به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۸

ﻣﺣﻣﺩ مصدق به روایت شاپور بختیار

به مناسبت صدوسی و هفتمین سال تولد نماد حاکمیت ملی و دمکراسی
شاپور بختیار که از نزدیک شاهد جان گرفتن دوباره جنبش استقلال و دموکراسی خواهی‌ ایرانیان پس از جنگ جهانی‌ دوم بود، اینگونه نقش دکتر مصدق را در آن تحولات شرح میدهد: “به قدرت رسیدن مصدق در سال ۱۹۵۱ به زندگی من نیروی محرکۀ تازه‌ای بخشید.


۲۹اردیبهشت مصادف است با زادروز رهبر ملی‌ و نماد دموکراسی و استقلال طلبی ایرانیان. شخصیتی که سالهای سال پس از درگذشتش، همچنان سرچشمه‌ای برای انگیزه و انرژی در جهت تحقق‌ حاکمیت ملی‌ و دموکراتیک برای ایرانیان آزاده است. چنان که در جریان اعتراضات جنبش سبز در سال ۸۸ نیز شاهد بودیم که مردم برای انگیزه دادن به یکدیگر تصویر دکتر مصدق را سردست می‌گرفتند.
 شاپور بختیار که از نزدیک شاهد جان گرفتن دوباره جنبش استقلال و دموکراسی خواهی‌ ایرانیان پس از جنگ جهانی‌ دوم بود، اینگونه نقش دکتر مصدق را در آن تحولات شرح میدهد: “به قدرت رسیدن مصدق در سال ۱۹۵۱ به زندگی من نیروی محرکۀ تازه‌ای بخشید. پیشتر گفتم که تا چه حد در دوران تحصیل با برداشتهای سیاسی او موافق بودم. در این زمان او را از نزدیک دیدم. با آنکه خانواده‌ام با او پیوندهای قدیم داشت، من مصدق را تا آن موقع ندیده بودم. در سال ۱۹۲۱ ، یعنی در زمان کودتای رضا خان و سید ضیاء، مصدق استاندار فارس بود. استعفای خود را تقدیم کرد و گفت:
- من با دولت کودتاچی همکاری نمیکنم.
به این ترتیب فارس را گذاشت و به اصفهان رفت که عموی من استاندارش بود و پدرم که در آن زمان جوان بود، با او همکاری میکرد. قبل از ورود مصدق به اصفهان عموی من هیئتی را نزد او فرستاد و پیام داد «دوست عزیز، اگر شما به این شهر وارد شوید و دستور بازداشت شما برسد من در محظور قرار خواهم گرفت، چون به هیچ قیمت حاضر به انجام این کار نخواهم شد. به تهران هم نروید چون مثل دیگرانی که مخالفت خود را با این کابینه نشان داده اند بلافاصله دستگیر خواهید شد»
گرچه «دولت کودتاچی» از مصدق خواست: «در محل مأموریت خود بمانید، شما از قانون کلی مستثنی هستید». مصدق چون پایبند به اصول بود این دعوت را نپذیرفت. به او خبر دادند که میتواند بین رفتن به خارج از کشور و یا منزل کردن در ایل بختیاری یکی را انتخاب کند. مصدق پیشنهاد دوم را پسندید و هر پانزده روز را نزد یکی از اقوام من گذراند و پس از سقوط دولت کودتا خود را نامزد نمایندگی تهران کرد.
در زمان این حوادث هفت سال داشتم و بعدها هم نه من هرگز خواسته بودم از دوستی خانوادگی سودی بجویم، نه مصدق کسی بود که این نوع روابط را برای انتخاب همکارانش مدنظر بگیرد. به خواهرزاده اش، مظفر فیروز، نه فقط کاری محول نکرد حتی اجازه نداد از تبعیدش به ایران باز گردد. چون او را بی‌اعتنا به اصول و اخلاق سیاسی میشناخت و میدانست که کارکردن با او جز دردسر چیزی به ارمغان نخواهد آورد.
مصدق از نظر کارآیی و صداقت بر تمام دولتمردان زمان خود سر بود. در خانواده ای اشرافی به دنیا آمده بود. مادرش از خاندان قاجار و پدرش از مستوفیان به نام و خودش مردی استثنایی بود. پس از ازدواج و پیدا کردن دو فرزند برای تحصیلات عالیه رهسپار سوئیس و فرانسه شده بود – کاری که اگر در دورۀ من کم سابقه به شمار میآمد، در دورۀ او بیسابقه بود. لیسانس حقوقش را در دیژون و دکترایش را در نوشاتل گذراند. یکی از تنها ایرانیانی بود که قوانین بین المللی و اصول اساسی دموکراسی را میشناخت. آثار مونتسکیو و دیگر نویسندگان دایرةالمعارف را خوانده بود.
زمانی که به نمایندگی مجلس انتخاب شد تنها کسی بود که میتوانست از روی دانش و با احاطۀ کامل از دموکراسی، از حکومت مردم بر مردم، از تفکیک قوا و از نقش دقیق پادشاه در یک نظام مشروطۀ سلطنتی صحبت کند.
مصدق با تمام نیرو طالب دموکراسی بود، مسئله‌ای که از نخستین روز موجب اختلاف میان او و رضا شاه شد. حرفش روشن و ساده بود، میگفت: «شما میخواهید در آن واحد فرمانده کل قوا، نخست وزیر و پادشاه مملکت باشید. چنین چیزی ممکن نیست. باید بین این سه یکی را انتخاب کنید. یا با تصویب مجلس نخست وزیر بشوید، یا به انتخاب نخست وزیر فرمانده کل قوا باشید و یا پادشاه بمانید»
آنچه مصدق، در سخنرانیهای پر آوازه اش، به ایرانیان آموخت پایۀ تمام کارهایی قرار گرفت که ظرف پنجاه سال گذشته در ایران به انجام رسید. نحوۀ کار دموکراسی را تشریح میکرد و خاطر نشان میساخت از چه لحظه‌ای دیکتاتوری آغاز میشود. هرگاه در صندوقها دست نمیبردند، چنانکه چند سال بعد چنین شد، در صدر فهرست نمایندگان به مجلس میرفت و کسی هم نمیتوانست علیه او کاری کند.
دربارۀ مسئلۀ نفت، که دیرتر به آن خواهم پرداخت، و در مقابل ادعای روسها که به بهانۀ انحصار انگلستان بر نفت جنوب میخواستند نفت شمال را به خود منحصر کنند، فرضیۀ «موازنه منفی»اش را مطرح کرد. خلاصۀ حرفش این بود که آنچه را به یکی از مدعیان داده ایم بستانیم تا بتوانیم به مدعی دوم هم چیزی ندهیم. در این حرف سیاستی به نهایت ظریف نهفته بود، طبعاً نه دست نشاندگان شوروی و نه عوامل انگلیس هیچکدام نمیتوانستند با متن قانونی که مزیتی به رقیب نمیداد مخالفتی ابراز کنند.
در زمانی که مصدق در سن ۷۳ سالگی ادارۀ مملکت را بر عهده گرفت، از نظر جسمی کمترین ابتلائی نداشت. بر خلاف آنچه شهرت دارد، مردی بود در کمال سلامت. خوب میخورد، سیگار نمیکشید و مشروب هم نمینوشید – نه به دلایل مذهبی بلکه فقط از نظر بهداشتی. هنگامی که به منظور پاسخگویی به شکایت بریتانیا به شورای امنیت به نیویورک رفت، معاینۀ طبی کاملی هم به عمل آورد. به تصدیق پزشکان آمریکائی در عین صحت و عافیت بود. فقط عضلات پای او برای کشیدن بدن نسبتاً سنگینش، ورزیدگی لازم را نداشت، و وقتی با عصا راه میرفت به نظر میآمد که درد دارد. دلیل ضعف پایش این بود که اشراف عصر او، وقار را در راه رفتن با طمأنینه و ورزش نکردن میدانستند.
بزرگان بیشتر ساعات روز را چهار زانو مینشستند و دیگران در خدمتشان بودند، حتی کالسکه را تا کنار پایشان جلو میآوردند.
مصدق دستی قوی و گردنی استوار داشت. به آراستگی ظاهرش کم توجه بود. فقط دو دست کت و شلوار داشت و هرگز یاد نگرفت که گره کراواتش را ببندد. به سهولت اشک میریخت و از این رو تصور میکنم که از ناملایمات زود متأثر میشد.
«انتلکتوئل» نبود. مسائل اجتماعی مورد توجهش بود اما به ادبیات عنایت چندانی نداشت. بیتوجهی به ظاهرش مطلقاً از روی صرفه جویی نبود. در تمام دوران وزارت یا وکالت حتی دیناری از دولت نپذیرفت. طبق دستور او مواجبش بین دانشجویان کم بضاعت دانشکدۀ حقوق تقسیم میشد. به جای اتوموبیل دولتی از ماشین قدیمی و شخصی‌اش استفاده میکرد.
حقوق محافظین و کارمندانش را از جیب میپرداخت. جلسۀ هیئت وزراء را در خانۀ خویش تشکیل میداد. به ندرت از منزل خارج میشد، چون مداوم بیم آن میرفت که به دست یکی از اعضای فدائیان اسلام -این لجن جامعۀ بشری- ترور شود. خانه اش همیشه به نهایت پاکیزه و پیراسته بود ولی در آن نه مجسمه‌ای دیده میشد نه ظرف کریستالی و نه گلدان نقرهای. مخارج غذا و مسکن ۲۴ سربازی را که از او محافظت می کردند خود بر عهده گرفته بود. مصدق ثروتمند بود، معهذا زمانی که از قدرت کنار رفت چندان زیر بار قرض بود که ناگزیر خانۀ معروفش را فروخت تا قروضش را به بازاریان تهران ادا کند.
در عین بی‌اعتنائی به پول نسبت به مسائل مالی به شدت سختگیر بود. چند سالی پیش از آنکه شاه دست به اصلاحات ارضی بزند، مصدق تمام اموالش را به فرزندانش بخشیده بود. در زمان اجرای آن قانون آنها را خواست و گفت: – آنچه به شما داده‌ام دوباره به خودم برگردانید.
بعد، از مأمور اجرای قانون اصلاحات ارضی کتباً دعوت کرد که بدیدن او برود. – آقا، من طبق قوانینی که خودتان وضع کرده اید تمام دیونم را به شما پرداخته ام، بنشینید و به حسابهاتان رسیدگی کنید. کارمند به مصدق جواب داد:
- قطعاً مقصود جنابعالی مالیات سه سال اخیری است که پرداخته اید.
ولی نخست وزیر سابق مملکت در جلو چشمان ناباور این شخص، از جا برخاست و از صندوق اوراق رسید کل مالیاتهائی را که در بیست و سه سال گذشته به دولت پرداخته بود بیرون آورد. تعجب مأمور به این جا ختم نشد: از آنجا که مصدق دین اش را به دولت تمام و کمال تا شاهی آخر پرداخته بود و بیشک یکی از عمده ترین مالیات دهندگان ایران به شمار میرفت، ارزش املاکش که به تناسب مالیاتهای پرداختی محاسبه میشد به مراتب بیش از املاک دیگران بود. پس از آنکه دولت بهایی را که خود مقرر کرده بود در مقابل دهات و زمینها تأدیه کرد، مصدق فقط به میزان نیاز از آن برداشت و مابقی را بین فرزندانش تقسیم کرد.
جلسات شورای وزیران آن دوران در خاطرم هست، چون در کابینۀ دوم مصدق معاون وزارتخانه بودم. خود مصدق هرگز ریاست جلسه را بر عهده نمیگرفت و این کار را به سید باقر خان کاظمی، وزیر امور خارجه، محول میکرد. کاظمی در زمان رضا شاه هم همین پست را داشت. (عکسی از آن زمان وجود دارد که او را میان پادشاه و آتاتورک نشان میدهد.) کاظمی مرد فوقالعاده‌ای بود و ما با هم روابط بسیار حسنه‌ای داشتیم. چند سال پیش در سن هشتاد و شش سالگی درگذشت.
کاظمی جلسات را اداره میکرد و هرگاه مسئلۀ مهمی، چون مذاکرات دربارۀ نفت و یا اصلاحات ارضی مطرح میشد مصدق با ردایش از دری وارد میشد. مینشست و نظرش را میگفت و بعد نظر دیگران را میشنید و بر میخاست. به وقت رفتن همیشه می گفت:- آقایان اگر موافق نیستند، بگویند آقای کاظمی داوری خواهد کرد.”

منبع: نشریۀ اینترنتی نهضت مقاومت ملی ایران