سرد است آنجا که وطن نیست...
من می آیم...
مثل اینکه هزار سال است موقع سال تحويل با شما نبوده ام
و تو را مادر نبوسیده ام...
مثل اینکه میلیون ها سال است پدر از لای قرآن
عیدی تا نخورده مرا بیرون نیاورده است...
آه... من خودم را کجا پیدا کنم؟
من می آيم...
اگر شده پیاده...
دلم برای ايران خيلی تنگ است...
شما نمی دانید... سرد است جایی که وطن نیست...
نامه ای از راه دور...
از آن نامه هائی که بايد آهسته گشودش... چون دل در آن پيچيده است
من می آیم... در نیمه های کارم، اما می آیم... دیگر در اینجا غریبی آزاری سخت است... دیگر نوارهایم از بس شنیده ام خش اقتاده است... از بس حافظ ام را خوانده ام برگ برگ شده... از بس گوشم را به راديو چسبانده ام تا صدای دور وطنم را از آن بشنوم، زنگ می زند... ديگر زبانم نمی گردد که جز به فارسی به زبان ديگری سخن بگويم... من می آیم تا خاکت را ای وطن ببویم... می آیم تا آرزوهای گمشده ام را در کوچه پس کوچه های محله مان؛ فاصله خانه تا مدرسه پیدا کنم...آرزوهایی که لای چارقد مادربزرگم بسته بودمش، که نبودم و رفت...راستی چارقدش راچه کردید؟
می آیم تا نقی سبیل، دربان مدرسه، به یاد بیاورد که دستم از ترکه های ناظم باد کرده بود...می آیم تا به تک تک دخترهای محله مان، که چقدر دوستشان داشتم، و حالا لابد خانمی شده اند، سلام بگویم...می آیم تا برایتان از غم سرد غریبی حکایتها بگویم... راست است که نویسنده ای نوشته بود سرد است آنجا که وطن نیست...
میخواهم از فرودگاه یکراست به خانه عموجان بروم و ببینم روی قوطی سیگار همایش، روزی که میرفتم چه نوشت؟ وقتی به من گفت: پسرجان ایرانی بمان... ميگويند آنجا کار نيست؛ من می آيم تا در کوچه بخوابم، رفتگر باشم خاک وطنم را جارو کنم... و اين را به هزار پادشاهی دور از آن خاک نمی دهم... می آیم تا دوباره در شب قتل، شله زرد پزان را ببینم و بوی شیرین آنرا به ریه هایم بکشم، از بوی ادویه مست شوم... می آیم تا حلوای عمه را گهواره کنم که خوب روغن بیاندازد و بعد رویش با دارچين بنویسم یا علی...
اینجا برایم بسیار شبها شام غریبان است... اما من شام غریبان مسجد محله خودمان را دوست دارم... راستی حسين آقا همانقدر صدايش خوب است وقتی مدح مولا می خواند؟
من می آیم... ميآيم و یکراست به زیرزمین خانه مان میروم... میخواهم جای دستهای کوچکم را روی دیوار پیدا کنم و شیشه های شربت آلبالو را ببینم و صندوقچه های مادر را...
من می آیم... و شب اول پشت بام خواهم خوابید...بی پشه بند...بگذار پشه هايتان مرا بزنند...دلم برای آنها هم تنگ است...ميخواهم خنکی لذت آور تشک آقاجون را با ملافه های سفيد امتحان کنم...ميخواهم خودم رخت خوابش را به کول بکشم و به پشت بام ببرم... میخواهم ستاره ها را از پشت بام کاهگلی که آب میدادیم و بوی تربت از آن بلند میشد بشمرم... ستاره ها را... باور کنید آنجا ستاره ها به زمین نزدیکتر است... من خیلی شبها، شما خواب بودید، آنها را با دست گرفتم...
راستی هنوز کاسه گلی هايمان هست؟ فيروزه ای ها... هنوز تابستانها يخ و سکنجبين توی آن می ريزيد؟ هنوز یاس های حياط مان بوی گیج کننده خودش را دارد؟ راستی حياط مان هنوز به اندازه دوتا جفتک چارکش هست؟ شب چهارشنبه سوری هنوز در حیاط بته آتش میزنید یا تو کوچه؟
من می آیم...دلم برای هفت ترقه لک زده است... مثل اینکه هزار سال است موقع سال تحويل با شما نبوده ام و تو را مادر نبوسیده ام... مثل اینکه میلیون ها سال است پدر از لای قرآن عیدی تا نخورده مرا بیرون نیاورده است... آه... من خودم را کجا پیدا کنم؟
من می آيم... اگر شده پیاده... دلم برای ايران خيلی تنگ است... شما نمی دانید... سرد است جایی که وطن نیست... نمی دانيد چقدر دور از وطن دلگيرم.
من می آيم...