غفران بدخشانی، شاعر و پژوهشگر اهل افغانستان
در کودکیام و در آبادیاش کابل را ندیده بودم. کابل، در رویاهای کودکانهٔ من، کابل افسانههای شاهنامه بود. من به این باور بودم که مردمان کابل، باید آگاهترین مردمان افغانستان باشند. بدخشان پشتون ندارد. من برای نخستین بار در خارج از افغانستان با کابلیان و پشتونان آشنا شدم. بیخبری کابلیان از تاریخ و تعصب پشتونان نسبت به زبان پارسی، فرهنگ و هویت خراسانی برایم نو و وحشتناک بود. بحث تفاوت فارسی و دری، ایرانی و افغان بودن برخی واژگان و ارزشهای فرهنگی، و تابو بودن بیش از هزار سال تاریخ پرشکوه خراسان را ازهمین دو گروه شنیدم.
آوارگی و آشنایی با فرهنگهای دیگر، ایجاد نگرش و خوانشهای متفاوت از تاریخ، از پیآمدهای خوب جنگ در افغانستان و تغییر رژیم سیاسی در ایران و تاجیکستانند. با آنکه هنوز هم قبیلهمنشی در ما بیداد میکند و با همه جهاندیدگیمان نتوانستهایم خودمان را از بند تعلق و اندیشههای تمامیتخواهانه و انحصارگرایانه برهانیم، حضور جوانانی که فرای مرزهای تحمیلی و سیاسی، به حوزهٔ تمدنی پارسی میاندیشند، امیدبخش و شادیآور است.
افغانستان
من تا دوازده سالگی در بدخشان بودم. در بدخشان نام زبان من فارسی بود و از همان کودکی، بیخبر از حساسیت و بار سیاسی این واژگان، از آریانا و خراسان بودن افغانستان نیز خبر داشتم. هنگامی که در مسجد حافظ فرا میگرفتم، هیچگاه به شیرازی بودنش فکر نکرده بودم. تنها آموخته بودم که اگر حضرت مولانا و حضرت خواجه حافظ و حضرت سعدی و میرزا بیدل نگویم، ملای مسجد لتم خواهد کرد.
روزی از مکتب خانه آمدم و از اتفاقی که در صنف افتاده بود به پدرم گفتم. استاد سلطان خان، آموزگار زبان پشتو، آن روز برایمان گفته بود؛ «شما از افغانستان هستید. فردا، وقتی به خارج از کشور سفر کنید، کسی از شما خواهد پرسید که از کجایید و اگر پاسخ شما از افغانستان باشد، او با شما به پشتو سخن خواهد راند، و برای شما به عنوان یک افغان شرم است اگر پشتو ندانید» این گپ استاد سلطان خان باعث شده بود که در آموزش پشتو سختتر بکوشیم. من گپ استادم را باور کرده بودم. آنگاه پدرم از افغانستان شدن خراسان و افغانیزهشدن هویت خراسانی و از تلاشهای پیدرپی دولتمردان پشتونتبار برای گسترش زبان پشتو و فرهنگ افغانی برایم افسانهوار گفتند. پس از آن هرچه در مکتب میآموختم را با پدرم در میان میگذاشتم و از پدرم میآموختم. سالها بعد، در فرنگ آموختم که باید به آنچه از پدر اندوختهام نیز شک کنم.
برخوردم با کابلیان و پشتونان
در کودکیام و در آبادیاش کابل را ندیده بودم. کابل، در رویاهای کودکانهٔ من، کابل افسانههای شاهنامه بود. من به این باور بودم که مردمان کابل، باید آگاهترین مردمان افغانستان باشند. بدخشان پشتون ندارد. من برای نخستین بار در خارج از افغانستان با کابلیان و پشتونان آشنا شدم. بیخبری کابلیان از تاریخ و تعصب پشتونان نسبت به زبان پارسی، فرهنگ و هویت خراسانی برایم نو و وحشتناک بود. بحث تفاوت فارسی و دری، ایرانی و افغان بودن برخی واژگان و ارزشهای فرهنگی، و تابو بودن بیش از هزار سال تاریخ پرشکوه خراسان را ازهمین دو گروه شنیدم.
بازخوانی تاریخ
باورمندی کابلیان به دری زبان بودنمان و تعصب پشتونانی که من میشناختم نسبت به خراسان، مرا به شک واداشته بودند که شاید برداشتهای کودکانه من از تاریخ، درست نباشند. از برای همین تصمیم به بازخوانی تاریخ گرفتم. با خواندن «افغانستان در مسیر تاریخ» کتاب غلام محمد غبار که فصل دومش با «افغانستان از گذشتهٔ دور تا قرن ششم قبل از میلاد» آغاز میشود، «افغانستان در پنج قرن اخیر» نوشتهٔ محمد صدیق فرهنگ و «تاریخ افغانستان» نوشتهٔ استاد عبدالحی حبیبی که واژههای افغان و افغانستان را تا دوهزاروپنجصد سال پیش از میلاد میبرد، به زودی به مسخرگی ناسیونالیسم افغانی و کوتهبینی تاریخنگاران افغانستان پیبردم.
باورم نمیشد که پای انسانهای آگاهی همچون محمود طرزی، غبار، فرهنگ، کهزاد، حبیبی و دهها قلم بهدست دیگر در تاریخنگاری و امانتداری لنگیده باشد. انگار تاریخنگاری پروژهٔ بوده است برای انکار خراسان و پیوند دیرینهٔ مردمانش با حوزهٔ تمدنی پارسی و بلندگویی برای تحمیل کردن هویت و ارزشهای نوپای افغانی.
ایران
آن زمان چیزی از ایران نمیدانستم، مگر دل به این شاد میداشتم که اگر در افغانستان جنگ و تعصبهای تباری بیداد کردهاند، شاید در آن سوی مرز، تاریخ را با امانتداری و مسوولیت اخلاقی نگاشته باشند. وقتی سر به آن سوی خط زدم، دیدم از استاد نفیسی که به باور من پدر ناسیونالیسم ایران است تا ذبیح الله صفا و کدکنی و محمد استعلامی و دهها بزرگ دیگر، ستم بیشتری برین تاریخ و فرهنگ مشترک روا دیدهاند. شما چه مجموعهٔ مقالات استاد نفیسی را بخوانید و چه برای نمونه «با چراغ و آیینهٔ» استاد کدکنی را، در تمام این کتابها و مقدمههای که این بزرگان بر فردوسی و حافظ و ناصر خسرو و مولوی و بیدل و عطار و نظامی و رودکی و رابعه و بوعلی و ابوریحان و …، نوشتهاند، همه را ایرانی خواندهاند و گاهی در نهایت «سخاوتپیشگی» افغانستان و تاجیکستان را کشوری جلوه دادهاند نوپا و از مربوطات تاریخی ایران، که صد البته منظور ایشان همین ایران امروزی بوده و است.
با آنکه مرزهای فلات ایران، هیچگاه به پیدایی و روشنی مرزهای خراسان که زادگاه این زبان و شکوه فرهنگی است، نبودهاند، این بزرگان چنان از ایران و ایرانی سخن راندهاند که گویی ایران از آغاز آفرینش با همین مرزها آفریده شده باشد. بزرگان ایران، همینگونه با تغییر نام فارس به ایران، در هزارونهصدوسیوپنج یک حوزهٔ تمدنی و یک هویت بزرگ را محدود به مرزهای کوچک ایران امروزی کردند. در غرب نیز کوشیدند تا آنچه به نام «پرشین» میشناختند را محدود به ایران امروزی کنند. در حالیکه افغانستان، تاجیکستان و اوزبیکستان دل تپندهٔ تمدن پارسی هستند، سهمشان درین تاریخ و هویت، چه در ایران و چه در فرنگ، پیوسته انکار شد و میشود.
تاجیکستان
با آنکه تاجیکستان، خوشخبتانه، به شدت ایران و افغانستان به بیماری ناسیونالیسم مبتلا نیست، تاجیکی خواندن زبان پارسی و محدود کردن فرهنگ پارسی و خراسانی به تاجیکان نیز مایهٔ نگرانیست. بامدادان، در تمام باغهای تاجیکستان، بلندگوها شعر پارسی پخش میکنند. وقتی در خجند باشید، باغ کمالالدین خجندی شعر کمال پخش میکند، و باغ فردوسی شاهنامه. مگر پیوسته بر تاجیک بودن فردوسی و کمال و سعدی و رودکی و حافظ تاکید میشود.
وطن پارسی
بدون شک، ناسیونالیسم یکی از اندیشههای ویرانگر قرن بیستم بود و از امروز نیز است. ملیونها انسان از برای همین هویتهای ساختگی جان باختند، آواره شدند و ستم کشیدند. به گمان من وقت آن فرارسیده است که هویت و فرهنگ پارسی را از چنگ ناسیونالیسم تبهکار و نفاقافگنی که در دو سوی مرز بیداد میکند، برهانیم. برای نمونهٔ، یکی ازین بحثهای مسخره و زادهٔ ناسیونالیسم انحصارگرا، همین بحث ایرانی یا افغانی بودن مولاناست. اگر قرار باشد ما مردی را که تمام بارهای تعلق را از دوشش فکند و در لامکان جا گزید را به تنگنایی برگردانیم، نام آن جغرافیا نخست بلخ و سپس خراسان است. او نه از افغانستان بود و نه از ایران. چرا مولانا را شاعر پارسیزبان معرفی نکنیم؟ چرا باید بیدل حتمن پسوند دهلوی داشته باشد و فردوسی پسوند نیشاپوری؟ چرا من دقیقی را بلخی بشناسم و ایرانیان نیشاپوری؟ من هفتسال پیش، در مقدمهٔ «من ایرانم» کتاب شعرم به این بحث پرداخته بودم. این بحث را از برای آن دوباره دامن میزنم که امروز، در مقایسه با هفتسال پیش، دسترسی بیشتر به رسانهها داریم و از حال یکدیگر باخبرتریم.
غول اقتصادی و فرهنگی که امروز به نام اتحادیهٔ اروپا میشناسیم، با «جامعهٔ زغال سنگ و فولاد اروپا» آغاز میشود. اروپاییانی که بارها یکدیگر را از دم تیغ گذرانده بودند، برای خود ارزشها و فایدههای مشترکی تعریف کردند و از همان راه ناسیونالیسم ویرانگر را ریشهکن کردند. تا جایی که امروز مرزهای ملی میان کشورهای اروپایی دیگر هیچ معنای ندارند.
حوزهٔ تمدنی ما، با این همه تنوع فرهنگی، ریشههای ژرف و مشترک و بُنمایههای طبیعی، توانایی تبدیل شدن به یک قدرت منطقهیی را دارد. ما اگر مرزهای سیاسی را نمیتوانیم انکار کنیم میتوانیم برای «وصل کردن» مردمان این فلات و شگوفایی دوبارهٔ این گهوارهٔ مشترک قلم بزنیم!
-
غفران بدخشانی