بازگشت، در ايستگاه خلوت قطار، تنهاي تنها نشستم، با ذهني آشفته، بيهيچ ريا و دروغ يا با هيجان و مبالغه، خودزني ميكردم و به خويش ميگفتم «چرا چنين بايد؟... چه بايد كرد؟ و... در اين بيداد زمانه، در يك سقف با عشق نشستن و نوشتن، كار كمي نيست يا اندك ثمري!، آنگاه برخي، حتي شنيدن آواز اين ميراثداران فرهنگ و هنر را خوش ندارند.گوييا ديدن كسي همچو علياشرف در اين كنج دور، آسان به دست نميآيد... هر چند او آمده است تا دراينجاحرف و سخنش را باز گويد، قصه بخواند و فريادش را در اقيانوس مواج، به گوش همه عالميان برساند، راست ميگفت: قلم نويسندگان ايران، زنده است.