حتي قذافي را
ديروز عصر توي خيابان قدم ميزدم كه ديدم پدري، پسرش را با يك گوش بلند كرده و دارد با او حرف ميزند. پسر با يك گوش آويزان بود و پدر دايم تكرار ميكرد چرا گفتي و پسر فقط نگاه ميكرد و دست و پا ميزد. خودم را به سرعت به پدر رساندم، گفتم چه كارداري ميكني؟ گوش بچه كنده شد! گفت به شما مربوط نيست. گفتم بگذار پايين بچه را، حالا مگر چه گفته كه اين جور با گوش بلندش كردهاي؟ گفت در مسايل خانوادگي ما دخالت نكن و باز تكرار كرد كه چرا گفتي؟ گفتم مگر چه گفته؟ اسرار «ناسا» را فاش كرده مگر؟ نكن، گوش بچه كنده شد. خلاصه به هر ضرب و زوري بود كاري كردم كه بچه را گذاشت زمين. گفتم اين كار شما مصداق بارز و علني كودكآزاري است، باز تكرار كرد بچه خودم است هر طور دوست داشته باشم ادبش ميكنم. چارديواري اختياري. گفتم اولا اين بچه است و چارديواري نيست دوما امروزه چارديواري هم اختياري نيست و همسايه به هزار دليل از جمله داشتن سگ و ماهواره ميتواند از شما شكايت كند و... گفت ماموري؟ گفتم: خير وكيلم. گفت خطبه عقد ميخواني؟ گفتم شوخي بيمزهاي بود. گفت ميروي پي كارت يا زنگ بزنم 110؟ گفتم به چه جرمي؟ گفت به جرم مزاحمت براي نواميس... ميروي يا بزنم؟ گفتم هيچ چيز را نميتواني ثابت كني كه ناگهان شروع كرد به داد و هوار كه اي مردم كجاييد كه در روز روشن به ناموس آدم... ديدم هوا پس شد و الان است كه مردم بريزند سرم، با اين تهمت ناموسي جوانمرگم كنند، گفتم باشد من رفتم، فقط جان مادرت اين بار بچه را از هر دو تا گوش بلند كن بلكه كمتر دردش بيايد. اين كار در دنيا سنگينترين جرم است، حتی قذافي را به جرم اين همه آدمكشي با يك گوش بلند نميكنند. كمي دويدم و از صحنه دور شدم. باز آرامآرام قدم ميزدم كه يكي از پشت روي شانهام زد. با ترس و لرز كمي خم شدم و برگشتم. همسايهمان بود، متعجب گفت ترسيديد؟ گفتم بله، چند دقيقه پيش درگير يك پرونده ناموسي بودم، فكر كردم آنها پيدايم كردهاند. گفت پس چرا خم شديد بعد برگشتيد. گفتم اين طوري اگر كسي بخواهد اول روي شانه شما بزند و بعد مشت محكمي روي صورتتان بكوبد مشتش به هوا ميخورد، قبلا در يكي از پروندهها يك نفر اين حركت را به من زد و استخوان گونهام شكست. بگذريم امري بود؟ گفت راستش ميخواستم درباره پسرم با شما حرف بزنم، دارد آبروي من را ميبرد، با «هدفون» ميرود توي كوچه آهنگ گوش ميكند و هي سرش را تكانتكان ميدهد. دوره ما كه از اين چيزها نبود. گفتم بله نبود، آن وقتها هنوز امپيتري پلير اختراع نشده بود، حتي واكمن هم نبود. حالا مگر اشكالي دارد؟ گفت، ميترسم از اين ترانههاي عاشقانه گوش بدهد منحرف بشود. گفتم: آدم با ترانههاي عاشقانه منحرف نميشود كه! گفت: ترانههاي غربي گوش ميكند، چون دايم سرش را ميجنباند. آنها خيلي خطرناكترند. گفتم مگر با چهارمضراب نميشود سر جنباند؟ گفت من بحث محتوايي دارم، كاش همان موسيقي اصيل ايراني خودمان را كه از عمق فرهنگ غنيمان سرچشمه ميگيرد گوش بدهد. گفتم همان جا هم محتواي عاشقانه هست، مثلا: «گفته بودي كه شوم مست و دو بوست بدهم، وعده از حد بشد و ما نه دو ديديم نه يك.» يا... گفت ادامه ندهيد، اين اشعار مشكلاتي بيش از مشكلات عاشقانه دارند. خدا خير ندهد اين شاعران را، خدا بيامرز حافظ مگر شعر خوب كم گفته است كه جوانان سراغ اين اشعار بيمحتوا ميروند؟ ميترسم فردا برود خسرو و شيرين يا فرهاد و شيرين بخواند. اصلا يعني چه؟ وقتي جوان يكبار قصه خسرو و شيرين و يكبار قصه فرهاد و شيرين را ميخواند هزار سوال برايش مطرح ميشود. اين بچه را فردا روز چطور جمع كنم؟ سخنراني همسايه كه تمام شد من هم چند دقيقهاي سخنراني كردم و چون حوصله بحث نداشتم با او همراهي و پيشنهاد كردم كه چنين بچه بازيگوشي را بايد از يك گوش آن هم در ملأعام و درست در محل جنايت آويزان كرد تا درس عبرتي باشد براي همه. همسايه كه خوب به حرفهاي من گوش ميكرد، گفت: بچه50 كيلويي را چطور با يك گوش بلند كنم؟ گفتم: با جرثقيل.
رضا ساكي