فخرالسادات محتشمی پور
ایلام یک استان مرزی است. مسائل خاص خودش را دارد. زن هایش هم مثل همه زن های ایران مسائل خودشان را دارند!
آقا ستار
مادر در هر جمله یک آقاستار می گوید. مجموعه واژگانش این دو واژه را خوب مراقبت می کنند و به موقع رونمایی می کنند. آقاستار چنین گفت. آقاستار چنان کرد. آقا ستار چنین می خواست. آقاستار، آقاستار آقاستار…
ستار می گفت: خودم کولت می کنم و همه جا می برمت. همه جای ایران. آقاستار راست گفته. خودش مادر را به کول گرفته و آورده و نشانده در دل تک تک ما.
ما می رویم و در محضر این مادر عاشق زانو می زنیم به احترام و عاشقی می آموزیم و برمی گردیم.
ایلام یک استان مرزی است. مسائل خاص خودش را دارد. زن هایش هم مثل همه زن های ایران مسائل خودشان را دارند!
زن های ایلام اما می گویند مسائل ما خاص تر است، حادتر است. مردهایشان هم با آن ها موافقت می کنند. ما با زنان ایلامی و زنان ایلامی با ما عهد می کنیم که چشم هایمان را به دیدن زیبایی ها عادت بدهیم. می گویند تو را که می بینیم خجالت می کشیم از سختی ها بگوییم ولی واقعیت را که نمی شود انکار کرد. قرار می گذاریم سختی ها را کمتر ببینیم یا اقلا خودمان بر وزنش نیفزاییم!
وقتی از هواپیما پیاده شده داخل اتوبوس می شویم یک طلبه جوان همراه همسر و فرزند شیرخوارش کنارمان ایستاده . بی مقدمه می گویم: حاج آقا چرا اینقدر زن های ایلامی اذیت می شوند؟ چرا این قدر زن ها را اذیت می کنید؟! حیرت زده نگاهم می کند و بعد که ته ذهن مرا می خواند، می گوید: این ها عرف است. می گویم: خوب شما پیشگام شوید برای عوض کردن این عرف غلط. می گوید من خودم دیروقت به خانه برمی گردم اما همیشه کمک خانم می کنم. همسرش تأیید می کند و می گوید همسرم هیچ گاه مانع حضور اجتماعی من نبوده و نیست!
ایلام یک استان جنگ زده مرزی است. می گویند خیلی مصیبت ها را جنگ برایمان به ارمغان آورده. می گویم چرا می گویید استان محروم این واژه انرژی منفی با خود همراه دارد. دور تا دورمان را کوه ها احاطه کرده اند آدم خوشش می آید که اسیر طبیعت باشد. این اسارت طبیعی لذت بخش است! کوه باران زده چقدر صفا دارد. کوه باران زده دل آدم را با صفا می کند. ما صبح زود با ایلام و مردمانش و با زنان سیاه پوشش که پرشتاب به استقبال سوگواری می روند و با کوه های باران زده ایلام خداحافظی می کنیم به قصد پایتخت…
از آن بالا چقدر همه چیز کوچک است. گاهی چقدر خوب است از آن بالا همه چیز را ببینیم. آن وقت غم هایمان هم مثل خودمان کوچک می شوند و آرزوهایمان! از آن بالا چقدر همه چیز نزدیک است. کاش از آن بالا زندان را ببینیم و انفرادی همسرجان را که قبلا بند زنان سیاسی بوده و قبل ترش بند متادون و حالا من اسمش را گذاشته ام «بند مصطفی» از آن بالا آدم می فهمد نگاه از بالا با نگاه از پایین، از درون، ازخود متن، چقدر با هم فرق دارد!
من و فیروزه خانم به علت سفر کاری که داشتیم نتوانستیم به مراسم سالگرد آقاستار برسیم. دلمان را با پیام های مهر توسط خانواده های زندانیان سیاسی روانه سرای او کردیم اما خودمان محاط شده بودیم توسط کوه های سنگی ایلام. حالا داریم خودمان را با سرعت می رسانیم به رباط کریم و به خیابان دانش و به محله آقاستاربهشتی. منزل ستاربهشتی را همه می شناسند و برای دادن آدرس بر هم سبقت می گیرند. و آن کوچه بن بست باریک که در انتهایش یک تصویر زیبا تو را به خانه ای رهنمون می شود که همه جایش نشانی از ستار دارد. تابلوی مقابل دل فیروزه خانم را می لرزاند. انگار ته آن پوستر رنگی تصویر آقا هدی است که نمایانگر می شود…
گوهر خانم عشقی می آید استقبال. مثل همیشه با خوش رویی. مثل همیشه سیاه پوش. می گوییم کم کم باید رخت سیاه را از تن درآورید. می گوید هرچه جز رخت های سیاه را داده ام بیرون که وسوسه پوشیدنش را نداشته باشم. می گوید به آقاستار قول داده ام سیاه پوش بمانم! خالۀ ستار هم هست: می گوید قبول نمی کند. برادر بزرگ تر و همسرش هم هستند، تأیید می کنند. تلفن زنگ می زند. مادر آقا ستار با سحرخانم دخترش صحبت می کند. من دورتادور اتاق را نگاه می کنم که تزئین شده با عکس های ستار و دیگر شهدای سبز.
مادر در هر جمله یک آقاستار می گوید. مجموعه واژگانش این دو واژه را خوب مراقبت می کنند و به موقع رونمایی می کنند. آقاستار چنین گفت. آقاستار چنان کرد. آقا ستار چنین می خواست. آقاستار، آقاستار آقاستار…
مادر می گوید: من همه را دوست دارم. همه آن ها که آسیب دیدند. همه خانواده های شهدا. همه زندانی های سیاسی و خانواده هایشان که به ما لطف دارند. چقدر دلم می خواست به دیدنشان بروم. ستار می گفت: خودم کولت می کنم و همه جا می برمت. همه جای ایران. آقاستار راست گفته. خودش مادر را به کول گرفته و آورده و نشانده در دل تک تک ما.
ما می رویم و در محضر این مادر عاشق زانو می زنیم به احترام و عاشقی می آموزیم و برمی گردیم.
خداحافظی با مادر آقاستار سخت است. او ما را بدرقه می کند. از میان گل های سپید گلایل می گذاریم و شمع هایی که به دیوار تکیه داده اند تا این همه درد را تاب بیاورند در دو طرف کوچه تنگی که شده باغ دلگشا برای اهل محل و برای همه مردم همراه و هم دل. شمع ها کمرشان شکسته از درد این مادر . مادر می گوید: آدرس بدهی می آییم بازدید. باید بیاییم. مادر می گوید: ستار من رفت در عوض شماها را پیدا کردم. دوستان خوب جاوید.
ما خداحافظی می کنیم با محله آقاستار با مادرش با خانواده اش با شهرش اما به خود او سلام می دهیم و به مظلومیتش و به او اطمینان می دهیم که خون سرخش افشاگر قاتل اوست و نامش تن آمر و عامل را می لرزاند. عامل به مادر گفته که گناه به گردن آمر است. آمر اما وقیحانه خود را استتار می کند. هر روز در رنگی و لباسی اما کدام مجرم از محکمه عدل الهی توان و پای گریز دارد؟
مادر آقاستار می گوید من قاتل را به پای چوبه دار می کشم اما شاید او را بخشیدم وقتی که مطمئن شدم که متنبه شده است و مطمئن شدم که سیستم دیگر قاتل نمی پروراند. ما او را تحسین می کنیم. مادر آقاستار برای من یک اسطوره است. سرش را بالا گرفته و دنبال قاتل فرزندش می گردد و می گوید آن رضایتی که از ما گرفتند نتیجه یک فریب بود من پی گیری پرونده فرزندم را از این ها خواستم اما حالا می خواهند پرونده را مختومه اعلام کنند و من نمی گذارم. مادر آقاستار برای من قابل احترام و موجب افتخار است. چون مانند خودم دیگر نه تهدید او را می ترساند و نه تطمیع دست و دلش را می لرزاند. او مانند کوه محکم واستوار است. درست مانند کوه های باران خورده ایلام.