به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۰

فخرالسادات محتشمی پور:
برای تو نوشتن سخت است!


سلام متولد آذرین
بهاری ترین مولود در میانه پاییز
سلام ساحل آرامش من و دردانه هایت
سلام نازنین دربند روزه دارمن
مولود آذرگان سلام سلام صدسلام



پس از مدت ها سکوت و ناباورانه نظارۀ پلیدی هایی که با تو و ما می شود، امروز در دیروز تولد پنجاه و پنجمین تو، من باز هم قلم به دست گرفتم تا از تو و برای تو بنویسم. از تو بنویسم باز هم برای خودم که هر روز که می گذرد بیشتر می فهمم «انسان موجودی ناشناخته» یعنی چه! برای خودم می نویسم از تو که فردا پنجاه و چهار ساله می شوی و باز هم پخته تر و گداخته تر در کوره زندگی، آرام در قرنطینه و انفرادی من در آوردی آقایان و آقازاده ها می نشینی و برای ما و فرزندانمان قلم می زنی و در میانه قدم زدن های مداومت پس از هر افطار، نجیبانه و آرام راهی می گشایی به سوی فرار از مهلکه ای که کوتوله های مدعی بلندقامتی با سبک مغزی تمام به یک ملت ریشه دار و کهن ارمغان داده اند.

تو در همان فضای دور از عدالت و قانونِ مهیا شده توسط مردان قانون در سرزمین مادری یا چه می دانم توسط مردان وزارت یا سپاه که دلخوش به این حبس ها و حصرها و بندها و ننگ ها، گزارش های وزین می برند نزد مقامات مافوق و نزد همان کسی یا کسانی که تو آقازاده خطابشان کرده ای و نامشان را مکتوم گذاشته ای به حرمتی باز باقی در بستری از ته مانده های تعلقات نسل اولی ها به آن چه مجنون وار به میدانشان کشاند و تو گویی پای گیر و زمین گیر این تکه خاک زرخیز در گوشه ای از زمین خدا چشم به بالاها دوخته اند در انتظار فرجی!

عزیزدل!

من از تو برای خودم می نویسم و برای بچه ها که یادمان بماند همۀ تو را بی کم و کاست! همۀ تو را بی تحریف و بی تشدید حتی. تو چه نیاز به تشدید داری وقتی که تن بیمارت در پستوهای ایزوله اوین خوشبخت شده با حضور شمایان نیز مایه خطراست برای خشونت طلبان قدرت به دست و دهان روزه دارت آن گاه که به حکیمانه ها گشوده می شود، هراس گاه شحنه های پیری است که ما وقتی در آن زمان های نوجوانی یادشان می کردیم، باورمان نمی آمد بازتولیدشان را در قحط گاه عاشقی. اما تو عشق را دوباره آفریدی تا در نمازبلندش باز هم کابوس هول انگیز عاشقی بلرزاند پیکره از گور درآمده شحنگان پیر را!



من از تو برای خودم می نویسم تا یادم نرود چه نیکو انتخابی کردم میان رفاه و رفعت، راحت و عزت، رخوت و صلابت. چرا خود را تحسین نکنم برای این نیکو بهره مندی از قدرت انتخابگری خویش و چرا خدا را شاکر نباشم که مرا رخصت داد برای این درغلطیدن به میانه جاودانگی عشق و چشیدن شهد وفا؟

معلم عشق و وفا!

من از تو برای امروز و فردا می نویسم و می گویم تا فردای میهنم از رمز و رازهای شگفت عاشقانه های سبز و سپید سرشار باشد. چرا که نه! و این تازه مشتی است از خروار و عشوه و نازی است خُرد در معرکه طنازی! و نیز از خود برای تو می نویسم در آستانه میلادت که نوید خوشبختی من بود که شش سال بعد متولد شدم به روز مبارک عید قربان که درست در نیمه بهار آن سال نام نامی هاجر باز بر سر زبان ها بود!

من از خود برایت می نویسم مولود آذرگان! از خود که بی خود شدگی را به ناگاه تجربه کردم درست از همان هجوم شبانه و دزدیدنت از خانه و بردنت به سیاه چالی، که به دست مردان پینه بسته پیشانی از تبار همان خوارج زمان جدت و جدمان برای مردان خالص و خادم و صدیق، از ماه ها پیش تدارک شده بود. من بی خودشدگی را آن به آن ادراک کردم با نبودنت، ندیدنت، نشنیدنت و بی خبری های چندماهه و پس از آن با نظاره دردهایت از ستمی که بر آئین مان می رفت و بر انقلابی که خود آفریننده آن بودیم ما و همه آنان که امروز، دیروزشان را انکار می کنند یا به زبان یا به کردار!

عزیز نازنین!

من برای از خود نوشتن اما به قدر همه روزهای درد و رنجی که سپری کرده ام زمان می خواهم و به قدر همه تلخابه های ظلمی که روزها بر کامم ریخته می شد ومی شود. اما چرا باید از خود برای تو بنویسم وقتی که رنج هم خانه توست در این دوره سخت هجر و فراق.باید از خود نوشتن بماند برای بعد. بگذار در آستانه روزی مبارک که آبستن مولودی مبارک است من از شیرینی ها برایت بگویم.

جان شیرین!

تو را همین خبر بس که همه روزهای من و همه لحظه هایم پر است از مهرورزی های دوست و آشنا. و به برکت ناسنجیده کاری های بدخواهان تو، به قدر کینه آنان کیان خانواده بزرگ سبزمان مستحکم تر می شود و به قدر بغضشان، بساط شادی این خانواده گسترده تر می شود و به قدر حسدشان، حرمت این خانواده بیشتر می شود و به قدر حقارتشان، حبّ دوستان خدا و بندگان نیک او نسبت به این خانواده افزون تر می شود. آری عزیزترین! خانواده کوچک ما در ذیل خانواده بزرگ و عزیز زندانیان سیاسی، هرچه بیشتر محدود می شود انشراح قلب اعضایش بیشتر می شود و هرچه بیشتر مورد ضربه و لطمه و انواع ایذاء قرار می گیرد، پختگی و آبدیده گی اش بیشتر می شود و هرچه بیشتر به تیر تفرقه مبتلا می گردد، انسجامش بیشتر می شود. می بینی ماه مستور پادگان ستم؟! می بینی؟ این ماییم که روز به روز با هر شکنجه روحی به زعم شب پرستان، مهتابی تر و آفتابی تر و بارانی تر و رنگین کمانی تر می شویم. و سپهرمان روشن و افق های پیش رو روشن و یادها و یادگارهایمان روشن تر می شود. و این آن هایند که بی آن که ما را کاری تواند شد، براثر بدکاری هایشان در باتلاق فرو می روند. می دانم که تو در شب زنده داری هایت در میان قنوت و سجود و رکوع و تشهد و سلام به سلامت جان و امکان خردورزی آنان فکر می کنی یار مشفق دل نازک من! می دانم که با هر دعا یک یک مردان آمر و عامل و عامد را نیز به یاد می آوری و از عمق جان برای تحویل حالشان دعا می کنی. تو را خوب می شناسم و برای همین خصلت های انسانی و روحانی ات به تو افتخار می کنم.

مولود فردا!

این را هم بدان که من امروز باز هم برای پرسش حقم، حقمان که همانا دیدار است و دریغ کرده اند از ما به ستم، به سالن ملاقات آمدم با جعبه ای شیرینی که کام های تلخ ستم دیدگان ملاقات کننده را شیرین کند به بهانه میلاد فرخنده تو که همه می شناسندت به نیکی. اما در انتهای این ضیافت کوچک، مردی که چشم هایش مرا نمی دید و تو را و میلادت را و مهربانی را و سلامت را و آرامش و امنیت را نمی دید، با خشونت و مهاجمانه جعبه شیرینی را از دستان من گرفت و من نمی دانم آن مرد که بود و چرا این همه را نمی دید اما لبخند زنان به او گفتم: چه خوب که شما هم از شیرینی تولد «تاجزاده بزرگ» نوش جان کنید! امروز باز هم دیدار تو را در آینده ای زود نوید دادند اما خواسته من تنها دیدار نیست.

تو باید به بند عمومی بروی در کنار سایر دوستانت، سایر آزادگان دربند و باید درمان شوی و باید هر روز با خانواده تماس تلفنی داشته باشی و هر هفته ملاقات به طور مرتب و منظم و ملاقات های حضوری و مرخصی های بین سه تا پنج روز در ماه. این ها حداقل حقوق زندانی است که حداکثرش را آقایان بهتر می دانند. ما به این حداقل ها رضا داده ایم به متانت! خوب است آقایان هم حیا کنند و حرمت نگاه دارند تا مجبور به تمسک به دروغ نشوند در مجامع بین المللی و نزد کسانی که چون زورشان زیادتر است باید پاسخشان را بدهند نه براساس وظیفه انسانی وقانونی و شرعی.

سلام پایانی من با دعا همراه است برای سلامت جسم و جان عزیزت و با حسرت و دریغ از بی تدبیری های مردانی که تو را به گروگان گرفته اند و درک نمی کنند که مصلحت آن است که تو شب میلادت در خانه باشی در کنار خانواده ات تا آنان فردا کیک تولد به دست این سو و آن سو نروند از مقابل اوین تا منتهی الیه شرقی پایتخت!

پاینده باشی و به صحّت تمام

دوستت دارم و همیشه همراهت خواهم ماند

فخری