به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۹۰

شعري تازه از «سهيل محمودي» در وصف دكتر محمد مصدق
يك عكس يك عصا يك قصيده
حسن فرازمند
اين تصوير خاطره‌انگيز از مرحوم دكتر محمد مصدق كه تاكنون بارها و بارها در نشريات مختلف چاپ شده است، هر بيننده‌اي را به عمق خاكستري خود فرو مي‌برد و معلوم نيست اين پتوي سادة نشان ساده‌زيستي و اين عصايي كه پيرمرد سترگ تاريخ ملي ايران به آن تكيه داده است؛ چه رازي در خود نهفته دارند كه انسان را اين چنين مجذوب و خيره مي‌كنند و عكاس در آن لحظه با ديدن اين پيرمرد، نه بگذار بگويم اين شيرمرد، چه ديده است كه تاريخ را به تماشاي اين تصوير دعوت مي‌كند.
امّا پيش از آن كه اين تصوير در نخستين روزهاي انقلاب اسلامي اجازة انتشار يابد، مرحوم «مهدي اخوان ثالث» با آن قصيدة معروفش با مطلع «ديدي دلا كه يار نيامد/ گرد آمد و سوار نيامد»، و با توضيحي كوچك در بالاي اين قصيده با اين مضمون كه: «تقديم به پيرمحمد احمدآبادي»؛ در آن سالهاي سياه اختناق‌آلود، به استقبال اين پير شير در زنجير رفته بود و بعد از آن ديگر كمتر كسي توانست دربارة آن دلاور شيرمرد تاريخ چنان نغمه‌اي سر كند.

اكنون سهيل محمودي با اين قصيدة غرّا و دلكش خود، شما را و ما را و همه را به سراي پيرمحمد احمدآبادي آن روزها به احمدآباد دعوت مي‌كند و يك بار ديگر تاريخ را به بازيافت و دركي ديگر از اين تصوير دل‌انگيز و خاطره‌انگيز دعوت مي‌كند. تاريخي كه از قرن ها پيش ـ پيشتر از مصدق ـ به فرياد و بيداد و فريب و سراب آغشته بوده و با سقوط ظاهري او به اوج رسيد. قصيده سهيل را با عنوان «همچنان تنهاي تنها»، مي‌خوانيم:


***


همچنان تنهاي تنها!

پس از سال‌ها نگاه خيره به تصويري از «پيرمحمّد احمدآبادي»...

پيرمرد دلشكسته تكيه داده بر عصايش
راستي را تكيه‌گاه ماست صدق بي ريايش
در عبايي خويش را پيچيده و كنجي نشسته

نه ادا با آن عبا و نه ريا زين بوريايش

تكيه داده بر عصاي خويشتن آرام، امّا

گردبادي تند سر بر مي‌كشد از چشم‌هايش

نام ما آخر نشاني از مرام ماست، هر چند

اسم و رسم او يكي بوده است هم از ابتدايش

بي گمان از خويشتن رسته است و دلخسته است ديگر

با يقيني روشن از اين تنگي تاريك جايش

حاصل دنيا عطايي گاهي و گاهي لقايي

چون عطايش را نمي‌خواهد، نمي‌خواهد لقايش
با هواي كيست؟ حالش چيست؟ كاين گونه رها كرد

آن جهان را با جنانش، اين جهان را با جفايش

دل به راه ديگري و بهتري و گوهري داشت

پاي شوق و جان پاك و همّت بي‌اعتنايش

ايستاده زير لب با خويش مي‌گويد كه‌اي داد

مرد تنها را رها كن ‌اي جهان! تنها رهايش

مثل باران است، تا اعماق اقيانوس راهي است

در نهان ما خموشان راه مي‌جويد صدايش

كوه را ماند بلندايش كه پوشيده است گردون

از سپيدي ابرهاي مهربان بر تن قبايش

جاودان چون آتش زرتشت، گرماي كلامش

بي امان چون نعرة سيمرغ، آواي رسايش

قصّة ققنوس را ماند دوام جاودانش

جلوة طاووس را ماند كلام جانفزايش

رَسته، امّا خسته از مكر و فريب نا رفيقان

خسته، امّا رسته از بيگانه، هم از آشنايش

كي به راز و رمز قهر و مهر او راهي بجويند

دشمنان بي حيايش، دوستان بي وفايش

بلكه مبهوت درشتي‌ها و نرمي‌هاي اويند

دوستان بي وفايش، دشمنان بي حيايش

پيرمرد از آن سوي تاريخ با لبخند تلخي

طعنه دارد مي‌زند بر مدّعي و مدّعايش

شير در زنجير، حتّي پير، امّا شير ـ آري

نه! كه خود زنجير هم از عجز مي‌افتد به پايش

شير را در حلقه‌اي از روبهان در كارزاري

ديده‌اي آيا؟ بيا بنگر به خشم جانگزايش

خرس و گرگي آن طرفتر، شير پيري سوي ديگر

در هراسند آن دو از اين يك تن و فرّ و بهايش

از پس پشت نگاه سادة او مي‌توان ديد

موبه مو پيچيدگي‌هايي كه دارد ماجرايش

چون درختي يكّه و تنها كه در شب‌هاي طوفان

خم نشد هرگز به زير بار وحشت شانه‌هايش

درّه‌ها بر خاك مي‌غلتند پيش آسمانش

قلّه‌ها بي باك مي‌جويند راه روشنايش

چشمه‌ها آيينه در آيينه سرگردان راهش

چشم‌ها تصوير در تصوير محو ردّ پايش

موج‌ها همگام طوفان يك به يك در التهابش
سروها در زير باران، صف به صف در اقتدايش

عقل سرخ از مشرق پيشاني او در تجلّي

گلشن راز جهان سبز معنا فكر و رايش

كهنه رندي كه سبو نشكست و در مستي نگه داشت

حرمت مي‌را درست از ابتدا تا انتهايش

تسمه مي‌خواهد كشيد از گُردة نيرنگ و افسون

پهلوان پير ما با پنجة صدق و صفايش

آفت بيگانه خاري بود و بركندش از اين خاك

ساخت پرچيني به گِرد باغ ما، امّا به جايش

هم حريفان را به خاك افكند و هم ما را برافراشت

پهلوان پير ما با بازوي زور آزمايش

شيونش را در هواي ميهنش آيا شنيدي؟

قرن‌ها اندوه ما را مي‌نوازد با نوايش

چيست جز بالندگي تقدير ياران صبورش

نيست جز شرمندگي سهم حريفان دغايش

مرگ؟ هِه! اين زندة بيدار، اين پير مياندار

زندگي بخشد جوانمردان عالَم را دعايش

در زمين و سرزميني كه به جز فرياد و بيداد

نشنوي و ننگري وقتي بگردي هر كجايش

در فريب‌آباد بي بنياد اين بيدادْ خانه

اين كه تاريخ سراب است آفت جغرافيايش

در دياري كه عطش از هر كجايش مي‌تراود

شعله‌ها برخاسته با دودِ آه از هر سرايش

با زلالي‌هاي ياد او به سرشاري رسيديم

چشمه‌اي جاري است، خاك تشنه سيراب از عطايش

ياد او باغي است با روشن چراغي در دل شب

مي‌توان عمري نفس زد در بهار دلگشايش

در نهان آرامشي دارد چنان چون خواب دريا

در عيان هم غرّشي، بيداري ما با صلايش

عزلتي چون پير كنعان، خلوتي چون بيت‌الاحزان

يوسفي گم كرد و پيدا كرد خود را در خدايش

قصّه و افسانه بود از سِحر و ا فسون هر چه گفتند

پير ما همسنگ اعجاز است امّا كيميايش
دولتي پُر خون دل يا مكنتي بي خون دل؟‌هاي!

پاك مانده دامن پرهيز و پروا در غنايش

پشت سر افكنده دنيا را زده پايي به عقبا

نه اميدي بر بقايش، نه هراسي از فنايش

پيرمرد از كژدم غربت جگر آزرده، دلخون

آشنايي كو نهد مرهم به درد بي دوايش

احمدآباد است اين جا يا كه يُمگان است؟ گويا

فرق چنداني ندارد اين و آن حال و هوايش

حبس مي‌خواهد نفس را بس كه دلتنگ است و بيزار

از چنين ايّام نامسعود، در زندان نايش

پيرمرد امّا هنوز آن گوشه در كنج غريبي

زير چشمي، همچنان كه تكيه داده بر عصايش

خيره بر ما مي‌شود گاهي و گاهي با نگاهي

راز مي‌گويد به ما فرزندهاي بينوايش

رازي از ديروز تاريخي، كه تو امروز آني

لكّة ننگي نباشي،‌هان پسر! فردا برايش

همچنان تنهاي تنها، پيرمرد اِستاده امّا

جاده‌اي در پيش رويش، كوله‌باري در قفايش

این شعر و مقدمه ی آن از اطلاعات چاپ تهران، شماره پنجشنبه 19 آبان ماه 1390، صفحه 6 برگرفته شده است.