به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۹۰

علی شاکری زند
پاسخی به ادعاهای نسنجیده و بی پایه ی

آقای همایون کاتوزیان

درباره ی کنفدراسیون جهانی

 و عده ای از رهبران آن

(بخش دوم)

پاسخی به ادعاهای نسنجیده و بی پایه ی
آقای همایون کاتوزیان
درباره ی کنفدراسیون جهانی
و عده ای از رهبران آن

**
*
گفت‌و‌گویی متفاوت با همایون کاتوزیان
درباره زندگی سیاسی و فکری او
مصاحبه با :همایون کاتوزیان
مصاحبه از :شهروند امروز، شماره ۳ کاتوزیان

2
جنبش دانشجویی
و
کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران

XV
تجربه کنفدراسیون و آشنایی با حمید عنایت

شما در جایی هم گفته‌اید که دوستانتان در کنفدراسیون شما را یک لیبرال ورشکسته توصیف می‌کردند. خب شما مخالف حزب توده بودید و جزو جریان ملکی که انشعابی از حزب بودند و از همین‌رو مورد غضب توده‌ای‌ها.

« من بعدا توضیح می‌دهم که قبل از اینکه کنفدراسیون تبدیل به یک سازمان ایدئولوژیک شود از آنجا هم خارج شدم. اما این فحش‌هایی که شما به آنها اشاره می‌کنید مثل لیبرال ورشکسته، مربوط است به دهه ۵۰ که همه مارکسیست ـ لنینیست شده بودند. حزب توده از قضا در این زمان منفور شده بود. چون رابطه شاه و شوروی خوب شده بود و حزب توده دستش در پوست گردو مانده بود. جوان‌های ضد حزب توده که همه مارکسیست ـ لنینیست شده بودند مرا لیبرال ورشکسته می‌خواندند. یکی از جوان‌های آنها آمد سر کلاس من و گفت که غیر از چهار عمل اصلی تمام دانش‌های بشری ایدئولوژیک و طبقاتی است و شما هم که دارید در این دانشگاه در انگلیس درس می‌دهید نوکر بورژوازی هستید. ذلت و نادانی و عقب‌افتادگی تا این حد؟ ما مارکسیست انگلیسی هم دیده بودیم ولی [آنان] اینقدر عقب‌افتاده نبودند.»

ما که آن شاگردان شوربخت کلاس های ایشان را ندیده ایم و نمی شناختیم ولی اندکی بعد خواهیم دید که این مقدمه چینی برای چه بوده است.

"از همین‌جا وارد بحث درباره حضور شما در جمع کنفدراسیون بشویم. آقای حمید شوکت [!] در کتابشان درباره کنفدراسیون اشاره می‌کنند که نیروهای خلیل ملکی و جامعه سوسیالیست‌ها در کنفدراسیون یک فراکسیون بودند و به نام شما، حمید عنایت و هوشنگ وزیری به عنوان اعضای این فراکسیون اشاره می‌کند. آیا این درست است و عنایت با شما در این جریان همراه بود؟"

«حمید عنایت عضو جامعه سوسیالیست‌های ایرانی در اروپا بود. کنفدراسیون هم همانطور که می‌دانید متشکل از نمایندگان انجمن‌های محلی بود...» (تاًکید از ماست)

... و"حضرت استاد" بجای "کنگره "، که مرکب از نمایندگان انجمن های محلی بوده، می گوید "کنفدراسیون که مرکب از...،" یعنی کل سازمان "، مرکب ازنمایندگان ... بود"!...

... ما عضو انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه لندن بودیم که به همراه چند انجمن محلی دیگر، فدراسیون انجمن‌های دانشجویان ایرانی در بریتانیا را تشکیل می‌دادند و این فدراسیون عضو کنفدراسیون دانشجویان و محصلین اروپا بود که بعد از چند سال به کنفدراسیون جهانی تبدیل شد. من به انگلیس که وارد شدم بعد از چند ماه به یکی از فعالان انجمن دانشگاه خودمان تبدیل شدم و بعد هم عضو هیات دبیران فدراسیون دانشجویان ایرانی در انگلیس شدم و یکی از نمایندگان این فدراسیون در کنگره کنفدراسیون در لوزان بودم که معروف به کنگره وحدت بود. در آن کنگره علی شریعتی هم آمده بود که من برای اولین و آخرین بار شریعتی را در آن کنگره دیدم.»

نویسنده ی این سطور یکی از نمایندگان شهر لوزان بودم، و البته در کنار هیئت تدارک کنگره نیز فعال بودم. البته مرحوم شریعتی و کا ر او در نوشتن پیام به دکتر مصدق و همکاری او در بخشی از قطعنامه ها را خوب به خاطر دارم، اما آقای کاتوزیان را در آن جمع به یاد ندارم، ولی البته این ابدأ به معنی تردید در صدق گفته ی ایشان نیست. از نمایندگان انگلستان در لوزان من بیشتر آقایان پرویز نیکخواه و حسن رسولی را که به کنگره ی پاریس هم آمده بودند و یک سال پیش از آن هم در لندن آنان را دیده بودم به خاطر دارم...

قبل از آنکه به کنگره لوزان بپردازید، لطفا درباره کنگره پاریس صحبت کنید که پیش از کنگره لوزان برگزار شد و دعوای توده‌ای‌ها و ملی‌ها در آن کنگره بالا گرفت و گویا شما با حمید عنایت که رئیس آن کنگره هم بود[اشتباه بزرگی است]، بحثتان شد. ماجرا چه بود؟

« من در آن کنگره شرکت نداشتم چون تازه به انگلیس آمده بودم. یکی از سران سازمان دانشجویی آمریکا به نام فرج‌الله اردلان آمد به لندن قبل از رفتن به پاریس. آقای اردلان متوجه شد که من دانشجوی دانشگاه تهران بوده‌ام و تازه به انگلیس آمده‌ام. او پیشنهاد کرد که من در کنگره پاریس به عنوان نماینده دانشجویان دانشگاه تهران صحبت کنم. گفتم که این کار درست نیست و من از دانشجویان دانشگاه تهران نمایندگی ندارم. من هم بهانه آوردم و به پاریس نرفتم. در پاریس قرار بود دانشجویان آمریکایی هم به کنفدراسیون بپردازند. در پاریس توده‌ای‌ها متوجه شدند که آمریکا دربست در اختیار بچه‌های جبهه ملی است و با پیوستن آمریکا به کنفدراسیون اینها به اقلیت ثابت تبدیل می‌شوند. این بود که اختلاف ایجاد شد و حمید عنایت هم که یکی از سه دبیر کنفدراسیون در کنار محسن رضوانی و پرویز ثابتیان بود کنگره را تعطیل اعلام کرد. تکلیف ثابتیان و رضوانی که متمایل به توده‌ای‌ها بودند روشن بود، اما من با عنایت حرفم شد که تو چرا اعلام تعطیلی در کنگره کردی؟ او گفت من مساله‌ام بالا آمدن یا پایین آمدن یک جریان نبود و دیدم که واقعا دارد دعوا می‌شود. او واقعا آدم عاقلی بود و برای همین پیشنهاد داده بود که ما فعلا کنگره را تعطیل کنیم تا شرایط برای برگزاری یک کنگره وحدت مهیا شود. حمید از طرف هیات سه‌نفره کنگره [؟!؛ این عنوان معنایی ندارد و صحیح آن "هیئت دبیران سال پیش" است!] اعلام تعطیلی کرده بود و برای همین، اعلام تعطیلی به ریش او بسته شد. بعد از تعطیلی، توده‌ای‌ها رفتند اما سوسیالیست‌ها و ملی‌ها آمدند و به کنگره ادامه دادند. من بعد از این رویارویی به حمید ایراد گرفتم که تو با این کارت یک دو دستگی ایجاد کردی. حمید می‌گفت که هدف من وصل کردن است و توضیح می‌داد که اگر من بیایم و صددرصد حرف شما را بزنم نمی‌توانم نقش میانجی را بازی کنم. البته واقعا هم او نقش شیخوخیت را بازی کرد و باعث وحدت در کنگره لوزان شد[این ادعا از اساس نادرست است]. یادم هست که کنگره سابق یک کنفرانس مستقلی برای خودش در مونیخ گذاشته بود قبل از کنگره لوزان، حمید رفت به آنجا و آنها را قانع کرد که اختلافات را کنار بگذارند و به کنگره لوزان بیایند. البته همه‌چیز نتیجه تلاش حمید نبود. خود آنها هم متوجه شده بودند که وحدت به نفعشان است.»

این پیش بینی پیمبرانه که در اثر آن مرحوم عنایت گویا دیده بوده « واقعأ دارد دعوا می شود» نتیجه ی «عاقل بودن» آن مرحوم به تنهایی بوده است(؟) یا تصمیم جمعیِ آن سه نفر نام برده(هیئت دبیران سابق)؟ چون نویسنده ی این سطور، که آنجا به عنوان نماینده ی شهر لوزان حضور داشتم، اعلام تعلیق( و نه به گفته ی آقای کاتوزیان: "تعطیل") کنگره را، که بلافاصله هم با اقامه ی دلیل با آن مخالفت کردم، با صدای مرحوم عنایت شنیدم، اما نه با تصریح اینکه تصمیم «بنا به صلاحدید شخص« او» بوده است، بلکه به عنوان تصمیم « هیئت دبیران سه نفره» که بنا به اذعان خود آقای کاتوزیان دو تن از آنان عضو یا پیرو حزب توده بودند.
در هرحال هم یک احساس یا یک پیش بینی از این نوع برای کسی جز همان کسانی ممکن نبود که خود را « تنها نخبگان» جنبش دانشجویی می پنداشتند، و از این جهت می توانستند برای خود نوعی حق قیمومت نسبت به آن قائل شوند؛ و گرنه چنانکه پس از قرائت آن "اظهارنامه ی هیئت دبیران» من بلافاصله در اظهارات خود اعلام کردم، یک کنگره ی در حال تشکیل را، که «به محض تشکیل بر مقدرات خود حاکم است» کسی به هیچ عنوان و بهانه ای نمی توانست، به مدتی نامعلوم، معلق، معوق یا تعطیل شده اعلام کند. واقعیت هم جز این نبود که آن دو گرایش حاضر در هیئت دبیران(حزب توده در وجود آقایان ثابتیان و رضوانی، و جامعه ی سوسیالیست ها در وجود مرحوم عنایت) خود را نسبت به هواداران « هورا کش» جبهه ملی در اقلیت دیده، آن راه نا معقول و نامشروع را برای برون رفت موقت خود (دو گروه از "نخبگان"!) از آن موقعیت نامساعد انتخاب کرده بودند. کنگره ی لوزان، که به کنگره ی وحدت معروف شد، نیز پس از نزدیک به یک سال ایستادگی و هوشیاری دانشجویان عضو یا هوادار جبهه ی ملی (سازمان جبهه در اروپا) در برابر انواع توطئه های انتخاباتی و تبلیغات ناروایی که اعضاء حزب توده در آن یدِ طولایی داشتند، و بعد از آنکه گروه های اخیر به عدم امکان موفقیت در خارج از چارچوب مصوب پاریس یقین یافتند، امکان پذیر شد، نه در اثر نصایج خردمندانه ی این و آن.

دیدار با شریعتی در کنگره لوزان

شما در کنگره لوزان حضور داشتید و شریعتی را هم همانطور که گفتید در لوزان دیدید. گویا میان شما و شریعتی بحثی در آن کنگره درگرفته بود. ماجرای آن بحث و جدل چه بود؟

« در آن نشست هر دو ما عضو کمیسیون قطعنامه‌ها بودیم. من قطعنامه‌ای در دفاع از مبارزه با بی‌سوادی در کوبا نوشتم. شریعتی مخالف آن قطعنامه بود. او احتمالا حساسیت داشت که کوبا کمونیست است.»

در آن سال ها هواداری از رژیم جدید کوبا هنوز به مارکسیست بودن حمل نمی شد، چون آن رژیم خود هنوز چهره ی کمونیستی اش را علنی نکرده بود. در آن زمان مرحوم علی شریعتی عضو فعال سازمان جبهه ملی پاریس و از اعضاء فعال و مؤثر نخستین کنگره ی وسیع سازمان های جبهه ملی ایران در اروپا بود، و برای شرکت در کنگره ی لوزان( دومین کنگره ی کنفدراسیون جهانی ...) جزو هیئت نمایندگان اتحادیه ی دانشجویان ایرانی فرانسه( که مرکز آن در پاریس بود) انتخاب شده، همراه دیگر نمایندگان آن اتحادیه به آن کنگره آمده بود.

«... حال آنکه کوبا در آن زمان هنوز کمونیست نشده بود. ما با هم برخورد نداشتیم. اختلاف پیدا کردیم فقط. شریعتی خیلی هم با احترام برخورد می‌کرد و یادم هست که گفت من حاضرم به انشای این قطعنامه نمره ۱۰۰ دهم اما با محتوای آن مخالفم. قرار شد قطعنامه را در کمیسیون مسکوت بگذاریم و طرح آن را بگذاریم برای صحن کنگره که اتفاقا در کنگره رأی هم آورد.»


(...)

XIX
"گویا شما مخالف تبدیل شدن کنفدراسیون به یک جریان مشخصا سیاسی بودید. چرا؟"

« فضا به مرور رادیکال می‌شد من اما همچنان به همان مشی آرام و اصلاح‌طلبانه اعتقاد داشتم. در کنگره بعدی کنفدراسیون در لندن یادم هست که من و حمید گفتیم که دیگر در نشست شرکت نمی‌کنیم. حمید بهانه آورد و گفت که من در بی‌ بی سی کار می‌کنم و برای همین نمی‌توانم شرکت کنم. این بهانه بود. من ولی به صراحت گفتم که در کنفدراسیون شرکت نمی‌کنم چون مخالف تبدیل‌شدن کنفدراسیون از یک سازمان صنفی به یک سازمان سیاسی هستم. مخالف فعالیت سیاسی نبودم همچنانکه خودم در سیاست فعال بودم، اما می‌گفتم که این سازمان به‌رغم فعالیتش در سیاست اساسا باید صنفی باشد. آقای اردلان اصرار کرد که در کنگره شرکت کن و وقتی من نپذیرفتم او گفت که ما صبح تا ظهر روز اول برنامه‌ای می‌گذاریم با عنوان پیش کنگره و تو بیا در اینجا حرف‌هایت را بزن. من هم نهایتا قبول کردم. قرار شد من و هزارخانی در آنجا صحبت‌های انتقادیمان را بکنیم. من هم در آنجا گفتم که سازمان دانشجویی نباید تبدیل به حزب شود و من هم چون چنین چیزی را پیش‌بینی می‌کنم از آن کنار می‌روم. همانطور که پیش‌بینی می‌کردم در سال‌های بعد، کنفدراسیون به یک حزب تبدیل شد، اما آنچه من پیش‌بینی نمی‌کردم و رخ داد این بود که کنفدراسیون به یک حزب ایدئولوژیک تبدیل شد.»
« شما اگر مارکسیست ـ لنینیست نبودید دیگر نمی‌توانستید عضو کنفدراسیون بشوید. بچه‌های جبهه ملی در کنفدراسیون هم مارکسیست ـ لنینیست شده بودند. مائویست[کذا] که ظهور کرد جبهه ملی‌ها کشف کردند که می‌شود عاشق مصدق و مخالف حزب توده بود و با این حال تعلقات مارکسیستی هم داشت.» (تاًکید ها از ماست)

این ادعایی بسیار بزرگ و یک خلاف واقع شاخدار است که صدها دلیل علیه آن وجود دارد. گواینکه معمولأ اثبات ادعا بر عهده ی مدعی است( و آقای محقق محض آموزش روش صحیح "علمی" به "شاگردان" خود هم که شده حتی یک شاهد یا دلیل بر مدعای خود نیاورده است، چه تصور می کند که استاد است و سخن "استادان" حجت !)؛ نه اینکه او دعوی کند و رد آن بر کسانی باشد که آماج ادعای خلاف واقع او بوده اند.

با اینهمه ما در رد این مدعای بی پایه دلائل فراوان داریم. اولین آنها اینکه دست کم از همان کنگره ی سوم( لندن) که، به گفته ی "محقق" ارجمند، کنفدراسیون "حزب مارکسیست ـ لنینیست" شده بود قطعنامه ای دایر بر محکوم کردن سیاست شوروی در پشتیبانی از حکومت دیکتاتوری شاه به تصویب رسید، و در بار دوم راًی گیری بر سر آن قطعنامه اتفاق آراء بدست آمد.

حال، مدعی که تا اینجا دلیلی بر اثبات ادعای خود ارائه نداده، ممکن است بگوید (یا ممکن است کسان دیگری بگویند) که شوروی در آن زمان دارای یک سیاست استالینیستی بوده، و راًی علیه آن به معنی محکوم کردن یک سیاست لنینی محسوب نمی شود. از حسن اتفاق در فاصله ی میان این کنگره و کنگره ی چهارم، منعقد در کلن(آلمان)، گروهی از فعالان کنفدراسیون، که از اعضاء حزب توده بودند، به پیروی از سیاست چین مائو(که آن هم رسماً مارکسیست ـ لنینیست بود)، از حزب توده انشعاب کردند، و این امر مانع از آن نشد که از همان کنگره به بعد، به رغم مقاومت گروه هوادار چین، هر سال قطعنامه ای هم در انتقاد از سیاست چین کمونیست در پشتیبانی از رژیم دیکتاتوری شاه به تصویب برسد. یکی دیگر از این دلائل در صفحات پایین، تحت شماره ی (XX )، روشن خواهد شد.

اما آنچه نباید اجازه داد تا در میان اینگونه ادعاهای بی پایه و مغالطات فراموش شود این است که جنبش دانشجویی خارج از کشور در چارچوب کنفدراسیون محصلان و دانشجویان ایران یکی از نوادر جنبش های متشکل ایران بعد از مشروطه است که توانسته بود بر اساس دموکراسی سازمانی ده ها هزار تن از دانشجویان خارج از کشور، از هرگونه باور یا مسلک سیاسی را، در راه هدف های محدود مدنی چون احترام به حقوق بشر و آگاهی بخشیدن به افکار عمومی مردم جهان درباره ی خفقان حاکم و افزارهای آن چون زندان، شکنجه و اعدام مخالفان دیکتاتوری، دموکرات های دیگر کشورها را علیه آن وضع بسیج کرده ماهیت ضد ملی و ضددموکراتیک قدرت سیاسی آن زمان ایران را در برابر بشریت بیدار افشاء سازد. این تجربه ی تقریبأ بی سابقه در ایران و بی نظیر در کشورهای جهان سوم در آن زمان، در فراسوی آنچه گفته شد برهان عملی جدیدی بر توانایی ایرانیان آن دوران به زندگی اجتماعی با هم در چارچوب مقررات دموکراتیک بود، و همزمان مکتبی نیز در خدمت پرورش عملی به یک یا دو نسل از جوانان دانشگاهی ایرانی در خارج از کشور و آموزش نظری این توانایی به آنان. تجربه ی بعدی نشان داد که اکثر کسانی که در مرحله ی بعد در خدمت قدرت تازه ای درآمدند که نظام توتالیتر جدید را بوجود آورد از میان مخالفان کنفدراسیون بودند؛ کسانی چون بنی صدر که سالها بود با هواداران حزب توده و انجمن های نیمه مخفی اسلامی در راًس این مخالفان فعالانه عمل می کردند.

بر این توضیحات باید افزود همانگونه که پایه های اجتماعی نهضت ملی ایران با گذشت سالیان دراز دیکتاتوری که برای ظهور جنبش های تندروی جوانان و گروه های مسلح زمینه ای را فراهم کرد که بخش مهمی از آن نسل را ندانسته و نخواسته به پرتگاه گرایش های توتالیتر سوق داد، و دست در دست دگرگونی های عظیم اجتماعی، تمام جامعه را نیز به سوی انقلابی ازهمین نوع کشانید، جنبش دانشجویی در خارج از کشور نیز با تغییر نسل ها و جانشینی تدریجی نسل های بنیانگذارآن با نسل هایی که از درون آن جامعه ی جدید بیرون می آمدند، در سال های پایانی دهه ی هفتاد میلادی، خصلت دموکراتیک خود را رفته رفته از دست می داد، تا جایی که سازمانِ دربرگیرنده ی آن (کنفدراسیون...) در یکی دو کنگره ی آخرین خود دچار بحران دموکراسی داخلی شده بود و در کنگره ی شانزدهم راهی جز انفجار در مقابل آن باقی نماند.
همانطور که آموزش مقدماتی دموکراسی در جامعه ی پس از شهریور بیست و تمرین استفاده از آزادی های قانونی آن دوران در نهضت ملی یا در کنار آن توانسته بود زمینه های جنبش دانشجوییِ سال های چهل و پنجاه( سالهای شصت و هفتاد میلادی) را فراهم کند، نابودی این زمینه ها، در اثر تدوام دراز مدت و تشدید خفقان در داخل کشور، تضعیف روحیه و روابط دموکراتیک در جنبش متشکل دانشجویی پایان دهه ی آخر را نیز موجب گردید. و پرسش طبیعی این است که این جنبش، با همه ی خصلت دموکراتیک استثنائی آن طی پانزده ساله ی نخست تاًسیس، چگونه می توانست از تاًثیر دگرگونی های منفی پیش آمده در جامعه ی ملی برکنار بماند؟
البته که هیچ چیز جاودانه نیست و به هرحال مصون از تحول؛ خاصه واقعیت هایی که شاخه ی کوچکی از درختی تنومند بیشتر نیستند و حیات و سرنوشتشان به احوال تنه ی آن درخت وابسته است.

XX
"کدام بچه‌های [!] جبهه ملی مارکسیست ـ لنینیست و چپ شده بودند؟"

نکته :[! گویا هم برای مصاحبه کنندگا ن بی اطلاع و هم در نظر مصاحبه شونده، که پرسش آنان را تصحیح نمی کند، دو مفهوم اخیر("مارکسیست ـ لنینیست" از یک طرف و "چپ" از طرف دیگر) مترادف اند!!]

"مثل برادران شاکری (خسرو و علی)، دکتر علی راسخ و حسن لباسچی که برادرزاده قاسم لباسچی بود. از جبهه ملی به مائویسم [کذا] رسیده بودند. خیلی عجیب بود. بنابراین من از سال ۱۳۴۲ از کنفدراسیون بیرون آمدم همچنانکه برخی رفقای دیگرمان مثل امیر پیشداد، هوشنگ وزیری و حمید عنایت هم بی‌سروصدا کنار کشیدند.» (تاًکید از ماست)

لازم است در تکمیل پرسش آن آقایانی که از "اکادمیسین" به حالت مرید و مرادی سؤال می کنند، همینجا ما هم پرسش تکمیلیِ خود را طرح کنیم.
آیا لازم نیست که جناب "آکادمیسین" پاسخ دهند که به کمک کدام رمل و اصطرلابی به افکار "مارکسیست ـ لنینیستی" کسانی که از آنان نام می برند، پی بردند ؟ چه بسا که از راه کشف و شهود بوده باشد؛ ولی در هرحال خواننده ی عادی که اهل کشف و شهود نیست به اقامه ی دلیل از سوی مدعی نیازمند است.
چنین ادعای مطلقأ بی پایه و کاملأ نسنجیده ای، اگر از جانب یک جوان شانزده ساله و فاقد تجربه ی اجتماعی نقل شده بود چندان ایجاد شگفتی نمی کرد و چه بسا که ممکن می بود چنان جوانی را به این موضوع راهنمایی کرد که چنین سخنانی، بدون ارائه ی دلیل یا سندی، برای مدعی مسئولیت اخلاقی و اجتماعی ایجاد می کند و او باید بیاموزد که دست به ادعای بی پایه و غیرقابل اثبات درباره ی اشخاص نزند. اما برای شخصی که به سنی نزدیک به هفتاد رسیده، خود را محقق قلمداد می کند، و هنوز هم به مسئولیت مترتب بر ادعاها و اسناداتی که نسبت به اشخاص می دهد آگاهی ندارد چه می توان گفت؟ بر چنین رفتار غیرمسئولانه ای از جانب کسی که در طول و عرض مصاحبه هایی طویل و ارتجالی(فی البداهه) گذشته ی درخشان سیاسی خود را به رخ می کشد چه نامی می توان نهاد جز نداشتن حداقل احساس مسئولیت اجتماعی و سیاسی، و درباره ی او چه می توان گفت جز این احساس که صاحب چنین ادعاهای نامبرهن و نامستدلی نمی تواند جز شخصی بی مسئولیت باشد که از فرط خودپسندی سخن خود را در هر موردی حجتی می داند مستغنی از دلیل؟ در بخش دیگر این پاسخ (نک. بخش 3) به نظیر چنین ادعاهای بی پایه ای در مورد تاریخ گذشته ی ایران در طول قرون بر می خوریم که آنجا هم طرف مصاحبه سخنانی کاملأ بی پایه و از روی بی اطلاعی درباره تمدن و فرهنگ ما ایرانیان ادا می کند؛ و آنجا، چنانکه نشان خواهیم داد، موضوع بسی حساس تر می شود، چه ادعای خطا درباره حقایق عمده ی تاریخی، هم القاء شبهاتِ تاریخی به اشخاص خالی الذهن است و هم بدآموزی در روش کار و گفتار. مختصر، اگر هرکس در سلیقه اش در انتخاب معبودان خود ـ اینجا خلیل ملکی که دیدیم چگونه برای طرف مصاحبه به مقام پیمبری رسیده بود ـ آزاد است، هیچکس در زدن مُهر انتسابات غلط و نابجا به دیگران و قلب صاف و ساده و غیرمسئولانه ی واقعیت های تاریخی آزادی ندارد!

خالی از اهمیت نیست که نویسنده ی این سطور، پیش از اظهار نظر درباره ی شخص خود، یادآور شود که مارکسیست بودن، خاصه در آن سالها که در بسیاری از کشورهای اروپای غربی حدود نیمی از روشنفکران(فعالان اجتماعی و سیاسی اعم از دانش آموختگان یا جز آنان) خود را مارکسیست می دانستند، ننگ و عار نبوده و نیست. بنا بر این ردّ مدعای خلاف واقع آقای کاتوزیان درباره ی من و از طرف من را نباید از این دیدگاه نگریست.
تا کنون نه کسی انکار کرده، و نه لزومی به چنین انکاری دیده شده، که شمار مهمی از فعالان و پایه گذاران جنبش دانشجویی از همان ابتدا یا عضو یا هوادار حزب توده بوده اند، و نیز بخش عمده ی همینان بوده اند که با انشعاب از آن حزب سازمان های مائوئیستی(زیرا دو سازمان با این تمایل تاًسیس شد) را بوجود آوردند. علاوه بر این بطور مسلم در جنبش دانشجویی فعالانی هم بوده اند که بدون هیچگونه تعلق حزبی یا حتی در عین مخالفت شدید با حزب توده افکار یا باورهای مارکسیستی داشته اند. گرایش اخیر به میزان بسیار ضعیفی(از لحاظ آماری در حد بی نهایت کوچک ها) در جبهه ملی ایران در اروپا هم وجود داشته است، اما نه از نوع مارکسیست ـ لنینیستی آن که پیروان آن را (از دیدگاه خودشان) مکلف به تشکیل سازمان مستقل برای «دفاع اخص از منافع طبقه ی کارگر» می کرد. این سابقه هم وجود داشته که چندین سال بعد در یکی دو گروه، مرکب از افرادی معدود، چنین تمایلاتی( فعالیت مارکسیستی سازمانی) ظهور کند. در این موارد آن افراد بسیار صمیمانه و دوستانه این تمایل خود را به جبهه ملی اطلاع می دادند و معمولأ از سازمان مادر خارج شده مستقلأ به فعالیت مورد نظر خود می پرداختند، بدون اینکه مناسبات دوستی و همکاری نزدیک سیاسی(اما نه سازمانی) با دوستان قبلی خود را بگسلند. و اگر هم زمانی گروهی پیدا شده که بدون اعلام خروج رسمی، مخفیانه و در دل سازمان، دست به چنین کاری زده، موردی که نمی توان منکر آن شد(در آخرین سال های حیات کنفدراسیون)، دیگر مسئولیت چنین واقعه ای بر گردن سازمان رسمی جبهه ملی نبوده و بر چنان عملی، که پس از کشف، مسئولان آن مورد مؤاخده قرار گرفته اند، و با آنان قطع رابطه شده(گرچه هنوز هم به علل امنیتی نمی توان اینجا از آنان نام برد)، نامی جز نقض پیمان و ناجوانمردی نمی شد نهاد. (باید گفت: ای طبقه ی کارگر! چه زشتکاری ها که بنام تو نکرده اند).

پس از این توضیحات مقدماتی و کلی است که به عنوان نویسنده ی این سطور نیز می توانم با قاطعیت بگویم که شخصأ هرگز مارکسیست نبوده ام، و دلیل این امر نیز پیش از علل سیاسی یک رشته عوامل ذهنی شخصی بوده است.

مهم ترین این عوامل این است که در سالهای نخست تحصیلات دانشگاهی در رشته ی فیزیک که بعدأ، تداوم آن جهت فیزیک نظری گرفت، تحت تاًثیرآثار عده ای ازریاضی دانان، منطقیون، و فیزیکدانان قرون نوزدهم و بیستم، به فلسفه ی پوزیتیویسم، و شکل آن روزی آن، " پوزیتیویسم نو" که " پوزیتیویسم منطقی" نیز نامیده می شد، گرایش یافته بودم. در آن سال ها علاوه بر آثار اگوست کن ت، فیلسوف فرانسوی قرن نوزدهم و پایه گذار پوزیتیویسم اولیه، آثار بسیاری از نظریه پردازان پوزیتیویسم نو را، که گرایش آنان "مکتب وین" نیز نامیده می شد، خوانده بودم. هرچند که این گرایش فلسفی در من چند سالی بیشتر دوام نیاورد، اما همان تجربه و عبور از آن مرا در برابر اعتقادهای دربست به همه ی مکاتب فلسفی مصونیت بخشید بطوری که، از آن پس، دیگر به همگی آنها تنها به مثابه ی محرکی برای گسترش افق اندیشه و دست یافتن به تفکری مستقل تر می نگریستم. این طرز فکر جدید من، که نوعی شکاکیت فلسفی بود( و حتی مارکس خود نیز از نوعی از آن پیروی می کرده، چنانکه می گوید «من مارکسیست نیستم». نک. ماکسیمیلییَن روبل،
(Maximilien Rubel, Marx critique du marxisme; recueil, 1974 Payot ; réédition en 2000)
در برخورد من نسبت به مارکسیسم هم صدق می کرد2.

با اینکه آثار مارکس و انگلس، از طرفی حاوی نقد غنی و پیچیده ای درباره ی نظام سرمایه داری و نظریات مربوط به آن بود و از طرف دیگر متضمن نگاهی خاص به تاریخ بشری، اما نویسنده ی این سطور، هم به دلیل فلسفی مذکور در بالا، هم به دلیل نگاه تاریخی این دو متفکر که نوعی از فلسفه ی تاریخ بشمار می رفت و می رود، و بالاًخره، هم به دلیل مسائلی که در تزهای بنیادی مارکس پاسخ قانع کننده ای برای آنها نمی یافتم (و نه به دلیل بی اطلاعی از "مارکسیسم" بلکه به عکس به دلیل مطالعه ی پرحوصله ی اکثر آثار پایه ای مارکس و انگلس و مفسران معتبر آنان)،هیچگاه نظریات این دو متفکر بزرگ قرن نوزدهم را دربست نپذیرفتم. این مسائل را می توانم در سه مانع اصلی زیر خلاصه کنم.

1ـ بطور کلی فلسفه ی تاریخ مارکسیسم(که بنا به گفته ی خود مارکس نوع وارونه شده ی فلسفه ی تاریخ هگل بود)، یعنی نظریه ی ماتریالیسم تاریخی( و اساسأ هر نوع ماتریالیسم دیگری) به دلیل شمول و کلیت غیر قابل اثبات و جزمی آن، برای من قابل قبول نبود. تحصیلات من در فیزیک نظری، در فلسفه ی علوم، و آشنایی ام با آثار فلاسفه ی دیگرِ پیش و بعد از مارکس، مانع از پذیرفتن چنین اصول و جزم های کلی می شد؛ چه هراصلی که مانند "ایده"های افلاطون یا "ماده" ی دموکریت و لوسیپ، چنان شمول کلی بیابد که همه ی واقعیت های قابل مشاهده یا قابل ادراک تجلی معینی از آن باشند، آنگاه ناچار به همان درجه، هم انتزاعی، و هم در نتیجه ی آن، از جهت معرفت شناختی و فلسفی بی مصرف وعقیم خواهد شد.

2ـ در نقد مارکس( و انگلس) از نظریات پایه گذاران اقتصاد سیاسی کلاسیک(خاصه اسمیث و ریکاردو)، تا آنجا که انگشت بر خصلت ایدئولوژیکیِ( و به عبارت دیگر طبقاتی بودن آنها) می گذاشتند، دلائل معرفت شناختی آنان برایم بسیار با ارزش بود. اما معتقد بودم که کوشش های مارکس برای عملی ساختن آرزو یا برنامه ی خودِ او دایر بر ارائه ی نظریه ی جامعی که بتواند جانشین نظریه ی کلاسیک ها گردد، عقیم مانده بود. این برنامه را مارکس بخصوص در دیباچه ی اثرمهمی که می توان آن را به "مشارکت در نقد اقتصاد سیاسی"
(contribution à la critique de l’économiepolitique)
ترجمه کرد، آنجا که می گوید در برابر نظر کلاسیک ها در نظر دارد که "نظریه ای به دقت نظریات فیزیک "ارائه دهد، اعلام کرده است 2مکرر.

3ـ سومین مشکل من با نظریات مارکس وانگلس(بویژه انگلس) "علم گرایی" (یا "سیانتیسم" scientisme) آنان بود.
"علم گرایی" که فاقد قرابتی با "پوزیتیویسم" نیست، به علت پیشرفت های سریع و خیره کننده ی علوم طبیعی در قرن نوزدهم، بسیاری از دانشمندان و حتی فلاسفه ی آن قرن را به این نتیجه رسانده بود که پاسخ مسائلی را که برای انسان مطرح می شود جز ا ز راه علوم اثباتی( یا مثبته) نمی توان یافت.
با اینکه پیش ازهگل، امانوئل کانت، که خود استاد فیزیک و فیزیکدانی برجسته بود، بزرگترین اثر خود موسوم به «نقد عقل نظری» ( اولین کتاب از نقد های سه گانه ی معروف او) را به بررسی تعیین حدود فهمِ عقل (عقل فی حد ذاته) آدمی اختصاص داده بود(موضوع اصلی آن کتاب) و کتاب نقد دوم موسوم به «نقد عقل عملی» را به جستجو در راه یافتن معیارهای یافتن ارزش هایی که عقل نظری، و علوم طبیعی که آنها هم تابع عقل نظری محسوب می شوند، قادر به داوری درباره ی آنها نیستند: ارزش های رهبری کننده ی آدمی در زندگی فردی و اجتماعی و به عبارت دیگر اخلاقیات که آنها را نمی توان از فرضیه های علمی استنتاج کرد. نقد سوم(کتاب سوم از نقدها) نیز تفحصاتی فلسفی است درباره ی معیار های آدمی در تشخیص میان زیبایی و زشتی و بطور کلی مبادی داوری های زیباشناختی، که آنها هم قابل استنتاج از علوم طبیعی و انسانی نبود.
در مورد همه ی اینها مارکس و انگلس موضوعات را با تقسیم جامعه به مراجعی موسوم به زیربنای اقتصادی و روبنای حقوقی، سیاسی، اخلاقی و...، تابع آنچه زیر بنا می نامیدند اعلام کرده بودند. به عبارت دیگر همه ی این مسائل را در حوزه ی علوم انسانی قرارداده بودند، و، آنگاه، چنان علوم انسانی که پایه ی آنها همان ماتریالیسم تاریخی خود آنان بود. تنها استثنا در این موارد، در آثار مارکس نامه هایی بود که در اواخر زندگی برای انگلس نوشته بود و طی آنها از اینکه زیبایی های آثار هنری بازمانده از هنر یونان باستان، که آنها را مثال آورده بود، هنوز مورد قبول و ستایش آنان است اظهار شگفتی کرده خاطرنشان نموده بود که اگر همه ی این مقولات تابع روابط میان روبنا و زیربنا بود چنین امری باید غیرممکن باشد. انگلس نیز بعد ها در مکاتباتش، به مدد ورزش های دیالکتیکی، که اینجا محل ورود در آنها نیست، نرمش هایی دراین بابت نشان داده بود.
در همان قرن، فیلسوف بزرگ دانمارکی سوُرن کی یِرکه ِگوُارد (Søren kierkegaard) که بسیاری، چون فیلسوف فرانسوی ژان وال او را پایه گذار اصلی فلسفه ی اگزیستانسیالیسم شمرده اند، نیز در آثار خود(از جمله در رساله ی رمان مانندش موسوم به « از سرگیری، یا دیالکتیک (Reprise)» به نقد های جانداری از اعتبارعلوم مدرن پرداخته بود. فریدریش نیچه در اولین اثر مهم خود موسوم به« پیدایش تراژدی: Naissance de la tragédie)) » از زوایای دیگری دست به نقد علوم مدرن، که تبار آن را به عقل گرایی سقراطی می رساند، زده بود.
می بینیم که در میان فلاسفه ی قرن نوزدهم مارکس و انگلس به نحله هایی تعلق پیدا می کنند که در قرن بیستم آنان را "علم گرا" نامیدند. از نمونه های دیگرعلم گرایی مارکس تاثیربزرگی است که کشفیات و فرضیه های داروین، که در او و درانگلس شوق شدیدی برانگیخته بود، به عنوان تاًییدی برخاسته ازعلوم طبیعی بر نگاه او بعنوان نقش حیاتی تنازع بقاء در تاریخ جوامع انسانی ـ و در مورد خاص نظریات او و دوست وفادارش : مبارزه ی طبقاتی در طول تاریخ بشریت ـ به مثابه ی نیروی محرکه ی پیشرفت، ایفا کرده است!
چنانکه اشاره کردم، نویسنده ی این سطور با شناخت نزدیک فرضیه های فیزیک، یعنی پایه ای ترین علوم طبیعی با محدویت ها و نقاط قوت و ضعف این علوم، خاصه آنجا که پای امور انسانی به میان می آید، آنقدر آشنایی کسب کرده بودم که بسیار زود در برابر عارضه ی "روشنفکرانه ی" علم گرایی مصونیت یابم. و در نتیجه رد پای کاملأ آشکار علم گرایی قرن نوزدهمی در شیوه ی تفکر مارکس و انگلس و بسیاری از پیروان جزمگرای آنان یکی دیگرازعواملی بود که برایم مانع از پذیرش فلسفه ی تاریخ آنان و بسیاری دیگر از نظریاتشان می شد ( چنانکه بسیاری از هواداران آنان در قرن بیستم ـ چون آنتون پانه کوک، فیزیکدان و اختر شناس هلندی و از نظریه پردازان بزرگ سوسیال دموکراسی ابتدای قرن بیستم که عنوان طعن آمیز یکی از تاًلیفات او، در رد نظریات مغشوش لنین درباره ی نظریات بوگدانوف و بازاروف، " لنینِ فیلسوف" است، ـ را نیز باید از آن جزمگرایان استثنا کرد)، واینهمه با اینکه کارل مارکس را جزو غول های اندیشه، دست کم در قرن نوزدهم، می دانم، غولی که روستایی زیرکی چون مائوتسه تونگ، با همه ی اراده ی قوی معطوف به قدرتش و هوشمندی ماکیاولیستی که در خدمت آن قرار داده بود، در برابر او یک طفل دبستانی هم به حساب نمی آید.

XXI

"شما در آن دوره کنفدراسیون، با آقای عنایت خیلی دوست بودید و نشریه‌ای هم در دانشگاه منتشر می‌کردید که عنایت سردبیرش بود. کمی بیشتر درباره عنایت بگویید. آیا ایشان هم کاملا متاثر از خلیل ملکی بودند و علاقه‌مند به او؟"

«عنایت زمان مصدق سابقه توده‌ای داشت، اما هیچ‌وقت ملکی را ندیده بود. بعد از ۲۸ مرداد منتقد حزب شده بود و در انگلیس بود که به جامعه سوسیالیست‌ها پیوست. بنابراین رابطه خاصی با ملکی نداشت. اما بعد از آنکه به ایران بازگشت و ملکی را دید خیلی تحت تاثیر او قرار گرفت. درخصوص آن مجله هم که نامش «پژوهش» بود باید بگویم که آن مجله از پیش از رفتن من به انگلیس درمی‌آمد. آن مجله مشی سیاسی نداشت و سبکی علمی داشت. بعد از آن کنگره لندن که نه من و نه حمید در آن شرکت نکردیم دانشگاه خارطوم در سودان که دانشگاهی انگلیسی بود از او دعوت کرد که برای تدریس به آنجا برود و حمید هم از لندن رفت. یک‌سال در آنجا بود و بعد به تهران بازگشت.»

بنا به روایت استاد فقید دکتر محمد جعفر محجوب که روزی از حضور مرحوم حمید عنایت در هیئت تحریریه ی روزنامه های حزب توده( در دوران زمامداری مصدق) با نویسنده ی این سطور سخن می گفت، آنها گروهی بودند که نسبت به موضع و رفتار حزب توده در برابر دولت مصدق به شدت انتقاد داشتند و به همین علت در همان زمان زمامداری دکترمصدق، یعنی پیش از کودتا، حزب را ترک کردند. در این زمینه من گواهی بیش نیستم.

XXII
سرنوشت جامعه سوسیالیست‌های شما بعد از این در اروپا چه شد؟

«رفته‌رفته ما از فعالیت افتادیم. جو، انقلابی شده بود و ما مارکسیست ـ لنینیست نبودیم. مائویست [کذا] و تروتسکیست و مانند آن نشدیم. بنابراین کسی تره هم برای ما خرد نمی‌کرد. چون دور، دور این حرف‌ها[ی مفت!] بود. بعد از چند سال هم که انجمن‌های اسلامی راه افتادند و ما هم واقعا‌‌‌ همان لیبرال ورشکسته بودیم که هیچ جایی برایمان وجود نداشت (باخنده.)»

XXIII
حمید شوکت توضیح می‌دهد که وزیری و برخی دیگر از اعضای جامعه سوسیالیست‌ها به مرور به ایران بازگشتند.

«وزیری تغییر جهت داد. او قبل از برگشتن به ایران گرایش به تروتسکی پیدا کرده بود و برای همین هم زندگی من تروتسکی و چند اثر تروتسکیست دیگر را ترجمه کرد. البته همچنان مارکسیستی ضدشوروی بود. با ملکی و آل‌احمد هم تماس داشت. بعد از مرگ ملکی هم سردبیر آیندگان شد که این انتخابش خیلی مشکوک بود

پس دو عامل باعث تضعیف و مرگ جامعه سوسیالیست‌ها شد. اول مرگ خلیل ملکی و دوم شدید شدن فضای انقلابی.

«تا پیش از مرگ خلیل ملکی، ما تماسمان با یکدیگر را حفظ کرده بودیم. ملکی به پیشداد نامه می‌نوشت و نظرات از این طریق منتقل می‌شد. امیر پیشداد هم عین نامه را می‌فرستاد و من و عنایت می‌خواندیم. با همدیگر هم کاملا در ارتباط بودیم. من از سال ۱۳۴۰ از امیر پیشداد نامه دارم تا همین دو سال پیش که او هم ایمیلی و اینترنتی شد، اما فعالیت ما رو به خاموشی گرایید. چون دیگر زمینه‌ای برای شنیدن حرف‌های ما وجود نداشت

خوب است این سخنان را به یادداشته باشیم تا ببینیم بعدأ از کجا " زمینه برای شنیدن" سخنان مصاحبه شونده پیدا می شود !

XXIV
با مرگ ملکی، کاریزمایی که او در جریان سوم هم داشت از بین رفت.

«ملکی فقط برای نخبه‌ها کاریزما داشت نه برای توده‌ها. او یک آدم سالنی بود. به درد خیابان نمی‌خورد. کسی برای او هورا نمی‌کشید.برعکس مصدق که مرد خیابان و مجلس هم بود.»
بسیار جالب توجه است که باز هم کبر کمونیستی است که گوینده را همچنان رها نمی کند و همه جا سَرَک می کشد!


XXV
آیا نمی‌توان گفت که خلیل ملکی آدم خیلی تشکیلاتی نبود و برای همین نتوانست نهادی از خودش به یادگار بگذارد و با مرگش جامعه سوسیالیست‌ها هم تمام شد؟

« نه، کار به جایی رسید که اگر مارکسیست ـ لنینیست یا اسلامگرا نبودید محلی از اعراب نداشتید.
ضمنا بعد از مرگ ملکی هم رابطه اعضای جامعه مثل قبل با هم وجود داشت. بعد انقلاب هم تجدید سازمانی کردند و جامعه سوسیالیست‌های ایران را شکل دادند که منشورش را برای ما هم فرستادند که ما گفتیم این منشور مارکسیستی است و بنابراین کاری با شما نداریم. انگار مانیفست کمونیست را دوباره می‌خواستند زنده کنند. من شرح مختصری از تئوری مارکس در کاپیتال دادم که می‌گوید وقتی نرخ متوسط سود پایین می‌آید سرمایه‌گذاری پایین می‌آید و بیکاری می‌شود و انقلاب می‌شود. اینها را توضیح دادم و برایشان نوشتم که آن وقت در افغانستان هم انگار پرولتاریا انقلاب می‌کند. می‌خواستم به‌شان بگویم که این حرف‌ها چقدر بی‌ربط است.»

آنها البته خبری از این نظریات نداشتند. مارکسیست را چه به خواندن مارکس؟ ملک‌الشعرا در قصیده‌ای به نام «داد از دست عوام» حرف قشنگی می‌زند و می‌گوید: آنچه پیغمبر گفته است و در او نیست شکی، نپذیرند یکی/ وحی منزل شمرند آنچه شنیدند از مام/ داد از دست عوام. کسی مارکس نمی‌خواند، همه عوام بودند.» (تاًکید از ماست)


همه عوام بودند، البته جز آقای کاتوزیان ! گویا اساسأ کسانی هم که دم از مارکسیسم می زدند، چه مخالف و چه موافق آن، یا اشخاص جستجوگر، هیچیک جز جناب "آکادمیسین" حتی نامی از خود مارکس هم نشنیده بودند!
قضیه ی کبر کمونیستی ـ بنا به اصطلاح لنین(با استفاده از ترجمه ی رسمی عبارت در آثار منتخب سه جلدی لنین به زبان فارسی) را، که خود او نیز سخت بدان دچار بود، قبلأ گفتیم؛ اماهموطنان ایرانی ما که همگی الزامأ با این داستان آشنا نیستند، خود نیز برای اینگونه منش ها اصطلاح زیبایی دارند؛ آنان درباره ی دارندگان اینگونه منش ها می گویند" ... می پندارد از دماغ فیل افتاده"، و روانشناسی بالینی، خاصه روانکاوی، این خصیصه را " خودشیفگی بیمارگونه" می نامد3.

دنباله دارد
افشاء یک تحریف بزرگ تاریخی
3
کاتوزیان
"ارشمیدس !" فعل و انفعالات تاریخ ایران
و تئوریسین اصلاحات گام به گام


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


2 در بخش نخست این نوشته دیده بودیم که آقای کاتوزیان رهبران جبهه ملی ایران را "نادان" و اعضاء و هواداران آن را "هوراکش" خوانده بود. بد نیست که خوانندگان بدانند که حتی دراروپا، زمانی که نامه ی "سوسیالیسم" ارگان جامعه ی سوسیالیست های ایرانی در اروپا ستون هایی را به درسنامه برای جایگاه و اهمیت و طرز کار "سووخوز ها و کولخوزها" در کشاورزی اتحاد شوروی سابق تخصیص می داد تا بر معلومات سوسیالیستی دانشجویان ایرانی بیافزاید، روش ما چه بود.
در جلسات تعلیماتی جبهه ملی ایران در اروپا، علاوه بر کار بر اساس جزوات آموزشی تهیه شده در داخل و خارج کشور و توصیه ی فهرست هایی از کتاب ها برای مطالعه، به منظور تقویت قدرت انتقاد اعضاء و مجهز ساختن آنان به دانش های لازم برای مقاومت در برابر تبلیغات ایدئولوژیکی "مارکسیست ـ لنینست" ها، که بر طبق اسلوب مغالطه آمیز امتحان شده و جاافتاده ی نیم قرنی صورت می گرفت، سخنرانی ها و بحث هایی نیز درباره ی تاریخ فلسفه و علوم برگذار می شد تا آنان در برابر اینگونه تعرضات فکریِ از قبل قالبریزی شده و در یک کلام در برابر سابقه ی پنجاه ساله ی ترور فکری استالینیستی دست خالی و بی دفاع نبوده، به عکس قادر باشند تروریسم ایدئولوژیکی را با اندیشه و پرسش هایی پاسخ گویند که بتواند تخم شک را در زمین یقین مخاطب بکارد.
اگرچه مسئولیت توضیح نویسنده ی این سطور در متن بالا، علی رغم گرایش او به سوسیالیسم ، درباره ی دلائل عدم گرویدن خود به مارکسیسم تنها بر عهده ی نویسنده این برخورد و اینگونه استدلالات است، می تواند نمونه و نشانه ای از بحث ها و تاملات مسئولان و اعضاء جبهه ملی اروپا، که دارای اندیشه ای آزاد بودند، محسوب شود. تفصیلی هم که در این یادداشت ذیلأ برآن توضیحات افزوده می شود به همین منظور است و باید همینگونه، یعنی به مثابه ی نمونه ای از طرز تفکر و جستجوی آن کوشندگان تعبیر شود.
باری، نویسنده ی این سطور باید در باره ی برخورد شخصی خود با مارکسیسم این نکته ای اساسی را هم اضافه کنم که، برخلاف پیروان جزمی مارکس( و تبلیغات رسمی احزاب کمونیست) مارکسیسم را (چنانکه در فرهنگ نامه های رسمی شوروی و جزوه های تبلیغاتی برای مصرف افراد بی اطلاع از فلسفه و علم عنوان می شد) یک "علم" نمی دانستم؛ مارکسیسم از نظر من یک مکتب فلسفی بود و هست که در آن فلسفه ی تاریخ، مقام مبارزه در راه عدالت اجتماعی ( و به عبارت صحیح تر مبارزه ی طبقاتی)، و رویکرد اقتصادی به مناسبات انسانی غالب است. به طریق اولی، برخلاف آنچه آن احزاب ادعا می کردند واژه ی" فلسفه ی علمی" که درباره ی مارکسیسم بکار می رفت، و شاید باز هم بعضی بکاربرند( و بعضی غیرمارکسیست ها هم، با ارتکاب همان خطا، واژه ی "جهان بینی علمی" را در برابر آن بکار می برند)، نه بیان کننده ی یک مفهوم علمی یا فلسفی، بلکه تنها اصطلاحی پوچ و بی معنا بود، زیرا قلمروهای علم و فلسفه(بویژ در عصر جدید)، علی رغم تماس ها و اصطکاک های دیرینه ی آن دو با هم، بسیار متفاوت است. گذشته از تفاوت موضوع این دو فعالیت فکری انسان، اختلاف عمده ی دیگر میان آنها دراین است که در علوم جدید که هر یک با خلق موضوع و اسلوب تحقیق خاص خود، و با کسب استقلال نسبت به فلسفه از این راه، بوجودآمدند، اصل شک علمی نزد همه ی پژوهندگان و پژوهشگران همه ی رشته های این علوم معنای تقریبأ واحدی دارد که حالت یک اصل کلی و انتزاعی را از دست داده، و با درآمدن به صورت دستورکارهای عملی، در روش های همانندی تجلی می یابد بطوری که نه تنها دستاورد های پی در پی درهر رشته همواره بر پایه ی یکدیگر بنا و استوار می شوند، بلکه درتحول رشته های دیگر نیز اثرات انکار ناپذیری باقی می گذارند. از این حیث با اندکی اغماض می توان میان این دستاوردها رابطه ای عمودی قائل شد یا، به عبارت دقیق تر، رابطه ای میان کِشوُهای کوچک تری که پی درپی در کِشوُهای بزرگتری قرار گیرند؛ و در یک تشبیه اندکی دقیق تر بدین شکل که هر نظریه ی جدید را نتیجه ی جذب و هضم داده های تجربی و مفروضات نظری جدید(و دفع برخی از موارد کهنه شده از همین مقولات) بدانیم تا زمانی که این فعل و انفعالات به یک دگردیسی در نظریه های پیشین ییانجامد و دور همچنان تکرار شود. این تصویر بسیار سریع، و در نتیجه تقریبی، به نظریه ی "انقلاب های علمی" به معنی مورد نظرِ توماس کوهن (Thomas Kuhn) شبیه است که نتیجه ی این دگردیسی ها را پیدایش "پارادیگم های" جدید (اصطلاحی وام گرفته از زبانشناسی و خاصه از دستور زبان) می خواند.
در فلسفه، که آن هم میدان دیگری برای کاربرد قوه ی شک بشمار می رود، با اینکه نظریات فلاسفه نیز بر یکدیگر اثر می گذارد، اما میان آنها این رابطه ی کِشوُ در کِشوُ، یا جذب و هضم سیستماتیک وجود ندارد یا دست کم الزامی نیست. از اینجاست که، مثلأ هرچند هگل( و دیگرفلاسفه ی آلمانی پس از کانت) بدون کانت ممکن نمی شدند، و مارکسی که ما می شناسیم بدون هگل بوجود نمی آمد، اما اختلاف میان مارکس و کانت در همه ی زمینه ها از زمین تا آسمان است، تا جایی که مارکس می گوید تا کنون فلاسفه (و از جمله کانت و هگل!) جهان را به اشکال گوناگون تفسیر کرده اند، اما حال دیگر زمان دگرگون کردن آن رسیده است (آخرین تز از تزهای یازده گانه ی مارکس درباره ی فویرباخ).
فراموش نکنیم که، از کانت تا هوسرل و هایدگر، علوم خود یکی از موضوعات فلسفه ی مدرن بوده اند، و متقابلأ نیز بسیاری از پایه های "مسلم" دستگاه های فلسفی قدیم و جدید از محکمه ی نقد علوم جدید مردود یا متزلزل بیرون می آیند.

2 مکرر توضیحات تکمیلی زیر درباره ی چگونگی شکل گرفتن عقاید شخصی نویسنده ی این سطور درباره مارکسیسم است: نتایج این کوشش های مارکس و حاصل کار نظریه پردازان دیگر، چه پیش از وی چه معاصرانش که وی همه ی آنها را به درستی متاًثر از ایدئولوژی بورژوایی قلمداد می کرد، )و نیز صاحبنظران پس از او که به آنان نیز اشاره ای خواهم کرد)، مرا به این نتیجه می رسانید که نه هیچیک از آنان و نه حتی خود مارکس موفق به ساختن نظریه ای نشدند که جنبه های کمّی نقد او را، چنانکه خواسته بود، قابل مقایسه با آن نظریات علمی نماید که از دقت ریاضی فیزیک نظری( که صراحتأ بدان در برنامه ی کار خود اشاره کرده بود، نک. بالا تر، مشارکت...، دیباچه ی...) برخوردار باشد؛ نظریاتی که مورد نظر مارکس و انگلس ـ و نیز به صورتی دیگر در مدّ نظر پارِتو و والراس( و تا حدی نیز عده ی دیگری از نظریه پردازان نوکلاسیک مارژینالیست چون استانلی جوونز، و کمتر از او، حوزه ی مارژینالیسم اتریشی کارل مِنگِر) قرارداشت.
در نظریات مارکس مهمترین محک این مقایسه عدم توفیق او دربدست آوردن فرمول های قابل قبول برای برآورد آنچه "ارزش اضافی" نامید، و ارائه ی شکل های مختلف استدلال برای توجیه آنها بود.
پیش از مارکس، دِیوید ریکاردو که مانند برخی از پیشینیان و معاصران خود(ازجمله مالتوس) برای برآورد آنچه که آنرا " ارزش طبیعی" می دانست و " ارزش مبادله" اش می نامید و به این دلیل به وجود یک "مقیاس طبیعی" (étalon naturel) برای اندازه گیری "ارزش مبادله" باور داشت همه ی بحث ها و استدلالات آنان را از سر گرفت و مورد مداقه و نقد مجدد قرار داد تا به تعریف درستی از این مفهوم دست یابد.
-David Ricardo, valeur absoluue et valeur d’échange, Editions Allia, pp. 37et 45.
عنوان انگلیسی
-Absolute value and exchangeable value.
ریکاردو نیز در پی یافتن مقیاسی بود که، چنانکه خود بیان می کند، مانند مقیاس های فیزیک چون واحد طول، با زمان و تغییر شرایط تولید تغییر نیابد. او در برابر نظریات گنگ تر مالتوس، جان استوارت میل، و عده ای دیگر، زمان کار لازم برای تولید هر کالا را به عنوان معیار ارزش آن مطرح و درباره ی آن ارائه ی برهان کرد، و بر این اساس واحد زمان کار لازم را به مثابه ی آنچه واحد ارزش مطلق یا ارزش مبادله می نامید پیشنهاد داد. او حتی مفهوم نیروی کار را نیز در ارائه ی براهین خود مورد استفاده قرار داد( همان، ص. 35).
مارکس که " زمان کار لازم" را مفهومی می دانست درست، اما انتزاعی، نسبت به آن مفهوم نیروی کار را از این جهت که ارتباط یا حتی یگانگی مستقیم آن با حیات تولید کنندگان مستقیم(کارگران؛ طبقه ی کارگر) واجد کمال اهمیت بشمار می آورد، به عنوان منشاء اصلی تولید و در نتیجه موضوع اصلی مبادله پیش ازـ یا در حینِ ـ، هر فرآیند تولید در نظام سرمایه داری تنها مفهوم درست و غیر انتزاعی معرفی کرد.
مارکس بر آن بود که برخلاف کار که وقتی در کالا داخل (متبلور) شد قادر به آفرینش نیست و کار مرده محسوب می شود، نیروی کار همواره بر طبق تعریف زنده و در نتیجه همچنان منشاء تولید و خلاقیت است. او از این استدلال چنین نتیجه می گرفت که اگر ارزش کار انجام شده و راکد نمی تواند افرایش یابد و کمیتی ثابت می ماند، به عکس آن، نیروی کار که زنده است، می تواند علاوه بر باز تولید سرمایه، وتولیدِ آنچه برای ادامه ی حیات خود آن(باز تولید نیروی کار) لازم است، ارزشی جدید هم ایجاد کند.
او از کاربرد این مفهوم و بر اساس چنین استدلالی نتیجه می گرفت که، اگرچه ارزش سرمایه بدون دخالت نیروی کار بی حاصل و مرده می ماند، اما با دخالت آن به ارزش جدید و زنده تبدیل می شود ـ بدون آنکه از این رهگذر چیزی بر خود آن اضافه شود ! ـ، این "نیرو" همچنین، علاوه بر تولید شرایط ادامه ی حیات خود(باز تولید نیروی کار)، می تواند ارزش جدیدی هم بیآفریند که منشاء افزایش ثروت است، یعنی همان کمیتی که سرمایه گذاران به عنوان سود سرمایه برداشت می کنند، و مارکس آن را "ارزش اضافی"(مخلوق نیروی کار)می نامد.
برای اثبات این گزاره او کافی می دانست بگوید که کارفرما، پس از انجام کار لازم برای بازتولید ارزش سرمایه های او و ارزش کافی برای تاًمین چرخه ی جدید شبانه روز کار و زندگی کارگر(بازتولید نیروی کار او) شمار ساعاتی اضافه هم بر کارگر تحمیل می کند که آن را "اضافه کار" نامید، و منشاء ارزش اضافی و سود سرمایه دار، که انباشت سرمایه با تکرار آن حاصل می شود، خواند. آنچه در این میان در هرحال گنگ باقی می ماند چگونگی و معیار عینی تقسیم حاصل کار میان دو بخش آخر(مزد کارگر و سود کارفرما)، پس از برداشت بخش اول و ثابت و معینِ آن، بود.

اختلاف بزرگی که چنین نظریه و چنین مفاهیمی با نظریات و مفاهیم علوم طبیعی، بویژه با فیزیک، که روش آن مورد نظر مارکس بود، پیدا می کنند این است که در فرآیند های علوم طبیعی و خاصه فیزیک در یک سیستمِ بسته هیچ کمیتی تغییر نمی یابد مگر آنکه کمیت دیگری قابلیت تبدیل به آن را داشته باشد و در این صورت هر دوی آنها دارای ماهیت مشترک بوده و در نتیجه حاصل جمع آنهاست که تغییر نمی یابد. این اصل که در فیزیک و شیمی کلاسیک به صورت اصل بقاء ماده(ثبات مقدار جرم) بیان شده بود که بعدأ بقاء انرژی هم بدان اضافه شد، در فیزیک قرن بیستم که جرم و انرژی از یک جنس دانسته شدند( و تبدیل ارزش های آنها به یکدیگر با دخالت یک ضریب عملی می شود) جای خود را به اصل بقاءِ "انرژی ـ جرم" داد، بطوری که همچنان همه ی کمیت های تراکم پذیر( extensive)، مانند "انرژی ـ جرم"، در یک سیستم بسته ثابت می مانند.اینجا باید کمیت تراکم پذیردیگری را که در قرن نوزدهم کشف گردید، "آنتروپی" (entropie) نامیده شد و معنای فیزیکیِ آن درجه ی انحطاطِ انرژی ـ یا اغتشاش ـ است، و اندازه ی آن حتی در یک دستگاه بسته می تواند خود بخود افزایش یابد از نظر دور نداشت، اما همزمان باید به یاد داشت که این کمیت جزو خواص انرژی و جرم است و دارای موجودیتی ذاتی یا مستقل از آنها نیست و بهمین جهت معنای عینی آن را نمی توان از معنای ذهنی آن، که به مفهوم انحطاط و اغتشاش ربط پیدا می کند، جدا کرد، و به اصطلاح می بایست آن را اعتباری محسوب کرد. بر طبق فرضیه ی معروف شانون(shannon) بسیاری از فیزیکدانان (نه همه ی آنان) به وجود رابطه ای(منفی) میان این کمیت و مفاهیم کمی اطلاع، نظم و حتی "حیات" قائل اند. اگراین فرضیه را بپذیریم، آنگاه حیات فرآیندی است که در موجود زنده(دستگاه سازمانیافته)، با جذب انرژی ها و مصالح والا(مواد دارنده ی نظم و انرژی حاوی نظم و اطلاع) در برابر افزایش اغتشاش ایستادگی می کند، و در ازاء آن با تنزل دادن به کیفیت مصالحی که جذب کرده آنها را با کیفیتی نازل تر به خارج از دستگاه دفع می کند. .
در چنین نگاهی، در یک سیستمِ بسته، پیدایش یک کمیت(مثبت) جدید یا اضافی که از تداخل و هم ـ کاریِ دو کمیت دیگر بوجود آید و حاصل جمع آنها را افزایش دهد نمی تواند ( در مورد استثنایی " آنتروپی" دیدیم که اصل این کمیت منفی ارزش گذاری می شود) در منطق علوم طبیعی قابل فهم و قبول باشد. البته دلیل این امر چندان گنگ نیست؛ زیرا اساسأ ارزش اقتصادی، چنانکه مارکس خود بهتر از هرکس در دوران زندگی خویش دریافته بود، نه واقعیتی طبیعی و قابل مقایسه با کمیت های مادی و تراکم پذیرـ همچون جوهری درون ـ بنیاد(ذاتی، intrinsèque)، بلکه نمایش رابطه ای میان انسان ها در فرآیند همکاری های آنان در چارچوب گروه بوده، و هست.
این مشکل در مورد فرمول های برآورد ارزش "نیروی کارِ مُرکّبِ" تحصیل کردگان و کادرها یعنی کسانی نیز وجود دارد که به علت صرف سالیان دراز برای تحصیل در رشته های علمی و فنی، کیفیت و بازدهِ کارشان( یا "ارزش ساعتِ کار" شان) می توانست ضریبی از بازده(ارزش ساعتِ کار) کار ساده( کار یک کارگرِ ساده) محسوب شود.
باید توجه داشت که مشکل اخیر خود شامل دو مسئله بود. نخست اینکه حتی اگر چنین ضریبی (برای تعیین ارزش نیروی کار مرکب) نیز تعیین شود، موضوع همچنان به مشکل اول، یعنی ارزش ساعت کار ساده ( و در سطحی اساسی تر، کاربرد مفهوم "کمی" ارزش برای کار که با کلاسیک ها، خاصه ریکاردو، آغاز شد) بر می گردد. دوم اینکه تعیین اینگونه ضریب ها نیز ساده تر از حل مسئله ی نخست نیست.
در مورد "ارزش ساعت کار" و دستمزد واقعی ساعت کارِ کارگر در بازار کار، که در نظریه ی مارکس مابه التفاوت میان آنها(تفاوت میان آنچه مارکس کار لازم و اضافه کار می نامد) سرچشمه ی ارزش اضافی محسوب می شود، از آنجا که در نظریه ی مارکس دو کمیت اخیر در جوامع مختلف متفاوت بوده اند و هستند، او منشاء این اختلاف را عوامل اجتماعی (مبارزات گذشته و توازن قوای موجود میان کارگران و کارفرمایان)، وضع تاریخی، سنتی و فرهنگی می داند. اما باید گفت که اگرچه بطور مسلم این عوامل همواره در تغییرات مشهود در بازار کار (در کمیتِ قابل مقایسه ی آن دو، یعنی دستمزد) مؤثر و قابل مشاهده بوده اند و هستند، اما دومین آنها به دلیل تعریف آن هیچگاه کمیتی دقیق و قابل اندازه گیری مستقیم یا محاسبه ی قانع کننده نبوده است. و خاصه با افزودن قید نظری دیگری به تعریف ارزش واحد یک کالا به این صورت که : ارزش واحد یک کالا عبارت است از " کار اجتماعأ لازم برای تولید آن"، و حتی تعریف باز هم انتزاعی ترِ آن، یعنی "میانگین کار اجتماعی لازم برای بازتولید آن"، این تعریف ها هم کمیت نظریِ مورد بحث را برای اندازه گیری و حتی محاسبه قابل تر نمی سازد، و به عبارت دیگر اینگونه کمیت ها از نوع عواملی بشمار می روند که آنها را قابل انعطاف( یا کِشدار) می نامند و وارد کردن آنها در یک تئوری کَمّی دقیق نه فقط روشنی و دقت کَمّی مورد نظر را به آن نظریه نمی بخشد بلکه به عکس از دقت ریاضی فرضی آن نیز می کاهد، بلکه آن را بکلی محو می سازد.
برخلاف مفهوم "ارزش" که به دلائل بالا باید اعتباری محسوب شود، مفهوم ثروت مادی یا مجموعه ی وسائل رفاه یک جمع را شاید بتوان با مفاهیم حیات، نظم و اطلاع (که مفاهیم و احیانأ کمیت های، ضد آنتروپی ـ و مرتبط با نگانتروپی négentropieـ محسوب می شوند) مرتبط دانست و بهمین دلیل اندازه گیری کرد. اما یک چنین اندازه گیری به معنی "ارزش گذاری" نیست و اگر هم با مفهوم ارزش رابطه ای داشته باشد این رابطه با مفهوم "ارزش نافع" (valeur d’usage) خواهد بود.
همه می دانند که این مفهوم از زمان مارکس تا کنون مورد بحث های دور و دراز مخالفان و موافقان بیشماری که جز به مثال هایی از میان آنان نمی توان اشاره کرد، قرارداشته است. پس از پیروان بلافصل مارکس، می توان در شوروی از نظریه پرداز مجاری تبار، اوژن وارگا، اقتصاددان مشهور و تقریبأ رسمی اتحاد شوروی سابق به عنوان یکی از مدافعان و بکاربرندگان نظر مارکس نام برد که سرانجام، پس از استالین زدایی، در سال 1970 عملی نبودن این تعریف را اعلام کرد، در حالی که در همان سال ها برخی از پیروانش، به عکس خود او، در ارائه ی براهین جدید و راه های عملی کاربرد نظریاتش خود را موفق دانسته بودند.
در قرن بیستم درمیان دیگر نظریه پردازانی که دارای سابقه ی اعتقاد به مارکسیسم بودند، در کشور فرانسه پی یِر روزان والون، (Pierre Rosanvalon) مورخ حیات سیاسی دوران معاصر فرانسه، سندیکالیست سابق، مدیر تحقیق در مدرسه ی پژوهش های عالی در علوم انسانی پاریس و استاد " کولژ دو فرانس"، از کسانی است که برای سنجش ناپذیری ارزش اضافی برهانی ارائه داد. او این نظر خود را در 1982، در کتابی موسوم به " عصر خودگردانی" ( l’âge de l’ autogestion) مطرح کرد. سمیر امین یکی دیگر از اقتصاددانان مشهوری است که مبنای تحقیقات آنان نظریات مارکس بوده است. او کتاب های متعددی در جهت برهان نابرابری ارزش کالاها (در مقایسه با بهای آنها) در مبادلات میان کشورهای جهان سوم ( یا کشورهای"جنوب"، که او آنها را جهان "پیرامون" می نامد)، با کشورهای شمال( که او آنها را "مرکز" می نامد)، تاًلیف کرده بود. می دانیم که این نظریه قبلآ از جانب اقتصاددان سوئدی و برنده ی جایزه ی نوبل، گونار میردال(Gunnar Myrdal)، درباره ی تغییرات حاصل(افزایش) درحجم کالا های معینی که از سوی کشورهای غیر صنعتی(معمولأ مواد خام) در برابر حجم ثابتی از کالا های متناظر از کشورهای صنعتی و به ازاء کالاهای نوع اول مبادله می شد، از طریق مقایسه ی آماری و کمّی (اسلوب مشاهده و استقراء)، نشان داده شده بود. هدف سمیر امین، و پیش از او "آرگیری امانوئل"(Arghiri Emmanuel)، اثبات نظریِ این موضوع با توسل به نظریه ی ارزش کار در آثار مارکس بود. اما امین سرانجام در یکی از آثار مهم و کم حجم خود موسوم به " مبادله ی نابرابر و قانون ارزش؛ پایان یک بحث" (Samir Amin & Jagdish Chandra Saigal, L'echange inégal et la loi de la valeur; la fin d'un debat, Paris, Editions Anthropos, 1973)
که با کمک یکی از همکارانش منتشر کرد اعلام داشت که چنین نظریه ای قابل اثبات نیست زیرا در سیستم های اقتصادی مورد بررسی به عنوان نمونه حتی یک متغیر مستقل (variable indépendante) هم که بتوان اندازه گیری آن را جدا از همه ی کمیت های دیگر تئوری (مانند آنچه مثلأ در فیزیک یا شیمی انجام می شود) انجام داده، سپس کمیت های دیگر را بعنوان توابع آن مورد بررسی و محاسبه قرار داد، وجود ندارد!
از دیدگاه ریاضی دانان و فیزیک دانان آشنا با نظریات اقتصادی این موضوع کشف تازه ای نبود.
در پایان قرن نوزدهم ریاضی دانانی که به علت تحقیقات وسیع آماری برای شرکت های بزرگ بیمه با کمیت های معمول در بررسی سیستم های اقتصادی آشنایی کامل داشتند، به نظریه هایی که در توصیف ریاضی این سیستم ها ارائه می شد به دیده ی شک و بدبینی می نگریستند.
هنگامی که لئون والراس( یکی از بینانگذاران مکتب موسوم به مارژینالیست، که در مورد او حوزه ی لوزان نامیده می شود)، و شاگردش، ویلفردو پارتو، نظریه ی "ریاضی" تعادل عمومی در حالت رقابت کامل" را در آخرین سال های قرن نوزدهم در یک کنفرانس بین المللی با حضور استادان پلی تکنیک پاریس ارائه دادند، بنا به روایت فیلیپ میرووسکی، از جمله ایرادات پایه ای که به کار آنان وارد شد این پرسش هرمن لوران (Hermann Laurent) یکی از استادان پلی تکنیک پاریس (متخصص مکانیک استدلالی) بود که گزارش والراس نظر او را جلب کرده بود، و گفت : « دردستگاه (système) شما واحد ارزش چگونه تعیین می شود؟»، و راوی اضافه می کند که معنی این پرسش این بود که آیا " نیروهای اقتصادی تابع اصل بقاء اند"[ مانند اصل بقاء جرم و انرژی در مکانیک کلاسیک( و بعد ها حاصل جمع این دو، در همه ی فیزیک)]، و به عبارت دیگر آیا در این دستگاه نظیر یا معادلی کمیتی (یا کمیت هایی) که در فیزیک " تابع وضع" (/fonction d’état یعنی: تابع معین کننده ی وضع سیستم، مانند انرژی های یک متحرک در فیزیک) می نامند وجود دارد یا نه ؟ بنا به همین روایت والراس و پارتو هرگز نخواستند بپذیرند که این سؤالِ [به گمان آنان] «کوچک» بسی مهم تر و پرمعنی تر از نوعی "مته گذاری به خشخاش"، که آنان جزو عادات ریاضی دانان بشمار می آوردند، بوده است.
برای تفصیل بیشتر رجوع شود به
-Philip Mirowski, More Heath than Light,( Cambridge University Press, Cambridge, 1989, pp.242-248), in, Isabelle Stengبه ers, CosMOPOLIQUES, Tome 2. L’invention de la mécanique : pouvoir et raison, n., pp. 81-82.
بعد از این ماجرا آنان نظریه ی خود را به هانری پوانکاره که سرآمد ریاضی دانان آن زمان بود عرضه کردند تا داوری او را از لحاظ معیار های ریاضی درباره ی ارزش آن بدست آورند، اما هانری پوانکاره نیز که از سرعت انتقال کم نظیری بهره مند بود، بسیار زود با دادن نظر منفی خود آب پاکی را روی دستشان ریخت.
طی کنفرانسی در انستیتوی " سانتا فِه " به منظورتبادل نظرمیان فیزیکدانان و اقتصاد دانان نیز برخورد های پرسروصدایی رخ می دهد که میچل والدروپ از آنها در
-M. Mitchell Waldrop, Complexity. The Emerging Science at the Edge of Order and Chaos, Viking, London, 1993, p. 142.
سخن می گوید و از جمله مبادله ی این کلمات را میان یکی از فیزیکدانان با اقتصاددانان حاضر(درباره ی امکان استفاده از ریاضیات در اقتصاد کلان) نقل می کند که، وقتی او می گوید« دوستان آیا شما [واقعأ] به این نظریات باوردارید»، یکی ازاقتصاددانان پاسخ می دهد : «ای ! اینها به ما امکان می دهد که این مسائل را حل کنیم. اگر این فرض ها را بکار نبرید کاری از دستتان ساخته نیست.»
نک.
-Isabelle Stengers, CosMOPOLIQUES, Tome 2. L’invention de la mécanique : pouvoir et raison, n., p. 82.
همه ی آنچه گفته شد به هیچ وجه بدین معنی نیست که در نظام سرمایه داری مزدبگیران مورد بهره کشی سرمایه داران قرار نمی گیرند وگرنه چگونه است که به تناسبت بهبود سازماندهی و کیفیت فنی کار همواره سرعت تراکم ثروت سرمایه داران بیشتر شده، و همزمان فاصله ی درآمد آنان با مزد بگیران و دیگر اقشار جامعه(به استثنای کادرهایی که در این سازماندهی جدید فنی و حقوقی در اختیارآنان قرار می گیرند) افزایش می یابد.
اما اصل این موضوع نه با نظریات مارکس آغاز شده (مفهوم ارزش اضافی را، قبل از مارکس، پرودون به شکل دیگری ارائه داده بود) و نه به مارکسیسم محدود مانده است. مسئله ی غامض مورد اختلاف در امکان یا عدم امکان برآورد کمّی این بهره کشی، یعنی کسب اعتبار علمی برای راه های تخمین آن است.
زیرا چنانکه قبلأ اشاره شد، آنگونه که می توان میان پدیده های طبیعی (مستقل از وجود و ذهن انسان)، و تاًثیر آنها بر یکدیگر، به روابط کمی دست یافت، قائل شدن به وجود کمیت های عینی( مستقل از ذهن انسان) درکار ارزش گذاری کّمی بر عوامل رابط میان انسان ها (منظور روابط اجتماعی است) ابدأ بدیهی نیست، و چه بسا نیز که بکلی غیرممکن باشد.
در تاریخ فیزیک کلاسیک این فرض را که در طول یک فرآیند مکانیکی، دراثر همکاری چند عامل حرکتی(از نوع انرژی که در زمان این فرض خوب تعریف نشده بوده است)، حاصل جمع نتیجه بیشتر از حاصل جمع آن عوامل باشد، دانشمندانی چون اسِتوَن، لایبنیتز و هویگنتز "حرکت دائمی نوع دوم (mouvement perpétuel de seconde espèce) ـ امروز از مفاهیم ابتدایی مکانیک ـ نامیده، آن را غیر ممکن اعلام کرده بودند. ("حرکت دائمی نوع اول" به حالتی گفته می شد که حاصل جمع عوامل ذیمدخل ثابت بماند. این حرکت اخیر در حالت فقدان اصطکاک غیرممکن محسوب نمی شد؛ ولی چون در آن زمان فرآیند های بدون اصطکاک، که در قرن بیستم چند نمونه ی بسیار معدود از آنها کشف شد، شناخته نشده بود آن را نیز غیر ممکن می دانستند. نک. ایزابل استنگرز، همان، ص. 90).
بد نیست اضافه کنیم که در مفهوم "کار روزانه ی لازم برای باز تولید نیروی کار" نیز همچنان جای پای ایدئولوژی نظام سرمایه داری مدرن دیده می شود. دلیل نکته ی اخیر این است که در نظام های اجتماعی ماقبل سرمایه داری(مدرن) ارائه ی تعریف برای چنین مفهومی عملی نبود. به عبارت دیگر آنچه مارکس درباره تفاوت "ارزش کار روزانه" کادرها و صاحبان فنون و دانش ها در نظام سرمایه داری بیان کرده است، در نظام های پیشین قابل محدود شدن به این گروه های اجتماعی نبوده است. در نظام های مورد بحث آزادکاران(صاحبان کار آزاد)، از صنعتگران و محترفین(پیشه وران) مختلف گرفته تا پزشکان و دانشمندان در انجام کار روزانه ای میان یک حداقل کاهش ناپذیر و یک حداکثر غیرافزودنی، به میزان زیادی اختیار داشتند. در چنین نظام هایی که قانون اعظم سرمایه داری مدرن، یعنی رقابت، حالت قتاله ی کنونی را نیافته بود هر آزادکاری می توانست مقداری از وقت روزانه ی خود را به تاًمین وسائل معاش خود و کسانش، که آن هم کمیتی قابل انعطاف بود، اختصاص دهد و از وقت باقیمانده بنا به سلیقه ی خود استفاده کند؛ بدین معنی که بعضی با کار روزانه ی بیشتر در حرفه ی خود در جهت تاًمین رفاه معیشتی بیشترخود، یا پس انداز و جمع ثروت می کوشیدند و بعضی دیگر بجای چنین انتخابی می توانستند در تکمیل حرفه و صنعت خویش، یا تعالی شخصیت خود و نزدیکان خود، یا خدمت به مردم دیگر، یا همه ی اینها، کوشش بعمل آورند. به عبارت دیگر در این جوامع کار حرفه ای روزانه بخشی ارگانیک از زندگی و جزئی جدایی ناپذیر از آن بود بطوری که همه ی این بخش ها بر یکدیگر اثری تعالی بخش می گذاشتند، و تفکیک آنها از یکدیگر، به صورتی که "علم" اقتصاد، یعنی رشته ای که به معنی اخص آن در دوران سرمایه داری بوجود آمد، تعیین می کند، فاقد معنی بود.
در نظریات فلسفی دوران جوانی مارکس، معروف به به "دستنوشته های 1844" (manuscrits de 1844 ) این موضوع، به زبان دیگری، یعنی در مفهوم از خود بیگانگی کارگران در نظام سرمایه داری، بیان شده است. به عبارت دیگر، با وجود چشم انداز های اوتوپیایی مهم در این نوشته ها، آنچه به نظریات مارکس در این زمینه ارزش و اعتبار بیشتری می بخشد برخورد فلسفی وی به فرآیندِ از خود بیگانگی مزد بگیران با جوهر خلاق انسانی خویش است که در جریان فروش نظم یافته ی نیروی کار رخ می دهد. ازخودبیگانگی که مارکس آن را از نقد دین در آثار لودیگ فویرباخ اخذ کرده، و با انتقال آن به روابط اجتماعی ـ اقتصادی مربوط به کار در نظام سرمایه داری، در اثار فلسفی دوران جوانی خود، بکار برده بود، هرچند مفهومی غیرقابل اندازه گیری است، اما موضوع بود و نبود و نفی جوهر خلاق انسانی مزدبگیران در فرآیند کار مزدوری را مطرح می کند. در این نوشته ها مارکس نسبت به اینکه سرمایه داری مدرن نیازهای کارگر را به وسائل معیشت(ادامه ی حیات) او محدود می داند، آگاهی می دهد. نتیجه اینکه آشتی دادن مفهوم از خود بیگانگی با مفهوم ایدئولوژیکی "کار لازم روزانه برای باز تولید نیروی کار"، که در آثار بعدی مارکس مبنای برآورد ارزش اضافی قرار می گیرد، هم با واقعیت های پیش از دوران سرمایه داری و هم با مفهوم فلسفی پراهمیت از خودبیگانگی در آثار مارکس جوان، که می توان آن را نوعی از بیان فلسفی همان واقعیت بشمار آورد، اگر غیر ممکن نباشد، بسیار دشوار به نظر می رسد. لنین و معاصران او این "دستنوشته ها" را که نخستین بار در سال 1932 منتشر شد، نمی شناختند. لویی اَلتوسر(Louis Althusser)، فیلسوف مارکسیست مشهور فرانسوی، از اعضاء برجسته ی حزب کمونیست فرانسه، که کتاب های متعددی درباره مارکس و آثار او دارد، این نوشته های مارکس را، یعنی آنچه که مارکس پیش از تاًلیفاتش درباره ی نقد اقتصاد سیاسی و خاصه کتاب سرمایه نگاشته، "غیر علمی" می دانست.

3 درباره ی همه ی این بخش همچنین نک. دکتر منصور بیات زاده: کنفدراسيون محصلين و دانشجويان ايران و اظهارات بی ربط و کم مايۀ آقای دکتر همايون کاتوزيان
درنقد اظهارات و ادعاهای آقای دکترمحمدعلی همايون کاتوزيان درنوشته ی:
«گفت‌و‌گویی متفاوت با همایون کاتوزیان درباره زندگی سیاسی و فکری او/ از دوستی با خلیل ملکی و جلال آل‌احمد تا تجربه کنفدراسیون و همکاری با حمید عنایت» ؛ بخش های سوّم و چهارم